تلخی جام زهر در کام شیرین شهید مدافع حرم
تلخی جام زهر در کام شیرین شهید مدافع حرم

در این نوشتار گزیده خاطرات شهید والامقام اصغر فلاح‌پیشه ، بازبینی و ویرایش شده از کتاب “همت پنج بگوشم” در خصوص حوادث آن شهید عزیز در سال پایانی جنگ تحمیلی به تصویر کشیده شده است.سید جواد هاشمی فشارکی

شهید اصغر فلاح‌پیشه از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس بود ، که در واحد مخابرات لشکر۲۷ محمدرسول‌الله(ص) تر خدمت رزمندگان بود . سالها بعد که داعش وحشی ؛ به کشتار مردم مسلمان مظلوم سوریه و نیز تهدید حرم حضرت زینب (ص) می پردازد ، برحسب تعهد و تخصص‌اش به کمک مدافعان ‌حرم می شتابد . ودر ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ به مقام شهادت نائل آمده و آسمانی میشود.

شهید فلاح‌پیشه متولد سال ۱۳۴۵ و  پاسدار بازنشسته بود که دی‌ماه سال ۱۳۹۴ لباس مدافع حرم پوشید و به سوریه اعزام شد و ۲۲ بهمن همان‌سال به شهادت رسید. شهید فلاح‌پیشه حین درگیری با نیروهای داعش به‌دلیل جراحت به اسارت دشمن درآمد و به‌ شهادت رسید. نیروهای داعش پس از شهادت عکس سر جداشده وی را برای همسرش فرستادند، اما پیکر وی را تحویل ندادند و او جزء شهدای مفقودالاثر مدافع حرمی است که مزار یادبودش در بهشت‌زهرای تهران است. پیکرش در آنجا ماندگار و راز و رمز جاودانگی اش در پیام آوری مقاومت شد .

 

           روزهای سخت تهاجم سراسری  بعثی ها

روزهای آخرِ خرداد سال ۱۳۶۷ بود. هوای گرم جنوب، دمار از روزگار بچه‌ها درآورده بود. بچه‌ها توی پادگان دوکوهه مستقر شدند. گروهان‌های لشکر۲۷ برای عملیات آماده می‌شدند. چند روز مانده به عملیات، تمرینات نیروها هم جدی‌تر می‌شد. از سوار و پیاده شدن به خودروی زرهی پی.ام.پی گرفته تا راه‌پیمایی‌های طولانی در هوای گرم خوزستان.

این‌بار قرار بود بچه‌ها به شلمچه اعزام شوند. خبرهای خوبی از منطقه نمی‌رسید. بعد از سقوط شهر مهم فاو، عراقی‌ها حملۀ سنگینی را شروع کرده بودند. روحیه‌شان هم حسابی بالا رفته بود. نامردها در چند جبهه دست به حمله زدند. جزایر مجنون را با حملۀ شیمیایی گرفتند و در منطقۀ شلمچه هم، خطوط جبهه را به قبل از عملیات كربلای ۵ بازگرداندند.

حالا قرار بود ایرانی‌ها دست به عملیات بزنند. عملیاتی برای در هم شکستن روحیۀ تهاجمی عراقی‌ها. عملیاتِ بیت‌المقدس ۷٫[۱] قرار بود از پادگان دوکوهه نیرو برای عملیات اعزام شود.

اصغر و بچه‌های مخابرات لشکر را صدا زدند. باید برای عملیات آماده می‌شدند. رفتند سراغ انبار. تجهیزات ارتباطی و چندتا بی‌سیم را بار زدند. وسایلشان زیاد بود. همه را بار تویوتا کردند. قرار بود یک قرارگاه ارتباطی توی شلمچه علم کنند. اصغر مسئولیت باسیم مخابرات لشکر را بر عهده داشت. قرارگاه زده شد و کلیۀ ارتباطات بی‌سیم و با‌سیم برقرار شد.

نمی‌خواستند عراقی‌ها از حضور نیروهای جدید مطلع شوند. بچه‌ها برای استقرار، سنگر جدید نزدند، همان سنگرهای قبلی را میزان کردند و جاگیر شدند. مهمتر از همه، موضوع قرارگاه ارتباطی بود. ارتباط برقرار بود، اما حق روشن کردن هیچ بی‌سیمی را نداشتند. اگر دشمن می‌فهمید شبکۀ جدیدی را افتاده، همه چیز لو می‌رفت. می‌فهمید نیروهای ایرانی آمده‌اند و قرار است اتفاق مهمی بیفتد.

اصغر می‌‌خواست بی‌سیم‌ها را امتحان کند، اما مجبور بود بدون آنتن‌پوش[۲] ارتباط را برقرار نماید. شاسی مکالمه را ‌گرفت و از برقراری ارتباط که خیالش راحت ‌شد، بی‌سیم را خاموش کرد. ارتباطشان کاملاً مخفیانه بود. از ترس دیدِ دشمن، حتی آنتن‌ها را بلند نمی‌کرد. به محض بالا رفتن آنتن، ممکن بود عملیات لو برود. اصغر سریع دست به کار شد. آنتن را روی میله‌های فلزیِ بلندی بست. میله‌ها را کف خاکریز خواباند تا وقت عملیات برسد. شرایط حساسی بود. کوچک‌ترین بی‌احتیاطی مساوی بود با به زیر آتش گرفتن بچه‌ها.

بالاخره، اصغر کارش تمام شد. نشست کف سنگر تا نفسی تازه کند. چفیه را از دور گردنش درآورد. عرق سر و صورتش را پاک کرد. گرمای بالای ۵۵ درجه دمار از روزگار بچه‌ها درآورده بود. لباس‌های اصغر خیس شده ‌بود. این چند وقت، آن‌قدر دویده بود که پاهایش ذق‌ذق می‌کرد. هر از گاهی اطراف را دید می‌زد. آفتاب داشت غروب می‌کرد و هوا گرگ‌ومیش شده بود. شب را در همان منطقه بودند. قرار بود آفتاب‌نزده عملیات را شروع کنند.

اصغر، ساعتش را نگاه کرد. دیگر وقتش بود. با اشارۀ فرمانده، آنتن‌ها را بلند کردند. بامداد روز ۲۳ خرداد، عملیات با رمز «یااباعبدالله‌الحسین(ع)» شروع شد. در گرماگرم نبرد، عراق تاکتیکش را عوض کرد. تلفات در هر دو طرفِ جنگ سنگین بود. بچه‌ها، برای اینکه دشمن تصور کند تعدادشان زیاد است، دائم از نقطه‌ای به نقطۀ دیگر کوچ می‌کردند. مدام صدای سوت خمپاره می‌آمد. مقاومت بچه‌ها زیر آتش سنگین دشمن ادامه پیدا کرد. دیگر رمقی برای بچه‌ها نمانده بود. دیشب تا به صبح را نخوابیده بودند. حوالی ساعت ۱۰ صبح بود که آب هم تمام شد. گرمایِ بیابان، صورت بچه‌ها را می‌سوزاند. دمای بالای ۵۵ درجه، همه را بی‌طاقت کرده بود. لب‌های تشنۀ بچه‌ها، ترک خورده بود. آتش انفجارِ سنگینِ گلوله‌های خمپاره و توپ، بچه‌ها را خسته‌تر می‌کرد. تازه این برای بچه‌هایی بود كه سالم بودند. وضعیت زخمی‌ها بدتر بود، بیشتر از تشنگی می‌نالیدند تا زخم و جراحت. تعداد زیادی از بچه‌ها در اثر تشنگی جان دادند.

اصغر، از كنار یك خاكریز عبور كرد. رزمنده‌ای دست و پایش قطع شده بود. جلوتر رفت تا اوضاع و احوالش را از نزدیک ببیند. زخم‌هایش را موقتاً پانسمان کرده بودند، اما آمبولانسی در کار نبود تا به عقب برساندش!

اصغر دلش خیلی سوخت، اما کاری از دستش بر نمی‌آمد. شدت درگیری به حدی بود که هیچ‌کس حواسش به این رزمنده نبود، همین‌طور كنار خاكریز رها شده بود. رزمنده چشم‌هایش را باز کرد. از لب‌های خشکش نالۀ ضعیفی بلند شد! اصغر گوشش را نزدیک برد تا صدایش را بهتر بشنود. طلب آب می‌کرد. اصغر خجالت کشید. حتی یک جرعه آب هم نداشت تا لب‌هایش را تر کند. مجبور شد رزمنده را تنها رها کند.

آتش سنگین عراقی‌ها و محاصرۀ نیروها از سه جهت و بسته شدن خط عقبۀ تدارکات لشکر، امکان آوردن آب را صفر کرده بود. هر تویوتایی می‌آمد، گلوله‌باران می‌شد. عراقی‌ها خودروهای تداركاتی را از همه بیشتر می‌زدند. این وضعیت تا ساعت ۱۱ ادامه داشت. هر از گاهی یك وانت همراه با آب نوشیدنی از زیرِ باران گلوله‌ها نجات پیدا می‌کرد. اما تعداد نیروها آن‌قدر زیاد بود که آب به جایی نمی‌رسید. وضعیت تشنگی رزمنده‌ها و نبود آب در این عملیات به حدی بود که آن را عملیات عطش نامیدند. اما اصغر و بچه‌ها، با وجود تشنگی از کار کم نگذاشتند. عملیات در منطقۀ آنها به خوبی انجام شد و توانستند عراق را عقب بزنند. درست به خط کوت‌سواری رسیدند. خبرهای خوبی هم از بقیۀ نقاط می‌رسید. بچه‌ها تعدادی از یگان‌های‌ ویژه‌ و آمادۀ دشمن‌ را متلاشی‌ کرده بودند. اسیر و زخمی‌های عراقی هم کم نبود.

اصغر و بچه‌ها در منطقۀ غرب کوت‌سواری مستقر شدند. خیلی دنبال آب گشتند. اما در مناطق تازه تصرف شدۀ عراق هم خبری از آب نبود. صدای فریاد شادی یکی از بچه‌ها بلند شد:

_ آاااب! آاااب! بچه‌ها آب پیدا کردم!

بچه‌ها باورشان نمی‌شد. اما انگار راست می‌گفت. دو منبع بیست لیتری آب پیدا کرده بود. بچه‌ها دویدند سمت تانکر. از شدت تشنگی، لب‌هایشان چاک‌چاک شده بود. آب تانکر خیلی گرم بود. ولی از تشنگی و عطش بهتر بود.

***

 

  • خاطره ای از عملیات بیت‌المقدس ۷

عملیات بیت‌المقدس ۷ به انتها نزدیک شد. بچه‌ها توانستند تا خطوط عملیات كربلای ۵ پیشروی كنند. اما این حد از نفوذ به منطقۀ دشمن، خطراتی هم در پی داشت. از یک طرف، بچه‌ها برای حفظِ مناطق تازه تصرف ‌شده آماده نبودند، از طرف دیگر، احتمال می‌دادند عراقی‌ها دوباره شیمیایی بزنند. این شد که دستور عقب‌نشینی تاکتیکی صادر شد. بچه‌ها مهمات و وسایلشان را جمع کردند. باید به مواضع قبلی‌شان برمی‌گشتند. اصغر و بچه‌های مخابرات هم مشغول شدند. بی‌سیم، کابل‌ها و سیم‌های ارتباطی را جمع کردند. توی همین گیرودار، سیاهی از دور نمایان شد. اصغر چشمانش را تیز کرد. یک لحظه نگران شد. اسلحه‌ را توی دستش محکم فشرد. ترسید مبادا عراقی‌ها باشند. سیاهی نزدیک‌تر که شد، فهمیدند از بچه‌های خودی است. با پای پیاده می‌آمد. انگار چیزی را روی دوشش گذاشته بود. حسین بود. یکی از بچه‌های اطلاعات، از آن بچه‌های خوب و با جنم و کاری. چشم‌های ریزی داشت. برای همین، بچه‌ها «حسین افغانی» صدایش می‌زدند. دستش می‌انداختند و اذیتش می‌کردند. بیچاره هنوز نرسیده، بساط شوخی و خنده شروع شد.

_ حسین چه خبره؟ … چرا این‌قدر دیر اومدی عقب؟

_ لامصب! … نزدیک بود بین عراقیا جا بمونی ‌ها!

_ شانس اوردی! یه علامتی چیزی بده! برادر داشتیم از دور می‌زدیمت! فکر کردیم عراقی هستی!

خلاصه، هرکس چیزی بارش می‌کرد. حسین به چند قدمی بچه‌ها رسید. جنازه‌ای روی دوشش بود. مثل همیشه قبراق و سرحال نبود. سکوت کرد و چیزی نگفت. بچه‌ها دویدند تا کمکش کنند. می‌خواستند جنازه را از روی دوشش بردارند. از دادن جنازه امتناع کرد. همان جا نشست. انگار زانوهایش شل شده بود. یک‌دفعه زد زیر گریه. بچه‌ها هاج و واج مانده بودند. نگران شدند. هرکس چیزی می‌پرسید.

_ چی شده حسین؟ … چرا گریه می‌کنی؟ … این جنازۀ کیه؟

_ نکنه زخمی شدی؟

صورتش را بالا آورد. اشک از روی گونه‌هایش سر خورد و از چانه‌اش آویزان شد. لب‌های خشکیده‌اش را باز کرد.

_ بچه‌ها! … جنازۀ داداشمه! … تیر و ترکش نخورده! … از شدت تشنگی شهید شده!!!

این را گفت و هق‌هق گریه‌اش بلند شد.

***

 

  • مزاح : ضمانت وام در مشکلات بهار ۱۳۶۷

بهار ۶۷ بود. بعضی بچه‌ها چندین سال متوالی درگیر جبهه بودند. جنگ و دوری از خانواده، مشکلات مالی زیادی برایشان ایجاد کرده بود. حقوقشان کفاف زن و بچه و زندگی را نمی‌داد. تازه بعضی‌ها مستأجر بودند و کرایه خانه هم می‌دادند. باید وام قرض‌الحسنه‌ای جور می‌کردند تا به زخم زندگی‌شان بزنند. آن موقع، وام‌های پنج هزار تومانی، ده هزار تومانی و نهایتش بیست هزار تومانی پیدا می‌شد. البته با سختی و دوندگی.

آن روز، چند نفر از بچه‌ها آمدند پیش اصغر. پیگیر وام بودند، شاید اصغر صندوق قرض‌الحسنۀ آشنایی سراغ داشته باشد. یکی وام را برای گرفتن جشن عروسی نیاز داشت. بنده خدا تازه می‌خواست ازدواج کند. یکی هم وسیلۀ زیر پا نداشت. قرار بود با پول وام، موتوری برای خودش دست و پا کند.

مدام اصغر را سؤال‌پیچ می‌کردند. اصغر هم اخلاق خاصی داشت. از کمک به بچه‌ها دریغ نمی‌کرد. اگر کاری از دستش بر ‌می‌آمد، انجام می‌داد. قول داد تا پیگیر کارشان باشد. چند روز بعد، اصغر با خوشحالی بچه‌ها را صدا زد.

_ بچه‌ها! یه خبر خوش دارم براتون! … براتون وام جور کردم!

چهرۀ بچه‌ها گل انداخت. فکر نمی‌کردند به این زودی کارشان ردیف شده باشد.

_ بچه‌ها! توی این چند روزه پیگیر کارتون بودم. ایشالا خدا بخواد قراره مشکلتون حل بشه. یه صندوق قرض‌الحسنه می‌شناسم! … مسئولش باهام رفیقه! … صندوق قرض‌الحسنۀ جاوید … برید پیش مسئولِ صندوق، بگید اصغر فلاح‌پیشه ما رو فرستاده … خیالتون جمع باشه … سفارش شما رو بهش کردم. وامتون ضامن هم نمی‌خواد … .

بچه‌ها خوشحال شدند. یکی محکم کوبید پشت اصغر.

_ دمت گرم! … ایشالا هرچی از خدا می‌خوای بهت بده!

_ خدا خیرت بده اصغر! … یعنی واقعاً ضامن نمی‌خواد؟!

اصغر قیافۀ جدی به خودش گرفت و ادامه داد:

_ بچه‌ها خودتون می‌دونید این روزا متقاضی وام زیاده! … اگه یه موقعی حاج‌آقا نه تو کارتون اورد … ناامید نشید! … باید اصرار کنید تا قبول کنه! … البته من سفارشای لازمو کردم. نگران نباشید!

بچه‌ها آدرس دقیق صندوق را گرفتند و راهی شدند. توی راه با هم سر مقدار وام چانه می‌زدند.

_ به نظرت چقدر وام می‌دن؟

_ من که هیچی پول تو دست و بالم نیست! اگه بیست هزار تومان بدن، تا آخر عمر دعاشون می‌کنم! ایشالا یه خونه کرایه می‌کنم و یک عروسی جمع‌وجور راه می‌ندازم!

_ والا من به پنج هزار تومان هم راضی‌م! تا ببینیم قسمت چی می‌شه.

بحثشان حسابی گل انداخته بود که به جلوی درب صندوق رسیدند. وارد که شدند، جا خوردند. اتاق کوچکی که جمعیت توی آن موج می‌زد. همه از سر و کلۀ هم بالا رفته بودند، آن‌ هم برای گرفتن یک قِران وام.

اولش کمی هول برشان داشت. اما یاد حرف‌های اصغر که افتادند، مطمئن رفتند جلو. از یکی از کارمندان صندوق، سراغ حاج‌آقا را گرفتند. راهنمایی‌شان کرد. در زدند و وارد شدند. سلام و احوال‌پرسی گرم کردند.

_ حاج‌آقا! … غرض از مزاحمت، برای گرفتن وام خدمت رسیدیم.

حاج‌آقا لبخندی زد و گفت: «خب، عزیزای من! … هرکس می‌آد اینجا، برای گرفتن وامِ دیگه! … حالا سپرده‌ای توی صندوق دارید یا نه؟ … خودتان که وضعیت صندوق را دیدید! … متقاضی زیاد است و مقدورات ما هم کم! … ایشا‌لا مدارک مورد نیاز رو تحویل بدید! … فرم تقاضای وام رو هم پر کنید … ببینیم خدا چی می‌خواد!»

بچه‌ها به همدیگر نگاه کردند. حالا وقتش بود از اصغر فلاح‌پیشه مایه بگذارند.

_ نه حاج‌آقا، سپرده که نذاشتیم! … اما در مورد ما با شما صحبت شده! راستش … راستش اصغر ما رو فرستاده.

حاج‌آقا سرش را از توی دفتر حساب و کتاب بلند کرد.

_ اصغر! کدوم اصغر؟

_ اصغر فلاح‌پیشه … از بچه‌های مخابرات لشکر ۲۷ … ما از دوستان و همرزمای اصغر هستیم.

حاج‌آقا از تعجب چشم‌هایش گرد شده بود. عینکش را روی چشم‌هایش جابه‌جا کرد و با لحن محکمی گفت: «اما من اصغر فلاح‌پیشه نمی‌شناسم!!! … مطمئنید که اشتباه نمی‌کنید؟»

بچه‌ها یاد سفارش‌های اصغر افتادند. فهمیدند که تازه باید اصرارهایشان را شروع کنند، تا دست خالی بیرون نروند.

_ حاج‌آقا ما خودمون ختمِ روزگاریم. حالا دیگه دوست صمیمی‌تون رو فراموش کردید!

_ اصغرررر … اصغر فلاح‌پیشه!!!

_ تازه اصغر گفته شما ما رو ناامید نمی‌کنید! … مطمئنیم به لطف شما امروز با دست پر از اینجا برمی‌گردیم.

_ حاج‌آقا! تو رو خدا اذیتمون نکن! … تا امروز به ما وام ندید، پامون رو از در بیرون نمی‌ذاریم!

خلاصه، آن‌قدر حرف زدند که حاج‌‌آقا را خسته کردند. حاج‌آقا با حالت خواهش و تمنا گفت: «بچه‌ها می‌دونم همتون از رزمنده‌های جنگ هستید، احترامتون هم برای من واجبه! … اما به خدا من اصغر فلاح‌پیشه نمی‌شناسم!!!»

از بچه‌ها اصرار و از حاج‌آقا انکار. آن روز، بچه‌ها، با دست خالی از صندوق بیرون آمدند. اصغر بدجور سر کارشان گذاشته بود!

بنده خدا حاج‌آقا راست می‌گفت. اصلاً توی عمرش اصغر را ندیده بود، چه برسد به اینکه دوست صمیمی باشند! آن روز، واقعاً پیش حاج‌آقا شرمنده شدند. توی راه برای اصغر حسابی خط و نشان می‌کشیدند. قرار بود دمار از روزگارش دربیاورند.

***

 

  • خبر تلخ جام زهر قطع نامه ۵۹۸

مرداد ۶۷ بود. خبرهای پذیرش قطعنامه دهان به دهان بین رزمنده‌ها پیچیده بود. معلوم بود چیزی تا پایان جنگ باقی نمانده. اصغر و بچه‌ها، به مقر جَنگال[۳] در محل ستاد لشکر ۲۷ برگشتند.

قرار بود عملیات مهمی برای ترمیم خط داشته باشند. ارتباط تلفنی از قرارگاه با فرمانده لشکر ۲۷ برقرار شد. تماس تلفنی چند دقیقه‌ای طول کشید. معلوم بود خبر مهمی است که کوثری را طولانی‌مدت پشت خط نشانده است. دستوراتی صادر شده بود.

تلفن که قطع شد، کوثری، فرمانده مخابرات را صدا زد. نیم ساعت بعد، بهشتی، از مقر فرمانده لشکر بیرون آمد. اصغر و چند نفر از بچه‌ها را خبر کرد.

_ برید حاضر شید، می‌خوایم برگردیم عقب! … باید همین الان بریم دوکوهه!

انتظار هر دستوری را داشتند، جز این.

_ حاجی! مطمئنید اشتباه نمی‌کنید؟ الان که وقت شروع عملیاته؟

_ حاجی! برای چی باید برگردیم عقب؟ آخه چرا باید بریم دوکوهه؟

بهشتی، بچه‌ها را آرام کرد. مأموریت مهم دیگری پیش آمده بود. قرار بود اعزام شوند به منطقۀ مرصاد. بچه‌ها باورشان نمی‌شد. در حال آماده‌سازی و گیرودار یک عملیات، برای عملیات جدیدی فراخوان شده بودند، آن هم در منطقۀ غرب کشور.

سریع راهی شدند. باید بعد از برداشتن تجهیزات مخابرات، فوراً اعزام می‌شدند.

شب نشده، دوکوهه بودند. توی دوکوهه به اصغر و بچه‌ها دستور دادند یک تویوتا را تجهیز کنند. باید تمام وسایل ارتباطی را روی تویوتا می‌بستند. اولین‌بار بود که توی جنگ، چنین چیزی از آنها خواسته بودند. سابقه نداشت روی خودرو تا این حد سیستم مخابراتی ببندند. گویا قرار بود یک «قرارگاه مخابراتی سیار» بسازند. بی‌سیم بیست واتی، سی واتی و هشتاد واتی را توی ماشین جاسازی کردند. بی‌سیم‌ها خیلی سنگین بودند، هر کدام با برق ۲۴ ولت کار می‌کردند. شارژر و موتور برق را هم جاسازی کردند. دوتا جعبۀ بزرگِ مهمات برداشتند، بی‌سیم‌ها را بستند. گوشی دهنی، آنتن و خلاصه، هر چیزی که نیاز بود بار ماشین کردند.

تا اذان صبح مشغول بودند. نماز صبح را که خواندند، یکی دو ساعت استراحت کردند و دوباره مشغول شدند. مسیر طولانی بود و چون عجله داشتند، با سرعت می‌رفتند. باید طوری وسایل را میزان می‌کردند تا توی راه آسیب نبینند. اذان ظهر را که دادند، نمازهایشان را خواندند و راهی منطقۀ غرب شدند. سمتِ اسلام‌آباد.

ساعت ۱۲ شب رسیدند سه‌راهی اسلام‌آباد. فاصله‌شان با تنگة چهارزِبَر شاید ۱۵ کیلومتری می‌شد. قبل از رسیدن بچه‌ها، عملیات و درگیری انجام شده بود. این‌بار نیروهای نظامی منافقین دست به کار شده بودند و تا منطقۀ چهارزِبَر پیشروی کرده بودند؛ تا ۳۴ کیلومتری کرمانشاه. علت این همه پیشروی هم معلوم بود. رزمنده‌ها همه درگیر جبهۀ جنوب بودند. برای همین، منافقین راحت و بی‌دردسر جلو کشیده بودند. بچه‌ها فاصلۀ زیادی با دشمن نداشتند. صدای تیرِ مستقیم دشمن، توی گوششان ‌پیچید. نامردا چندتا از بچه‌ها را همین‌طوری زدند.

تویوتا خیلی توی تیررس منافقین بود، باید یک‌جوری مخفی‌اش می‌کردند. توی دل کوه، جای دنجی پیدا کردند. زمینی که مثل کاسه گود شده بود و جان می‌داد برای استتار ماشین! کار استتار را که تمام کردند، کوثری را پیدا کردند. سر سه‌راهیِ اسلام‌آباد بود. اصغر دست به کار شد. فرمانده لشکر، نیاز به ارتباط با مقامات بالاتر داشت. می‌خواست ارتباط بی‌سیم برای فرمانده بگیرند. البته این‌بار با بی‌سیم اچ‌.اف. [۴] این نوع ارتباط، برد پوششی خیلی وسیعی داشت. نوع انتشار امواجش هم فرق می‌کرد. البته پارازیت هم زیاد داشت و صدای خش‌خشش قطع نمی‌شد. اما چاره‌ای جز این نبود.

اصغر، با فرماندهی ارتباط گرفت. گویا کوثری می‌خواست از او کسب تکلیف کند. به محض برقراری ارتباط، صدای خش‌خش بی‌سیم بلند شد. اصغر و علی ضرابیان دست به کار شدند. آنتن خطی را بلند کردند. باید یک و نیم متری از زمین فاصله‌اش می‌دادند. آنتنی با طول ۱۰ متر. تا پارازیتش بخوابد و ارتباط برقرار شود، سه ساعت تمام ایستاده بودند؛ آن هم توی تاریکی شب.

مکالمات فرمانده لشکر با محسن رضایی که تمام شد، آنتن را جمع کردند. کابل‌ها را هم همین‌طور. بچه‌ها از بی‌خوابی و فشار کار، حسابی خسته شده بودند. آن شب، توی ماشین خوابشان برد. خنکی هوای صبح زود که به صورتشان خورد، از جا بلند شدند. از خستگی بی‌هوش شده بودند. وضویی گرفتند و همان جا نماز صبح را خواندند. برای صبحانه، آتشی درست کردند و کتری آب گذاشتند. چیزی برای خوردن نداشتند. اصغر از توی داشبورد ماشین، چندتا بیسکویت درآورد. همان بیسکویت و چای شد صبحانه‌شان. تا سه روز توی منطقۀ مرصاد ماندند. کار اصلی‌شان همین برقراری ارتباط‌ها بود. محلِ اسکان درست و حسابی هم نداشتند. این چند روز را توی همان تویوتا سر کردند. روزهای سختی بود، اما رابطۀ بچه‌های مخابرات خیلی گرم و صمیمی بود. فرمانده و نیرو، انگار با هم برادر بودند. دورهمی غذا می‌خوردند و می‌خوابیدند. همان نان خشک و غذای ساده‌ای که مهیا می‌شد، برایشان از گوشت بره هم لذیذتر بود.

چند روز بعد، دو ماشین دیگر هم به امکاناتشان اضافه شد. تجهیزات ارتباطات بی‌سیم را بهش بسته بودند. هر جا نیاز بود، ماشین را با خودشان می‌بردند. چندین بار برای مأموریت به منطقۀ کِنِد و اسلام‌آباد و … اعزام شدند. طی سه روز عملیات، تمامی نیروهای منافقین حسابی تار و مار شدند. با این وجود، اصغر و دوستانشان تا پایان مرداد در منطقه مستقر بودند. خیالشان از بابت جنگ که راحت شد، آمدند تهران، پادگان ولی‌عصر(عج). دقیقاً مهر ۶۷ بود.

 

******************

منبع : خطیب‌زاده ، سمیرا ، همت پنج بگوشم ، نشر بعثت ۲۷  ،  ۱۳۹۹

اصغر : رزمنده مخابرات لشکر ۲۷  و شهید مدافع حرم اصغر فلاح پیشه

همت : شهید محمد ابراهیم همت ، فرمانده شهید لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص)

کوثری : حاج محمد کوثری ،آخرین فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) در دوران دفاع مقدس

بهشتی : حاج حسین بهشتی،آخرین مسئول مخابرات لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) در دوران دفاع مقدس

مخابرات : واحد مخابرات لشکر ۲۷ پیاده مکانیزه محمد رسول الله (ص) در دوران دفاع مقدس

قطع نامه ۵۹۸ :  در حالیکه امام راحل تا کمی قبل از پذیرش قطع ، از دفاع تا تنبیه متجاوز صحبت میکردند ، سازشکاران برجام و برخی خستگان جنگ ( که فقط در قرارگاههای مستحکم در دهها کیلومتر از خط مقدم حضور می یافتند و نه کمی جلو تر از آن ) شرایط را بگونه ای تحمیل کردند که امام با عنوان نوشیدن جام زهر آنرا پذیرفتند و تا پایان عمر غم انرا داشتند.

منافقین : سازمان مجاهدین خلق ، که بعد ازبمب گذاری و کشتار مردم ایران در سالهای ۱۳۶۰ و۱۳۶۱ ، به دامن غرب پناهنده شدند و با رژیم جنایتکار صدام همدست شدند .

 

[۱] فرمانده وقت لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) در عملیات بیت‌المقدس ۷، محمد کوثری و فرمانده وقت مخابرات، حسین بهشتی بود.

[۲] آنتن‌پوش یا ریدوم در آنتن‌های راداری، ردیابی و مخابراتی برای حفاظت و اخفای تجهیزات الکترونیکیِ آنتن از دید عموم، مخصوصاً برای کاربردهای سری و در جنگ‌ها به کار می‌رود.

[۳] جنگال یا جنگ الکترونیک، بیانگر کاربرد الکترونیک و امواج الکترومغناطیس در نبردهاست و شامل ارتباطات رادیویی، ایجاد اختلال در ارتباطات دشمن و شنود گفت‌وگوهایشان است.

[۴] بی‌سیم اچ.اف سیستمی با پوشش ارتباطی زیاد، سرعت راه‌اندازی بالا و قیمت مناسب است و در مقابل معایبی مانند ناپایداری ارتباط و وابستگی شدید آن به شرایط جوی و امکان اختلال در ارتباط راه دور را دارد.