«زینب دریکوند» از زنان فعال در دوران دفاع مقدس روایتی از بمباران چهارم آذر سال ۱۳۶۵ شهر اندیمشک دارد.
«زینب دریکوند» از زنان فعال در دوران دفاع مقدس در کتاب حوض خون درباره بمباران روز چهارم آذر شهر اندیمشک روایتی دارد که در ادامه میخوانید.
با هر توقف قطار، ایستگاه راهآهن غلغله میشد از رزمنده. آقاممد روزهایی که بیمارستان نمیرفت، توی ایستگاه کار میکرد. شده بود راهنمای رزمندهها؛ گرمابه، سپاه، بازار و محلهای اسکان را بهشان نشان میداد. آن روز خانه نبود. من هم کسالت داشتم. نرفتم رختشویی، نزدیک ظهر صدای آژیر خطر و بمباران هواپیماها بلند شد. بچههایم خیلی میترسیدند. دویدیم توی خیابان. هرکس بهطرفی فرار میکرد.
هواپیماها دستهدسته میآمدند. بمب میریختند و میرفتند. صدای جیغ و گریهٔ بچهها و شیون مادرها زیاد و زیاتر میشد. آقای قربانزاده همسایهمان بود. خانوادهٔ خودش و ما را سوار تویوتا کرد و برد جادهٔ سد دز. مردم پیاده و با ماشین بهسمت بیابان فرار میکردند. هواپیماها هنوز داشتند بمب میریختند. آسمان پر از دود و آتش بود. توی مسیر مردم به همدیگر میگفتند: «ایستگاه راهآهن رو زدن خیلیها شهید شدن.» دلم هری ریخت. یکیدو ساعت توی بیابان ماندیم. بعد برگشتیم خانه. درونم آشوب بود. زنگ زدم راهآهن. کسی گوشی را برنداشت. به سپاه زنگ زدم. محمدعلی ابراهیمی همکار محمد جواب داد. بعد از کلی طفره رفتن گفت: «حاجخانم، خدا صبر بده. درویشعالی توی راهآهن خواسته رزمندهها رو پناه بده که خودش شهید میشه.»
جلوی چشمهایم سیاه شد با بغض خداحافظی کردم و زدم زیر گریه. یک لحظه تمام خاطراتم با آقاممد عین فیلمی از جلوی چشمم رد شد. همهاش محبت بود و خوبی. خیلی دوست داشتم بروم جایی را که شوهرم شهید شده ببینم. هرچه اصرار کردم بچهها اجازه ندادند. چون ۴ آذر ۶۵ میدان راهآهن شده بود قتلگاه و تا چند روز جویها پر از خون بودند. موقع تشییع رفتم زیر تابوتش. قبل از اینکه او را بگذارند داخل قبر، کفنش را باز کردم و بهش گفتم: «به خدا میسپارمت. خواهش میکنم تو هم اون دنیا شفاعتم کن.» حالم اصلا خوب نبود. چند روز بعد توی خواب بهم گفت: «شفاعتت میکنم.»
انتهای پیام/