شهید سلطانعلی معصومی رستمی در عملیات کربلای ۸ در ام الرصاص به شهادت رسید و پیکرش چند سال بعد به آغوش خانواده بازگشت.
«اصغر معصومی رستمی» رزمنده تخریبچی در لشکر سیدالشهدا (ع) و برادر شهیدان «سلطانعلی و علیاصغر معصومی رستمی» است. او در خاطرهای از آن دوران به اشتیاق شهید سلطانعلی برای حضور در جبهه و شهادتش در عملیات کربلای ۸ در ام الرصاص اشاره کرد که در ادامه میخوانید.
بعد از اینکه به گردان تخریب آمدم اولین بار ۱۰ ماهی در گردان بودم. با توجه به اینکه از آبهای آلوده استفاده کردم، دهانم زخم شد و اذیت بودم. قرار بود دو عملیات بشود که هر دو لو رفت و انجام نشد، من مایوس مرخصی گرفتم و به تهران آمدم.
در تهران صحبت درباره جبهه زیاد بود و من هم از تخریب تعریف میکردم، اینکه یک فردی داریم به نام حاج عبدالله نوریان که فرمانده، کم کم همه علاقهمند شدند، سلطانعلی یک بار اصرار کرد که من را هم ببر جبهه، گتم اول باید خودسازی کنی، پرسید چطوری؟ گفتم اینکه نمازت را اول وقت بخوانی، هوای پدر و مادرت مخصوصا ننه را داشته باشی، هرچه من گفتم او گفت چشم. شروع کرد به خودسازی، یک چیز عجیبی شد، یکی دو ماه که گذشت آمد سراغم، گفت اصغر خوب شدم؟ واقعا خوب شده بود.
برخی بچهها که با آنان آشنا بودیم و ما را میشناختند برای اعزام مجدد به جبهه معرفی میکردیم، برای سلطانعلی هم که تازه نامزد کرده بود اعزام مجدد گرفتم، به محض اینکه پایش به جبهه باز شد، رفت پیش حاج عبدالله. کمی که ماند خانواده گفتند مرخصی بگیر و برگرد ازدواج کن بعد برو، اما نیامد. پدرم خیلی ناراحت بود، میگفت چرا شما اینطور هستید، یکی را نگه میدارم آن یکی میرود، میگفت حداقل نوبتی بروید، برادرت که شهید شده شما بگذازید دیگران بروند. تا اینکه آخر یکبار گفت من را ببرید جبهه ببینم آنجا چه دارد که شما را نمیتوانم در تهران نگه دارم. به من میگفت اصغر تو از تاریکی کوچه میترسیدی چه شده رفتی آنجا و برنمیگردی.
پایش را کرد توی یک کفش که من هم میخواهم بروم جبهه. یکی از رفقایم ازپرسنل لشکر ۱۰ با حاج کاظم رستگار عیاق بود به من گفت بابای من هم زیاد میگوید من را بفرست جبهه، دامادمان هم زیاد میگوید بیا این سه نفر را باهم بفرستیم. نامه اعزام هر سه را زد و پدرم مستقیم به لشکر ۱۰ و گردان تخریب رفتند. حاج عبدالله وقتی پدرم را دیده بود خیلی او را تحویل گرفت، چند روز مانده بود
پدر دوستم را گذاشته بودند تدارکات، نوریان به پدرم گفته بود چه کاری بلدی؟ با لهجه ترکی گفته بود هیچی جز رانندگی، خواسته بود تا راننده او شود. پدر من آنجا ۴۵ روز با حاج عبدالله نوریان همدم بود، بعد هم تسویه گرفت. به سلطانعلی گفت بود الان عملیات نیست، بیا بریم تهران عروسی بگیریم بعد برگرد، سلطانعلی به پدرم گفته بود شما برو من بعد از شما میآیم. یک هفته طول تا ۱۰ روز بیشتر طول نکشید که سلطانعلی رفت عملیات و شهید شد.