در این نوشتار گزیده خاطرات ، بازبینی و ویرایش شده از کتاب “همت پنج بگوشم” در خصوص شهید والامقام اصغر فلاحپیشه در دوران دفاع مقدس به تصویر کشیده شده است.
خاطراتی از شهید مدافع حرم اصغر فلاحپیشه در دوران دفاع مقدس:
روح بیقرار همت پنج
شهید اصغر فلاحپیشه از رزمندگان و جانبازان واحد مخابرات لشکر۲۷ محمدرسولالله(ص) بوده و برحسب تعهد و تخصصاش به کمک مدافعان حرم می شتابد . ودر ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ به مقام شهادت نائل آمده و اسمانی میشود.
شهید فلاحپیشه متولد سال ۱۳۴۵ و پاسدار بازنشسته بود که دیماه سال ۱۳۹۴ لباس مدافع حرم پوشید و به سوریه اعزام شد و ۲۲ بهمن همانسال به شهادت رسید. شهید فلاحپیشه حین درگیری با نیروهای داعش بهدلیل جراحت به اسارت دشمن درآمد و به شهادت رسید. نیروهای داعش پس از شهادت عکس سر جداشده وی را برای همسرش فرستادند، اما پیکر وی را تحویل ندادند و او جزء شهدای مفقودالاثر مدافع حرمی است که مزار یادبودش در بهشتزهرای تهران است. پیکرش در آنجا ماندگار و راز و رمز جاودانگی اش در پیام آوری مقاومت شد .
در این نوشتار گزیده خاطرات ، بازبینی و ویرایش شده از کتاب “همت پنج بگوشم” در خصوص شهید والامقام اصغر فلاحپیشه در دوران دفاع مقدس به تصویر کشیده شده است. سید جواد هاشمی فشارکی
- رزمنده مخابرات
سال ۶۳، بعد از عملیات خیبر بود که اصغر فلاحپیشه به مخابرات لشکر ۲۷ رفت. جوانی هجده ساله، با قد و قامتی کوتاه، صورتی گِرد و تپل، اما فرز و چالاک. اصغر توی پادگان دوکوهه مستقر شد.
- سیم بانی
از همان اول، کارِ «سیمبانی» را به او سپردند. سیمبانی کار سخت و پرزحمتی در مخابرات بود. اما فرماندهاش مسئولیت کارهای «باسیم» مخابرات را به او محول کرد. سیمبانی، در نگاه اول ساده به نظر میرسید؛ اما کاری بود که تمامی نداشت. جمعآوری سیمها و سیمکشی مناطق را انجام میداد. وقت عملیات، تازه کار اصلی اصغر شروع میشد. باید مدام دنبال سیمها بود؛ جایی که سیمها گلوله میخورد و اتصالشان قطع میشد، تعمیر میکرد. دوندگی زیادی میخواست. اگر میخواستند خطِ تلفنی هم اضافه کنند، اصغر را صدا میزدند. بعد از عملیات هم، کارش تمامی نداشت. سیمهای جمع شده را میبرد پادگان دوکوهه، تمامشان را دوباره باز و ترمیم میکرد. دوتا قرقره میگذاشت، سیمها را از قرقرۀ اول میآورد قرقرۀ دوم و اتصالاتش را اصلاح میکرد. سیمهای جنگی را بعدِ بازسازی، برای عملیات بعدی توی انبار میگذاشت.
کمتر کسی پیدا میشد که حوصلۀ انجام این کار را داشته باشد. بعدِ عملیات، معمولاً سیمها عجلهای جمع میشد و بچهها بدون اینکه سیمها را اتصال بدهند، روی قرقره میپیچیدند یا کلاف میکردند و میآوردند. این کلافها را سرِ فرصت اتصال دادن و قرقره کردن کار سختی بود. اما اصغر با دقت و حوصله این کار را انجام میداد.
- برنامه پادگان دوکوهه
برنامۀ روزانۀ آنها در پادگان دوکوهه، با اذان صبح شروع میشد. اجباری در کار نبود، اما تقریباً همۀ بچهها قبل اذان برای نماز شب و مناجات بیدار میشدند. نماز صبح را به جماعت میخواندند. بعدِ صبحگاه، یکی از بچهها قرآن میخواند. آماری از تعداد بچهها میگرفتند و تازه دویدن دور میدان صبحگاه شروع میشد. واحد مخابرات، حتماً باید این ورزش و نرمش را انجام میداد. چون در زمان عملیات، مجبور بودند ۱۲ کیلومتر دستگاه «بیسیم» را حمل کنند و همه جا همراه فرمانده باشند، بدوَند، خسته نشوند و نفس داشته باشند. بعد از دویدن، دورهمی صبحانه میخوردند. گوش دادن نوارهای اساتید اخلاق، مثل آیتالله حسن مظاهری برنامۀ بعدی بود. هر جلسۀ کلاس اخلاق، یک نوار کاست.
نماز جماعت، برنامۀ صبحگاه، ورزش، صبحانه و کلاس اخلاق، برنامۀ روتین بچهها توی دوکوهه بود. البته اگر در منطقۀ عملیاتی و جنگی بودند، فرصتی برای این کارها نمیشد. توی عملیاتها، تنها چیزی که نظم مشخصی نداشت، برنامۀ خواب بود. بچهها هر موقع فرصتی پیدا میکردند، میخوابیدند. نمازها همیشه در نهایت نظم و انضباط بود، اما خواب و خوراک نه. گاهی توی منطقۀ عملیاتی یک بستۀ بیسکویت تنها غذایی بود که بچهها داشتند، آن هم برای یک هفته. شرایطی پیش میآمد که کسی نمیتوانست دستشویی برود. بچهها ترجیح میدادند در همان شرایط بمانند و تحمل بکنند، تا اینکه برای یک دستشویی، تیر و ترکش بخورند.
- آچار همه کاره مخابرات
کار بچههای مخابرات اگر چه مشخص و معلوم بود، اما در شرایط اضطرار، موظف بودند علاوه بر مسئولیت اصلی خود، کارهای بر زمین مانده را هم انجام دهند. آنجا بود که بچههای مخابرات، آچار فرانسۀ عملیات میشدند.
_ آقا! … فلان ماشین تصادف کرد، چپ کرد!
_ اصغر! … بپر ماشین را بردار بیار!
_ آقا! … فلانی، قسمت مهندسی ماشینش خراب شده، برو برای تعمیر!
_ اصغر! … برو تِراورسهای مهندسی رو ببر!
اصغر فلاحپیشه، در چنین شرایطی کار کرد. همیشه جزء پیشتازها هم بود؛ یعنی اگر وظیفۀ اصلیاش را انجام میداد و فرصت داشت، نگاه نمیکرد کار، مال مخابرات است یا اطلاعات یا تخریب. نمیگذاشت کاری بر زمین بماند.
- مسئول باسیم و مسئول محور
بهخاطر همین جدیت و سختکوشی، توی مدت کمی، مسئول «باسیم» واحد مخابرات شد. بعد هم برای دورهای مسئولیت مقر را به او دادند. نیروهای مقرش، «ارتباطات بیسیم» و «ارتباطات باسیم» عملیات را برقرار میکردند. بعدِ مدتی، اصغر، مسئول محور مخابراتی هم شد؛ محور مخابراتی مهران، فاو و حتی جبهۀ غرب.
- مسئولیت هماهنگی مخابرات لشکر
سال ۶۴ بود و شروع عملیات والفجر ۸٫ بهشتی [۱] ، مسئولیت هماهنگی مخابرات لشکر را به اصغر سپرد؛ یعنی هماهنگی ارتباطات مخابراتی لشکر حضرت رسول(ص) با لشکرهای سپاه، لشکرهای همجوار و قرارگاه. عملیات والفجر ۸ یکی از عملیاتهای خوب سپاه بود. هماهنگی نیروهای خودی و غافلگیری دشمن، بسیار عالی بود. بهشتی با اشرافی که به اهمیت عملیات داشت، میدانست که هماهنگیهای ارتباطی و مخابراتی، باید خیلی دقیق انجام شود. این هماهنگیها هم آدم کاربلدی میخواست. این شد که اصغر را انتخاب کرد و با اطمینان مسئولیت هماهنگی مخابرات لشکر را به او داد.
- فرار به منطقه عملیاتی والفجر ۸
اما اصغر آدم یکجا نشستن نبود. موقع عملیات، تازه شیطنتش گل میکرد. مأموریتهای مخابراتیاش را که انجام میداد، با گردان عمار میرفت توی خط. فرماندهاش توی پایگاه موشکی، او را دیده بود.
_ اصغر تو اینجا چیکار میکنی؟
_ من … من … اومدم دیگه!
_ فلانفلان شده! کارتو برا چی ول کردی؟ … مسئولیتتو رها کردی اومدی جلو! … فرار کردی اومدی جلو! … فرار به سمت خط! … تمرد به سمت خط!
آن روز، فرماندهاش، هرچه توانست بر سرش داد کشید. فریاد و اخم بهشتی، برای اصغر از شلاق هم سنگینتر بود. سرش را انداخت پایین. دوباره برگشت به واحد مخابرات و تا آخر عملیات چسبید به کار اصلی خودش.
- فعالان مخابرات
واحد مخابرات لشکر محمد رسولالله، به «پنج تن آل بهشتی» معروف شده بود! بهشتی، دینی، فلاحپیشه، کریملو و ترابی، پنج تن آل عبا بودند. واحد مخابرات و اطلاعات همه جا همراه فرمانده بودند، در جلسات مختلف، قرارگاههای لشکر و قرارگاههای کل.
- شجاعت در ماموریت حساس
آن روز، قرار بود دستواره و دینشعاری، جادة فاو _ امالقصر را با مواد منفجره منهدم کنند. میخواستند راه تانکهای عراقی را سد کنند. قرار شد یک وانت در تاریکی شب به فاو برود و مواد منفجره را بیاورد. به رانندۀ وانت گفتند، اما زیر بار نرفت. در جواب اصرارهای بچهها گفت: «امکان نداره! کافیه یه گلوله بخوره توی ماشین، اونوقت دیگه فاتحه! … جنازۀ پودر شدۀ منو باید از توی جاده جمع کنید! اونم جادۀ فاو _ امالقصر که دقیقاً توی تیررس عراقیاس!»
کار خطرناکی بود. هیچکس جرئت قبول کردن نداشت. مانده بودند چه کنند که اصغر فلاحپیشه داوطلب شد. سوئیچ را از راننده گرفت و راه افتاد. یک وانت مواد منفجره و مین را در زیر آتش سنگین دشمن بار کرد. بچهها دعادعا میکردند بلایی سرش نیاید. میدانستند کوچکترین تیر یا ترکش اگر به مواد منفجره بخورد، ماشین دود میشود. اصغر اما کارش را با موفقیت انجام داد. نشان داد که جگر شیر دارد. ماشین پر از مواد منفجره را صحیح و سالم به مقصد رساند. آن هم درست در تیررس عراقیها.
- مزاحهای توی پادگان دوکوهه
اصغر بچۀ شر و شوری بود. قدش کوتاه بود اما معروف بود که میگفتند چند برابرش زیر زمین است! شیطنتهایش یکی و دوتا نبود. توی کل پادگان معروف شده بود. حتی بعضی از شوخی و شیطنتهایش به گوش فرماندهان هم رسیده بود؛ مثلا شنیده بود یکی از بچهها خوابیده بالای کانکس، آب و تاید و نفت را قاطی میکرد، میبرد یک سطل آب میریخت رویش! یا توی دوکوهه، روی درِ دستشویی یک سطل آب و تاید جاسازی میکرد. به محض اینکه کسی میخواست در را باز کند و وارد دستشویی شود، آب و تاید میریخت روی سرش.
توی دوکوهه رسم بود که خادم داشتند. به خادمالمهدی یا خادمالحسین معروف بودند. البته بعضیها شهردار هم صدایش میزدند. هر روز دو نفر به عنوان خادم انتخاب میشدند. کار خادمها از صبح زود شروع میشد. از درست کردن چای، گرفتن نان و صبحانه تا پهن کردن سفره و دادن صبحانة بچهها، جمع کردن و شستن ظرفها، با خادمها بود. به وقت ظهر و شب که میرسید، باید ناهار و شام هم میگرفتند و غذا را بین بچهها توزیع میکردند. بین صبحانه و ناهار و شام، چای هم دم میکردند و به بچهها میدادند. یعنی ۲۴ ساعت از صبح تا آخر شب مشغول بودند. قرعۀ خادم شدن که به اصغر افتاد، دوباره شیطنتش گل کرد. آن شب، فرمانده توی پادگان نبود. برای شام، نان و پنیر و هندوانه داشتند. بساط شام را آماده کرد. هندوانهها را قاچ و سفره را با کمک بچهها وسط آسایشگاه پهن کرد. وسایل شام را چید و هندوانههای قرمز را توی سفره گذاشت. بچهها هم دور سفره نشستند و دعای سفره را خواندند. بچهها اولین گاز را که به هندوانهها زدند، صدای آخ و اوخشان بلند شد!
اصغر کار خودش را کرده بود. روی همۀ هندوانهها آنقدر نمک پاشیده بود که قابل خوردن نبودند. بچهها هم خواستند تلافی کنند. رفتند توی آشپزخانه، تمام قابلمهها و ظرف و کاسههای روحی را ریختند وسط. کنسروهای بادمجان را باز کردند. تا میتوانستند ظرفها را با کنسروها کثیف کردند. میخواستند اصغر تا صبح ظرف بشوید و دیگر به فکر اذیت کردن بچهها نیفتد. ساعتی نگذشت که اصغر از آشپزخانه آمد بیرون. آستینهایش را همراه با لبخند رضایتی پایین کشید. به آشپزخانه سرکی کشیدند اما خبری از ظرفهای نشسته نبود. فردای آن روز، صدای خندۀ بچهها، از توی پادگان قطع نشد. اصغر دور از چشم همه، ظرفها را پشت مقرِ پادگان چال کرده و با خیال راحت خوابیده بود!
- آمادهسازی اردوگاه کرخه
سال ۶۴ بود. بچهها در زمین پادگان دوکوهه به خط شده بودند. باد سرد بهمنماه، صورتشان را بدجوری اذیت میکرد. فرمان آمادهسازی اردوگاه کرخه صادرشد. هر چند محلِ اصلی استقرارِ بچههای لشکر ۲۷ توی جنوب، پادگان دوکوهه بود؛ اما آماده کردن نیروهای یک لشکر توی یک پادگان، مشکل به نظر میرسید. برگزاری رزمایش، رزمهای شبانه و پیادهروی نیروها، به یک منطقۀ وسیع عملیاتی نیاز داشت، آن هم در دل بیابان و کوهستان، تا بچهها دقیقاً توی شرایط عملیات قرار بگیرند. برای همین، قبل شروع عملیات، دستور میدادند اردوگاهی زده شود تا بچهها را از همه نظر آماده کنند. اردوگاه یکسری مقرهای ثابت و اصلی داشت. مقر پشتیبانی، مقر فرماندهی، مقر مخابرات و … جزو مقرهای اصلی و مهم هر اردوگاه به شمار میآمد.
قرار بر این شد که اردوگاه درست روبهروی سد کرخه برپا شود. با ظرفیتی برای جاگیری ده گردان لشکر ۲۷ از گردانهای اصلی لشکر، یعنی مالک و حبیب و کمیل گرفته تا گردان تدارکات و بهداری و مخابرات.
رسم بر این بود که بچههای هر گردان، مأمور زدن مقرِ خودشان در اردوگاه بشوند. از آمادهسازی زمین مقر و برپا کردن چادر گرفته تا زدن سنگرهای مورد نیاز. «گردان مخابرات» هم، مثل بقیۀ گردانها باید مقری سرپا میکرد. این شد که اصغر و چندتا از بچهها به دستور بهشتی[۱] راهی شدند. جای گردانها از قبل مشخص بود. اول از همه، زمین مقرشان را تحویل گرفتند. وسایل و تجهیزات را از ماشین پیاده کردند و چندتا چادر زدند. یکی دو روزی درگیر سنگربندی و آماده کردن زیرساختها بودند. اما سختی کارِ «گردان مخابرات»، دو برابر بود. باید علاوه بر آمادهسازی مقر، ارتباط با سیم و بیسیم، بین همۀ گردانهای اردوگاه را هم برقرار میکردند.
این شد که دست به کار شدند. اصغر و بچهها، قرقرههای بزرگ سیم را روی زمین خاکی گذاشتند. آستینها را بالا زدند و کار سیمکشی را شروع کردند. باید سیم ارتباطی را به مقر تمامی گردانها میرساندند. اردوگاه کرخه وسیع بود و همین، کارشان را چند برابر میکرد. چندین روز درگیری و کار مداوم شبانهروزی، بالاخره نتیجه داد. کار سیمکشیها تمام شد. اردوگاه کرخه با همت بچههای مخابرات، صاحب یک مرکز تلفن هم شد. مرکز تلفنی که شاهراه ارتباطی اردوگاه بود. اما هنوز یک جای کار میلنگید. آن هم ارتباط باسیمِ بین اردوگاه کرخه و پادگان دوکوهه بود.
اردوگاه کرخه، حکم منطقۀ طلایی را داشت. نقطۀ اتصال پادگان دوکوهه با تمامی گردانهای لشکر ۲۷ که حالا در مقرهایشان در اردوگاه مستقر شده بودند. از راه پرپیچ و خمِ زمینی و جاده، ۱۵ کیلومتری بینشان فاصله بود. همین فاصله، ارتباط تلفنی را مشکل میکرد. مانده بودند این وسط با امکانات محدود و از همه مهمتر فرصت کمی که دارند، چه کنند!
مقر همۀ گردانها، آماده و نیروها، توی اردوگاه مستقر شده بودند. کارها که روی روال افتاد، ارسال پیامها هم شروع شد. برای ارسال هر پیام از مقر فرماندهی در اردوگاه کرخه تا پادگان دوکوهه، باید یک پیک را با ماشین یا موتور راهی میکردند. پیک، مجبور بود از پلِ کرخه عبور کند، اندیمشک را دور بزند و بعد از طی مسافت ۱۵ کیلومتری، به پادگان دوکوهه برسد. پیام را برساند و جواب را برگرداند. گاهی لازم بود در یک شبانهروز چندین بار پیامی بین اردوگاه و پادگان ردوبدل شود. همین سختی کار را دوچندان میکرد. اینجور وقتها نیروهای لشکر، چشمشان به دست بچههای مخابرات بود تا چارهای کنند.
- عبور سیم از روی رودخانه
اصغر، حیاتی بودن موضوع را میدانست. میدانست که ارتباط بیسیم، در چنین شرایطی امکان ندارد. ارتباط بیسیم ناامن بود و احتمال شنود توسط دشمن بسیار بالا. معمولاً منافقین اینطور موقعها خوب فعال میشدند. نقل و انتقال و تحرک نیروهای لشکر را، از طریق شنود همین پیامهای بیسیم رصد میکردند. جمعبندی همین شنودها، حتی گاهی نقشۀ عملیات را هم لو داده بود. به همین خاطر، تنها بستر ارتباطی امن و مطمئن، «ارتباط باسیم» بود.
اصغر داوطلب شد. میدانست که انتقال دادن سیمی به طول ۲۰ _ ۱۵ کیلومتر از راه زمینی امکانپذیر نیست. اما از مسیر رودخانه نه، خیلی کمتر از اینها میشد، شاید ۴ _ ۳ کیلومتر. دستی بر شانۀ فرماندهاش گذاشت و با لحنی مطمئن گفت: «حاجی پاشو! … برو پادگان دوکوهه! … تا چند روز دیگه اگه صدای زنگِ مرکزِ تلفنِ اردوگاه کرخه رو از پادگان دوکوهه نشنیدی! … اسمم رو عوض میکنم!»
فردای آن روز، اصغر و چندتا از بچهها، دست به کار شدند. رفتند توی انبار پشتیبانی و وسایلی را برداشتند. ظاهراً اصغر، تصمیم گرفته بود سیم را از رودخانۀ کرخه بگذراند. بقیۀ بچهها که مطلع شدند، خواستند منصرفش کنند. کرخه، از رودخانههای همیشه خروشان منطقه بود که شدت و سرعت آب بالایی داشت. حجم آبی که از رودخانه عبور میکرد، زیاد بود. سد کرخه را برای همین روی رودخانه زده بودند، تا از آب پشت سد، نهایت استفاده را کنند. محلیهای منطقه میگفتند آب کرخه وحشیست. آب کرخه همیشه گلآلود دیده میشد. میگفتند بهخاطر کفِ رُسی رودخانه است. با هر موجی که میآمد، کدری آب بیشتر هم میشد. کرخه از رودخانههای عمیق منطقه بود. کنار رودخانه، عمق زیادی نداشت، اما هرچه جلوتر میرفتی، عمق آب بیشتر میشد. و مشکل را دوچندان میکرد.
همۀ اینها، نگرانی بچهها را بیشتر میکرد و موفقیت اصغر را غیرممکن. اما اصغر تصمیمش را گرفته بود. سلاح ژ.۳ را برداشت با یک نارنجکانداز آموزشی و یک فشنگ گازی. جنسش از پلاستیک بود و سبک. سیم را وصل کرد. میخواست آن را با فشنگ گازی شلیک کند. یکی از بچهها را سپرد که آنطرفِ آب رودخانه بایستد و منتظر باشد و به محض آمدن نارنجک، آن را بگیرد. بسمالله گفت و شلیک کرد. نارنجک داخل آب افتاد. مسافت زیاد بود و به نقطۀ مورد نظر نرسید. اصغر، دومین شلیک را با دقت بیشتری انجام داد. باز هم بیفایده بود. حتی سومی و چهارمی و پنجمی. آن روز، این کار را چندین و چند بار امتحان کرد، اما به نتیجه نرسید.
فردای آن روز، اصغر، کار را با جدیت بیشتری ادامه داد. زاویههای مختلف شلیک را امتحان کرد. میخواست هرطوری شده، سیم را به آنسوی رودخانه برساند. بعد از چندین بار شلیک، بالاخره نارنجک به آنسوی رودخانه رسید. دقیقاً لب آب افتاد. صدای فریاد و تشویق بچهها بلند شد. اما این تازه اولِ ماجرا بود. بچههای آنسوی رودخانه، دویدند. هنوز دستشان به نارنجک نرسیده بود که جریان تندِ آب، سیم را با خود کشید و نارنجک دوباره در آب افتاد! بچهها خنده روی صورتشان خشکید. تقریباً ناامید شده بودند. اما اصغر دستبردار نبود. زیر لب ذکر میگفت و جملاتی را زمزمه میکرد. تصمیمش را گرفته بود، گویا میخواست به آب بزند. سرمای زمستان آب کرخه را حسابی خنک کرده بود. با احتیاط، چند قدمی توی آب جلو رفت. بچهها که تازه فهمیده بودند چه تصمیمی دارد، آمدند جلو تا مانعش بشوند.
_ اصغر! مگه میخوای خودتو به کشتن بدی؟!
_ اصغر! بیخیال شو، این کار شدنی نیست! میافتی توی آب غرق میشی ها! … از ما گفتن بود!
گوشش به این حرفها بدهکار نبود. بیگدار به آب نمیزد، اما دنبال راهی بود تا به نتیجه برسد. چند قدم که جلو رفت، ایستاد. رودخانه را عین کف دستش میشناخت. میدانست از اینجا به بعد، عمیق میشود و جلو رفتن خطرناک است. پاهایش از شدت سرما یخ زده بود، اما به روی خودش نیاورد. دنبال زمان مناسبی برای شلیک میگشت. میخواست از شدت موجِ آب کم شود؛ اما موج پشت موج.
نارنجکانداز را روی دوشش گذاشت. نگاهش به آنسوی رودخانه دوخته شده بود. یک لحظه موج بلندی سمت اصغر آمد. شدت موج به حدی بود که پای اصغر از زمین کنده شد. شانس آورد که بچهها از دور مراقبش بودند. یکی از بچهها پرید جلو و بازویش را محکم گرفت و او را از آب بیرون کشید.
بچهها دیگه طاقت نیاوردند و حسابی شماتش کردند. اما اصغر دستبردار نبود. کمی استراحت کرد و دوباره دست به کار شد. اصغر، آن روز، تا نزدیکیهای غروب کنارِ رودخانه، نارنجکانداز به دست ایستاد. منتظر لحظهای بود تا جریان آب آرامتر شود. بالاخره سماجت و پافشاریاش جواب داد. سرانجام، در لحظهای مناسب شلیک کرد. همزمان با شلیک، فریاد میزد که بچهها از آنطرف حواسشان به نارنجک باشد. بالاخره نارنجک به آنطرف رودخانه رسید. سیمِ مخابراتی که به آنسوی رودخانه رسید، ارتباط تلفنی اردوگاه کرخه و پادگان دوکوهه هم برقرار شد.
بهشتی و بقیۀ بچههای مخابرات، در پادگاه دوکوهه منتظر تماس بودند. بالاخره اولین تماس تلفنی از اردوگاه کرخه گرفته شد و زنگ تلفن به صدا در آمد. بچهها خیلی خوشحال شدند و گوشی را برداشتند. اصغر، از پشت خط، با ذوق و شوق تمام صحبت میکرد. خوشحال بود که تلاشهایش بالاخره به ثمر نشسته است. بهشتی لبخند زد. در وانفسایی که هیچ امکانات فنیای نداشتند، وصل شدن تلفن خودکارِ پادگان دوکوهه به اردوگاه کرخه، با مسافتی بیش از ۲۰ _ ۱۵ کیلومتر، چیزی شبیه معجزه بود!
همت : شهید محمد ابراهیم همت ، فرمانده شهید لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص)
* منبع : خطیبزاده ، سمیرا ، همت پنج بگوشم ، نشر بعثت ۲۷ ، ۱۳۹۹
[۱] فرمانده وقت مخابرات لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص).