حسن مقیمی اسفندآباد، جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس، امروز به دوستان شهیدش غبطه میخورد و خود را جامانده کاروانی میداند که به سوی سالار شهیدان حرکت کردند؛ اما همچنان دغدغه هدایت جوانان را دارد. ناگفتههای دفاع مقدس را بسیار میداند، ناگفتههایی که باید برای نسل جدید به بهترین شکل بیان شود تا بدانند آنچه را که از آسایش و امنیت و افتخار دارند، حاصل زحمت چه کسانی است.
به عنوان اولین سؤال لطفاً خودتان را معرفی کنید؟
حسن مقیمی اسفندآباد هستم، فرزند
در آن زمان در روستای ابر کوه اسفندآباد تنها راه ارتباطی ما با دنیای بیرون، رادیو ترانزیستوری بود که اخبار ساعت ۱۴ را گوش میدادیم و مسائل جنگ را دنبال میکردیم. برادرم که سرباز بود چند ماهی به مرخصی نیامده بود و همین موجب نگرانیهایی برای خانواده ما شد. به دلیل نبود رسانههای جمعی به معنای امروزی، شایعات زیاد بود و در برخی از موارد شایعه میشد، بسیاری از افرادی که به سربازی رفتهاند، شهید شدهاند. جو بسیار ناراحتکنندهای بر همه جا حاکم بود. سال ۱۳۶۳ در مقطع دوم راهنمایی مشغول به تحصیل بودم که از اسفند آباد به ابرکوه آمدم و از آنجا به جبهه اعزام شدم. یعنی حدوداً ۱۵ ساله بودم که به جبهه رفتم. در اولین اعزام ما را به هورالعظیم فرستادند. حدوداً یک ماه در هورالعظیم به صورت ۲۴ ساعته زیر آتش سنگین کشور عراق قرار داشتیم. ما هیچگونه عکسالعملی در مقابل آنها نداشتیم. شبها دشمن توپهایی شلیک میکرد که گلولهها به صورت حرارتی سرخ از بالای سر ما میگذشت و میرفت بندر و آبادان سایر جاها را میزد. به این گلولهها گلولههای فرانسوی گفته میشد. در ابتدا حرکت آرامی داشت و پس از طی مسیری، خرج دومش کار میکرد و سپس به سرعت به هدفی که میخواست برخورد میکرد. شلیک این گلولهها، اثر خیلی بدی در روحیه نیروها داشت. وقتی هواپیماهای متجاوز حمله میکردند، صدای شکستن دیوار صوتی توسط آنها ترسناک بود، طوری که انسان به زمین میچسبید و دوست داشت جایی را پیدا کند، برود پناه بگیرد و جان خودش را نجات دهد. ما صدای هواپیماها را میشنیدیم؛ اما خودشان را نمیدیدیم، اینقدر رعبانگیز بودند. من همان زمانها شیمیایی شدم. اما وقتی متوجه این عارضه شدم که بعد از مدتی از جبهه به اسفندآباد برگشتم و به حمام رفتم. در آنجا متوجه تاولهای بزرگ روی بدنم شدم. تاولها بهاندازه یک تخم مرغ نارس با پوست نازک و شفاف بود. آن موقع نمیدانستم این تاولها در اثر شیمیایی ایجاد شده است. من فکر کردم، چون لباسم را چندماه در نیاوردم، از کثیفی لباس، این مشکل ایجاد شده است. خوشبختانه تاولها از بین رفت و مشکل خونی برایم به وجود نیامد. بعدها در کلاسهای آشنایی با عوارض شیمیایی، فهمیدم که اگر عامل تاولزا نشت میکرد سراسر بدن را میگرفت. آنجا بود که دریافتم لطف خداوند شامل حال من شده است. اگر آن روزها در روستا، مشکل شیمیایی من عود میکرد هیچ دسترسی به امکانات وجود نداشت و حتماً از دنیا میرفتم. برای بار دوم با دوستان خود از روستای اسفندآباد به جبهه رفتیم. اکثر روزها را پشت خط بودیم؛ صبحگاه برگزار میکردیم و به تمرین رزم میپرداختیم. روزهای آخر ما را به فاو بردند که در آنجا هم عراق مواضع ما را بمباران میکرد.
من بسیجی و در حال تحصیل بودم. پدر و مادرم راضی به اعزام ما به جبهه نبودند و ما بدون اطلاع آنها به جبهه میرفتیم. در آن سالها متولدین ۴۷ و ۴۸ را به جبهه میفرستادند. فقط اعزام اولم مشکل داشت و خانواده در جریان نبودند؛ اما در اعزامهای بعدی به شهرهای دور میرفتیم که خانوادهها نتوانند دنبال ما بیایند. خانوادهها وقتی میدیدند ظهر فرزندان از مدرسه به خانه نمیآیند، متوجه میشدند به جبهه رفتهاند.
زمانی که خرمشهر آزاد شد، امام خمینی (ره) فرمودند: خرمشهر را خدا آزاد کرد.
در کتابهای خاطرات میخوانیم که در فتح خرمشهر اتفاقهای جالبی رخ داده بود. در مرحله سوم عملیات بیت المقدس به دلیل شهادت تعداد زیادی از رزمندگان، دستور عقبنشینی صادر شده بود. در آن عملیات نزدیک به پنج هزار شهید داده بودیم. شهید احمد متوسلیان به شهید حسین خرازی و شهید مهدی زینالدین میگوید: تنها گردانی که عقبنشینی نکرده، گردان تحت امر شهید قرچهای است. این گردان به دشت شلمچه رفته بوده کهتانکهایی که از خرمشهر محافظت میکنند را مشغول کند. آنها میگفتند ما عقبنشینی نمیکنیم تا خرمشهر آزاد شود. تانکهای بعثی از دژ بیرون میآمدند و بچههای گردان را برای تفریح به شهادت میرساندند. همین مسئله باعث میشود که در مرحله چهارم وارد دژهایتانکها شوند و به خرمشهر بیایند.
با گردان قصد وارد شدن به خط مقدم را داشتیم. وقتی نیروها میخواستند وارد خط شوند دیدهبانهای دشمن سعی میکردند با خمپاره، ورودی آنها را از بین ببرند. آن زمان به ذهنم رسید که اگر بخواهم از زیر آتش خمپاره آنها دور باشم، باید جدا از گروه، رو به جلو حرکت کنم. لودر زنجیری آنجا بود که خاکریزی، آن را استتار کرده بود. زیر آن رفتم و زمانی که مقداری آتش سبک شد به جلو حرکت کردم. در راه به من از سمت دوستان اعلام میشد، آخرین سنگری را که مشاهده کردی در آن بنشین، کلاه آهنی برای خودت پیدا کن، سنگر را بازسازی کن و وقتی خواستی بیرون بیایی سرت را بالا نیاور. خاک کف سنگر را بردار و به گونهای از سنگر بیرون بیا که استخوانهای ستون فقرات خودت را با گونی که در سنگر زدی و به زمین چسباندی، حس کنی. دیدهبان عراقی تمام سنگرهایی را که در ردیف من قرار داشت، مورد هدف قرار میداد؛ اما به سنگر من که میرسید بر میگشت. تا شب سنگرها چندین بار مورد حمله قرار گرفت و وقتی به بیرون نگاه میکردم، میدیدم بسیاری از همرزمانم در طول خاکریز شهید و یا زخمی شدهاند. استخوانهای افرادی را دیدم که از بدن آنها بیرون زدهاند، در حالی که زنده بودند. آنها دستهای خود را بالا میگرفتند و درخواست کمک داشتند؛ اما کسی نبود که به آنها کمک کند.
الگوی ما شهدا هستند. یک بار از شهید مهدی زین الدین پرسیدند چرا ناراحت هستید؟ ایشان پاسخ دادند: آخرین باری که به ماموریت شناسایی رفتم، به زیارت امام حسین علیهالسلام مشرف شدم و از ایشان خواستم من را بپذیرد. در هنگام برگشت با فردی برخورد کردم و ناخواسته با زبان فارسی از او عذر خواهی کردم. بعد یادم آمد که در عراق هستم، ممکن بود مرا دستگیر کنند؛ اما خدا کمک کرد و این اتفاق نیفتاد. شهید زین الدین تاکید کرده بود که این صحبت مرا تا زمانی که من زنده هستم منتشر نکنید. این شهید بزرگوار بارها از خط مقدم گذشته، وارد مقر بعثیها شده و خود را به شهرهای مختلف رسانده بود.
من به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شدم و فقط در عملیات کربلای ۱۰ بودم. بله پشت جبهه خدمت میکردم و جزو نیروهای آمادهباش و پشتیبانی بودم.
یک روز باید یک سنگر را بررسی میکردم که آیا قابل استفاده است یا نه. ناگهان تیربار بعثی من را دید و شروع به شلیک به سوی من کرد. از نیروها دور بودم و در ارتفاع پایین قرار داشتم؛ لذا در صورت شهادت و یا زخمی شدن، آنها نمیتوانستند به من کمک کنند. تلاش کردم از تیررس نیروهای دشمن دور شوم و در نهایت نجات پیدا کردم. اولین کسی را که دیدم یک روحانی بود. او خطاب به من گفت: تصور کردم به شهادت رسیده ای. وقتی این جمله را به من گفت، روحیه گرفتم، اینکه یک نفر هوایم را داشت.
غبطه میخورم بر اینکه من زنده هستم و شهدا نیستند؛ کاش آنها بودند و خدمت میکردند تا نسل جدید، طعم شیرین انقلاب اسلامی را بچشد.
ادامه تحصیل دادم و دیپلم گرفتم. پس از آن در کنکور شرکت کردم و رشته فنی مهندسی قبول شدم.
باید واجبات را به درستی انجام دهیم.
به نظرم در انتقال این مفاهیم به شدت ضعیف بودهایم. وقتی خاطرات جبهه و جنگ را مطالعه میکنیم هیچ کدام از وقایع به خوبی بیان نشده است. هنوز در هیچ کتابی ندیدهام که به موضوع نیروهای شهید محسن وزوایی اشاره شده باشد. عراق باتانک و هلیکوپتر، نیروهای شهید وزوایی را مورد حمله قرار داد؛ در حالی که آنها بدون پشتیبانی کافی بودند. یکی از نیروها به محسن وزوایی میگوید همه را قتلعام کردند، چرا پشتیبانی نمیشویم؟ شهید وزوایی دستهای خود را به بالا میبرد و شروع به خواندن سوره فیل میکند. به محض اینکه سوره تمام میشود، خلبان عراقی به اشتباه به سمتتانک خودشان شلیک میکند. آتشتانک آنقدر شدید بوده که دود آن باعث میشود هلیکوپترهای دیگر با هم برخورد کنند. یعنی بار دیگر واقعه اصحاب فیل تکرار شده است و باید این موضوعات در کتابها آورده شود تا دانشآموزان با این رشادتها آشنا شوند.
جنگ معنای ویرانگری، خسارت و از بین رفتن را در ذهن انسان تداعی میکند؛ اما این مربوط به جنگ جهانی اول و دوم است که به خاطر تعدادی زمین و ملک صورت گرفت. اما الان وضعیت به گونهای است که به خاطر یک اتفاق کوچک، نمیتوان یک حادثه بزرگ را رقم زد. نمیتوان هیچ ایرادی به هشت سال جنگ و دفاع مقدس و همچنین جنگ سوریه و مدافعان حرم گرفت. گاهی اطلاعات ما نسبت به مسائل جبهه و جنگ کم است؛ اما وقتی بعد از مدتی، حقیقت وقایع برایمان روشن میشود، به این مسئله پی میبریم که واقعیت و معنویت این حوادث تا چهاندازه بوده است؛ بنابراین باید در رابطه با مسائل جنگ و جبهه، برای نسل جوان، روشنگری کافی صورت بگیرد.
ائمه (ع) جنگ را پیش بردند. ما از ارتباط شهدا با اهل بیت (ع) اطلاعی نداریم. الان که مدافعان حرم این حماسه را آفریدند میفهمم که ائمه در زندگی دنیوی ما چهاندازه تأثیرگذار هستند.
باید از لحاظ پزشکی اطلاعاتی داشته باشیم که وقتی کسی در مورد مشکلاتمان از ما پرسید، بتوانیم به آنها توضیح دهیم. به عنوان مثال ظاهر پاهای بنده سالم است؛ اما روی صندلی چرخدار مینشینم. من باید از آناتومی اطلاعاتی داشته باشم که در مورد خودم به دیگران انتقال بدهم. البته الان در کتابهای زیست شناسی مباحثی را به موضوع ضایعات نخاعی اختصاص دادهاند. پسرم از مادرش پرسیده بود که چرا بابای من نمیتواند راه برود و روی ویلچر مینشیند. همسرم باید برای توضیح این کار، عکس آناتومی بدن را به فرزندم نشان میداد و به او میگفت که این اتفاق به چه شکل افتاده است.
چند سال قبل، زمانی که در دانشگاه آزاد دانشجوی کارشناسی بودم، براساس مطالب کتاب «سلام بر ابراهیم»، مسابقهای ترتیب داده شد. چنین کارهای فرهنگی، منجر به شناخت افراد از مسائل مربوط به جنگ و جبهه میشود. کتاب بسیار تاثیرگذار است. باید با خلاقیتهای مختلف، از جمله برگزاری مسابقات و کمک رسانهها، دانشآموزان را با رشادتها، مقاومت و معنویت افراد شاخص آشنا کنیم. باید مطالب بسیار خوبی در رابطه با جنگ و جبهه تهیه شود و نگارش خوبی روی آن صورت بگیرد تا جوانان به وسیله آنها به سوی مقاومت و ایثار تشویق شوند.