یک روز همسر شهیدی از من پرسید داغ فرزند سختتر است یا همسر؟ من به او گفتم اولاد جگر آدم را میسوزاند، ولی با رفتن همسر، آدم پشتش خالی میشود. جایی میخواهد برود تنها میشود. وقتی حاجآقا بود به همراه هم خیلی صله ارحام میکردیم.
به گزارش خبرگزاری ایثار، تنها مجتمع مسکونی یک کوچه بنبست که پرچم ایران را به دیوارش نصب کرده است ما را به سمت خود میکشاند. نسیمی میوزد و پرچم سه رنگ تکانی میخورد و نشانهای میفرستد از اهالی خانه. شاید پرچم از نگاه کنجکاوم فهمیده که به دنبال خانه مادر شهید قربانی میگردم. اسرار اهالی خانه که حالا فقط مادری مسن از آن مانده را این پرچم سه رنگ زیبا به خوبی میداند پدرخانواده به همراه پسرانش مجید، سعید، قاسم، جعفر و… از زیر آن گذر کردند تا با سرخی خونشان، جانی به رنگهای پرچم ایران بدهند. خودشان را برای سختترین پیشامدها آماده کرده بودند و در این میان مادر باید صبوری میکرد. پدر و پسرها رفتند و رنجهای فراق و دلتنگی برای مادر ماند.
آرامش خانه
وارد خانه که میشوم آرامشی محض به صورتم میخورد. ناگهان از هیاهو و التهاب دنیای بیرون به سکون و سکوت دلانگیز خانهای وارد میشوم که ذهن و روحم را از تمام آنچه در شهر میگذرد رها میکند. دلم قرص میشود و روحم جانی تازه میگیرد. انگار کسی نور ایمان را به در و دیوار خانه پاشیده که با قدم گذاشتن در درونش دلم روشن میشود. چقدر این آرامش زیباست. دوست داری در خانه قدم بزنی و آرامشش را نفس بکشی.
حاجخانم با قدمهایی آرام از اتاق به استقبالمان میآید. آرام، محکم و خوشرو به گرمی با ما احوالپرسی میکند. اگر کسی داستان زندگی پر از فراز و فرودش را نداند از روحیه خوب حاجخانم به عمق مسائل پی نخواهد برد. به منزلش رفتیم تا از سرگذشت عجیبی که روزگار پیش رویش گذاشته برایمان بگوید. از رفتنهای پی در پی فرزندانش، از زمانی که همسرش به دست بعثیها اسیر شد و دیگر خبری از او نیامد. درد شنیدن خبر شهادت و جانبازیهای پسرهایش و درد مفقودالاثری همسرش هنوز روی سینهاش سنگینی میکند. حرفها بسیار است و حاجخانم شوقیانمهر با آرامش و طمأنینه از داغ چهار فرزند و همسرش میگوید.
خدا شش پسر به حاجخانم میدهد: محمود، جعفر، قاسم، سعید، مجید و جواد، فرزندانش با سرنوشتهایی متفاوت هستند. به قول حاجخانم خانوادهاش یک گردان نیرو برای جبهه داشته است. میگوید همیشه در خانه منتظر تلفن میماند و هیچجا نمیرفت تا اگر یکی از بچهها یا همسرش به خانه زنگ بزنند در خانه حضور داشته باشد.
بیماری فرزند
همسرش، محمدعلی قربانی پسرخالهاش بود و بعد از ازدواج از همدان راهی تهران میشوند و در منطقه نارمک خانهای میگیرند. حاجآقا در جهاد کشاورزی مشغول میشود و با رزق حلال فرزندانش را بزرگ میکند.
روزگار خیلی زود آن روی دیگرش را نشان حاجخانم میدهد. وقتی فرزند بزرگش، محمود هنوز به روزهای جوانی نرسیده، در ۱۶ سالگی به بیماری سرطان دچار میشود. یک بیماری سخت که پسر خانواده را روی تخت بیمارستان بستری میکند. مادر شهیدان قربانی درباره بیماری پسرش میگوید: «محمود سرطان استخوان گرفت و شش ماه روی تخت بیمارستان خوابید. خیلی درد میکشید و دکترها روزی سه مورفین به او میزدند. بچهام جوان بود و جلوی چشمم درد میکشید و برایم خیلی سخت بود. بچهام سن و سالی نداشت که اینطوری درد بکشد. خیلی مظلوم بود. برای محمود چند سال گریه و زاری کردم.»
خدا میداند، شاید داغ محمود مادر را برای داغهای سخت بعدی آماده میکرد. حاجخانم معتقد است زندگیاش در فراق گذشت. رفتن هر جگرگوشه داغی بزرگ در دلش مینشاند.
بازگشت از انگلستان
جعفر فرزند دوم خانواده بود. جوانی باهوش و درسخوان که بعد از گرفتن دیپلم به انگلستان میرود. هنوز انقلاب پیروز نشده و او که زبان انگلیسیاش خوب بوده از انگلیس برایش جهت ادامه تحصیل پذیرش میآید. ۹ سال در انگلستان میماند و رشته مهندسی میخواند. تابستانها به ایران میآمد و در بحبوحه فعالیتهای انقلابی اعلامیههای امام و دکتر شریعتی را به خانه میآورد. مجید نیز برای ادامه تحصیل پیش برادرش به انگلیس میرود. مجید نیز سه سالی میماند و با پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی هر دو به کشور بازمیگردند. در انگلیس هر دو خیلی مذهبی بودند. مجید انگلیس را دوست نداشت و هنگامی که به ایران بازگشت تمام لباسهایش را به مردم نیازمند داد.
حاجخانم درباره بازگشت پسرانش از انگلیس میگوید: «جنگ تازه شروع شده بود که به ایران آمدند. آنجا را دوست نداشتند. اول پسر بزرگم، جعفر برگشت بعد مجید آمد. زمانی که تازه برگشته بودند برخی فکر میکردند، چون از خارج آمدهاند ضدانقلاب هستند ولی وقتی با هر دویشان بحث میکردند میفهمیدند بچههایم چقدر انقلابی هستند.»
جنگ تحمیلی آغاز میشود و سرنوشت خانواده را برای همیشه تغییر میدهد. پدر خانواده خیلی زود خودش را به صف رزمندگان در جبهه میرساند. پشت سر پدر، جعفر، قاسم، سعید و مجید نیز راهی جبهه میشوند تا از کشورشان دفاع کنند.
سال مهم
سال ۱۳۶۱ مهمترین سال زندگی حاجخانم است. سالی که همسر و فرزندش را با فاصلههایی کوتاه از هم از دست میدهد، دو پسرش در همین سال جانباز میشوند و خانم قربانی را با دنیایی از اتفاق و حادثه مواجه میکنند. زندگیحاجخانم در این سال دستخوش اتفاقات زیادی میشود: «میدانستم بچههایم که به جبهه میروند یا شهید میشوند یا اسیر، من همیشه دعا میکردم بچههایم شهید شوند و اسیر نشوند.» حاجآقا قربانی در عملیات فتحالمبین شرکت میکند. در تعطیلات عید به خانه زنگ میزند و با خوشحالی از موفقیت رزمندگان در عملیات میگوید. برای همسرش تعریف میکند که از دشمن اسیران زیادی گرفتهایم. چند روز بعد خودش را برای آزادسازی خرمشهر آماده میکند.
پس از آن دیگر خبر موثقی از پدر خانواده نمیآید. در روزهای بیخبری از حاجآقا، پسرانش برای عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر آماده میشوند. نخست قاسم در جریان عملیات جانباز میشود و چند روز بعد خبر شهادت مجید را میآورند. کمی بعدتر موج انفجار سعید را هم میگیرد. یک مادر مانده و این حجم از اتفاق. خبرها پشت سر هم میآیند ولی حاجخانم هرچند غمی بزرگ در دل دارد، اما محکم است.
تعبیر یک رؤیا
مجید جوان و رعنایش ۲۰ سال بیشتر نداشت که خبر شهادتش را آوردند. سه ماه بعد از رفتنش به جبهه شهید شد. به حاجخانم گفته بودند تیری به سر مجید خورده، بعد فسفر رویش ریخته و بالاتنهاش را کاملاً سوزاندهاند. از مجیدش تنها یک پایینتنه مانده بود. هویتش را از وسایل توی جیبش شناختند. گویا در جریان اولین روز عملیات الیبیتالمقدس شهید میشود و پیکر مطهرش ۱۴ روز در منطقه میماند و بعد از ۱۴ روز خانواده پیکر تکهپاره فرزندشان را میبینند.
مادر یاد خوابی میافتد که هنگام تولد مجید دیده بود. خواب دیده بود در کربلاست و باران میبارد. چند قطره روی دستهایش میافتد، دستش را که نگاه میکند چند قطره خون میبیند. خبر شهادت مجید که آمد یاد خوابش میافتد. خوابی که بعد از ۲۰ سال تعبیر شده بود. ماجرای به جبهه رفتن را حاجخانم چنین تعریف میکند: «مشوق مجید برای جبهه رفتن پدرش بود. من سر این موضوع حاجآقا را دعوا کردم. گفتم دیگر بچههایم در جبهه هستند و مجید تازه به ایران آمده چرا اجازه دادی به جبهه برود؟ من دختر نداشتم و مجید برایم جای دختر بود. کمک حالم بود. تمام کارهایم را میکرد. دوست نداشتم مجید به جبهه برود. ۱۹ سالگیاش تازه تمام شده بود و خیلی جوان بود.»
مجید به دوستانش گفته بود از جبهه برگردم میخواهم با دخترخالهام ازدواج کنم. به مادرش گفته بود مؤمن باید زود زن بگیرد. مجید آرزوهای زیادی داشت ولی بزرگترین آرزویش دفاع از کشور و شهادت بود. آرزوی بزرگی که در عرض چند ماه به آن رسید.
مادر شهید روزی که خبر شهادت فرزندش را شنید، در خاطر دارد: «آن روز جلوی در خوابیده بودم و منتظر بودم خبری بیاید. انگار به دلم افتاده بود. سه پسر بسیجی جلوی در آمدند و حاجآقا را خواستند. گفتم نیستند. فهمیدم آمدهاند خبر شهادت بدهند. گفتم مجید یا سعید شهید شده؟ گفتم میدانم مجید شهید شده و به من بگویید. وقتی خبر شهادت پسرم را شنیدم آمدم سجده شکر کردم و گفتم خدایا صبرم بده.»
حاجخانم روزی که خبر شهادت مجید را شنید خوب به یاد دارد: «اصلاً گریه نکردم. با اینکه عزیزدردانهام بود ولی گریه نکردم. تا یک سال گریه نکردم و در مراسم سالش گریه کردم. مجید به مادرش وصیت کرده بود اگر شهید شدم ختم مجلل نگیرید، ناراحت نباش، مشکی نپوش و گریه نکن.»
قاسم در جریان آزادسازی خرمشهر تیری به پایش میخورد و جانباز میشود. جانباز شده و روی تخت بیمارستان بستری میشود. به خانواده میگویند خبر شهادت برادرش را در این وضعیت به او ندهید. وقتی قاسم از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد چهلم برادرش بود. سعید به او گفته بود میخواهم خبری بهت بدهم. رفت عکس مجید را آورد و خبر شهادتش را داد. قاسم فریاد میزد و میگفت: چرا من شهید نشدم و مجید شهید شد، او که چند ماه به جبهه رفته شهید شد و من که این همه سختی کشیدم شهید نشدم. حال قاسم کمی که بهتر میشود دوباره به جبهه میرود. میگفت: اگر من نروم پس چه کسی برود. سه بار شیمیایی میشود. قسمت چنین بود که قاسم با بدنی مجروح در خدمت مادر بماند. ۹ مرتبه به اتاق عمل رفته و تمام بدنش پر از ترکش است. چندین بار شیمیایی شده و عمل قلب باز انجام داده است.
چشمانتظاری
حاجخانم تا روز ختم منتظر همسرش میماند. هیچ خبری نمیشود. در همین حین خبر اسارت حاجآقا را میآورند. خانواده به طور اتفاقی عکسش را پیدا میکنند که به دست بعثیها اسیر شده و او را دست بسته میبرند. عکس را به صلیب سرخ میدهند ولی خبری نمیشود. بعدها کسی برایشان تعریف میکند زمانی که دشمن به مسجد خرمشهر شلیک و بخشی از گنبدش را ویران میکند، آقای قربانی به همراه چند نفر دیگر در مسجد بودند که اسیر میشوند. این تنها خبری بود که از حاجآقا داشتند. بعدها کنار مسجد خرمشهر که خیلیها برای حفظش جان داده بودند را گشتند ولی پیکر حاجآقا را پیدا نکردند.
میگفتند سربازان بعثی رزمندگانی که ریش بر صورت و لباس نظامی بر تن داشتند را خیلی اذیت میکردند. میگفتند در لب مرز همه را تیرباران کردهاند. حکومت بعث عراق میگفت: چنین اسمی به عنوان اسیر ندارد و به احتمال زیاد آقای قربانی را در همان نخستین روزهای اسارت شهید کردهاند. اگر پیکر مجید را پس از ۱۴ روز آوردند، پیکر حاجآقا هیچوقت به کشور بازنگشت. او در ۵۳ سالگی شهید شد.
حاجخانم درباره امید به بازگشت حاجآقا چنین میگوید: «زمان ختم مجید من منتظر آمدن آقای قربانی بودم. هر اسیری که میآمد من میرفتم تا ببینم آقای قربانی هم بینشان هست یا نه. هم داغدار مجید بودم هم چشمانتظار حاجآقا. به خدا توکل کردم. وقتی مرد خانه میرود پشت آدم خالی میشود. ستون خانهام بود. خیلی مرد باایمان و خوبی بود. ایشان دیگر شهادت و جانبازی بچههایش را نفهمید. خیلی مؤمن بود و تمام فکر و ذکرش مسجد بود. اوایل انقلاب هرجا میفهمیدیم امام سخنرانی دارد سریع خودمان را به آنجا میرساندیم. خانوادگی علاقه شدیدی به انقلاب داشتیم.» حاجآقا قربانی زودتر از همه رفت. قسمت بر این بود تا حاجخانم به تنهایی این بار سنگین را به دوش بکشد.
فراق پشت فراق
روزهای سخت حاجخانم اینجا متوقف نمیشود. سعید ۱۰ سال بعد از پایان جنگ به خاطر عوارض جانبازی به دوستان شهیدش میپیوندد. سعید را در جبهه همه دوست داشتند و بعد از جنگ هم با همه خیلی خوب بود. وقتی از دنیا رفت تمام محل ناراحت شدند و برایش حجله گذاشتند.
داغ بزرگ دیگر برای جعفر است. جعفر چند سال بعد از درگذشت برادر ایست قلبی میکند و از دنیا میرود. اینگونه یک عزیزدردانه دیگر از پیش مادر میرود.
از حاجخانم راز صبوریاش را میپرسم که پاسخ میدهد: «همیشه میگویم خدایا شکرت و راضیام به رضای تو. خدا خودش داده و خودش هم گرفته. هیچ موقع گلایهای از خدا نکردم. هر چه خدا بخواهد همان میشود. حاجآقا و بچههایم که جبهه رفتند دعا میکردم خدا صبر حضرت زینب (س) را به من بدهد تا آبروی اسلام را نبرم. وقتی به من خبر شهادت مجید را دادند آرامشی خاصی داشتم. انگار که به من الهام شده بود و به دلم افتاده بود. تمام خبرها را هم به خودم دادند. به من هم خدا صبر داده است. اگر آدم فکر کند ائمه چه کشیدهاند هیچ وقت ناراحت نمیشود. باز دوروبر ما را بستگان گرفتند و خیلی محبت کردند ولی حضرت زینب این همه سختی کشید و کسی هم کنارش نبود. آنها الگوی ما هستند باید از آنها الگو بگیریم. هر وقت دلتنگشان میشوم به بهشت زهرا میروم و با بچههایم صحبت میکنم.»
حاجخانم میگوید یک روز همسر شهیدی از من پرسید داغ فرزند سختتر است یا همسر؟ من به او گفتم اولاد جگر آدم را میسوزاند ولی با رفتن همسر، آدم پشتش خالی میشود. جایی میخواهد برود تنها میشود. وقتی حاجآقا بود به همراه هم خیلی صله ارحام میکردیم.
درد دل با فرزندان
میپرسم از میان بچهها کدام را بیشتر دوست دارید که حاجخانم جواب میدهد: «همه را دوست دارم. آقامجید خیلی حاجت میدهد. اما حاجآقا، سعید را از همه بیشتر دوست داشت و سعید هم دیوانه پدرش بود. سعید همیشه همراهش بود. گاهی به حاجآقا میگویم خوش به حالت راحت شدی و آنقدر مصیبت و داغ ندیدی. من کنار داغ و مصیبت سختیهای زیادی دیدم.»
درباره احساس حضور حاجآقا و بچهها سؤال میکنم و این جواب را میشنوم: «من همیشه میگویم در خانه تنها نیستم و پنج نفر و خدای بالاسرم هست. وقتی شبها میخوابم فکر میکنم یک نفر اینجا خوابیده است و تنها نیستم. حضور همهشان را حس میکنم.»
از صبر و شکیبایی مادر شهید شگفتزدهام. فقط انسانهای بزرگ توان برداشتن چنین غمهای سنگینی را دارند و شاید اگر جای حاجخانم شخص دیگری بود کمرش زیربار این داغهای سنگین خم میشد. قدرت ایمانحاجخانم بینظیر است.
در سراسر خانه عکسهای حاجآقا و بچهها دیده میشود. قاب عکسهای روی میز روزهای سخت حاجخانم را روایت میکنند. این قاب عکسها محرم اسرار حاجخانم هستند. او شبها با هر کدام از بچههایش صحبت و درددل میکند و گاهی با گلایه میگوید چرا به خوابم نمیآیید؟ عطر حضور همسر و فرزندان شهیدش را میتوان در همه جای خانه احساس کرد.
دم غروب است و صدای اذان از مسجد سرکوچه میآید. حاجخانم با همان آرامش خاصش بدرقهمان میکند. احساس میکنم در کنار حاجخانم همسر و فرزندانش در آستانه در برای خداحافظی با ما آمدهاند. زمان درددل حاجخانم با جگرگوشههایش رسیده است. حاجخانم در این خانه تنها نیست.
انتهای پیام/