۲۸ فروردين ۱۳۹۵ «بازگویی خاطرات جنگ، کار آسانی نیست. چون تصور کردن آن فضا برای جوانان امروز، بسیار سخت و شاید غیر ممکن باشد. اما این امر، دلیلی بر بیان نکردن آن خاطرات نیست و این روایتها باید بازگو شده تا به دست فراموشی سپرده نشوند. من هم اگر بخواهم از خاطرات آن روزها […]
۲۸ فروردين ۱۳۹۵
«بازگویی خاطرات جنگ، کار آسانی نیست. چون تصور کردن آن فضا برای جوانان امروز، بسیار سخت و شاید غیر ممکن باشد. اما این امر، دلیلی بر بیان نکردن آن خاطرات نیست و این روایتها باید بازگو شده تا به دست فراموشی سپرده نشوند. من هم اگر بخواهم از خاطرات آن روزها بگویم، ریشِ سفیدِ خودم را سند قرار میدهم… .»
خاطرات پیشرو، گوشههایی از مشاهدات امیرسرتیپ ناصر آراسته، مشاور عالی فرماندهی کل نیروهای مسلح در امور زمینی، رئیس هیئت معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی و یکی از فرماندهان ارتشی دوران دفاع مقدس از فداکاریها و لحظه شهادت نیروهای مخابرات در صحنه نبرد است؛ خاطراتی تأثیرگذار و تأمل برانگیز از مردانی که شاید اسمشان را کمتر شنیده باشیم.
از حاجعمران تا فاو
من از سال ۱۳۵۸ به صورت داوطلب برای درگیری با ضد انقلاب به کردستان رفتم. تا دو ماه بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در کردستان و آذربایجان غربی بودم که همان جا مجروح و برای معالجه به آلمان اعزام شدم. معالجههای من چند ماه در آلمان طول کشید و خوشبختانه یک چشمم به طوری بهبود پیدا کرد که تا امروز توانایی دیدن، هنگام روز را دارم. با وجود اینکه در کردستان، افسر توپچی بودم با بچههای نیروی مخصوص، مأموریت انجام میدادم که آن موقع به آنها «نوهد» میگفتند. بعد هم با مسئول گردان تکاوری که متشکل از بچههای سپاه و ارتش
● هواپیماهای دشمن که میآمدند، اولین جایی که میزدند، سنگری بود که از آن آنتنی بالا رفته بود
بود، با ضدانقلاب میجنگیدم. اما وقتی چشمم معالجه شد و دیگر میتوانستم با یک چشم، دنیا را ببینم، به لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهدا رفتم و افسر شیمیایی آن لشکر شدم. در آنجا هم مسئول جنگهای شیمیایی و پدافند شیمیایی و هم افسر آموزش عملیات لشکر بودم. این تا وقتی بود که با انتخاب شهید صیادشیرازی به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران، رؤسای بازنشسته لشکر توسط ایشان انتخاب شدند و من رئیس بازرسی لشکر ۲۱ شدم. بعد از مدتی در سال ۱۳۶۲ به نیروی زمینی رفتم و در تمام مدت جنگ، جانشین و رئیس بازرسی نیروی زمینی بودم. با این حال و با وجود سمتی که داشتم، در تهران حضور نداشتم. در مدت حضورم در جبههها دو بار با پای پیاده از نهر قمیجه در دهانه فاو تا مرز مشترک ایران و ترکیه و عراق که اشنویه است را طی کردم. هیچ گردانی در ارتش نیست که من بازدید نکرده باشم؛ چه گردان مانوری مثل پیاده زرهی و چه گردانهای پشتیبانی مثل توپخانه و مخابرات. هیچ گروهان و کمین پیادهای نیست که من، از حاجعمران گرفته تا فاو، در جنگ مورد بازدید قرار نداده باشم. بازدیدهایم هم به این ترتیب بود که ابتدا تا مقر لشکر را با خودرو میرفتم و بعد از آنجا تا مقر تیپ و گردان را هم با خودرو میرفتم و از آنجا پیاده تا کمین و گروهان بازدید میکردم و بعد به یگان بعدی میرفتم.
عبور از قُرُق ضد انقلاب
نکتهای که وجود دارد این است که هیچوقت در پدافند گرم، بازدید نکردم. من برای پدافندها اسم گذاشته بودم. در پدافند گرم، عراق در خط بود و ما با هم گلوله رد و بدل میکردیم. اما یک پدافند هم هست که عراق به ما حمله میکرد و ما دفاع میکردیم که من اسمش را دفاع آتشین گذاشتم؛ همچنین وقتهای دیگر هم که ما حمله میکردیم. به این ترتیب بازدیدهای من در جبهه یا در زمان پدافند یا دفاع آتشین، یا حملههای ما و یا حملههای منافقین و حمله عراق بود. من باید در شرایط حساس به بازدید میرفتم و وقتی جبهه آرام بود، کاری نداشتم. برای همین با همه رستهها آشنایی دارم؛ چون همه یگانها را از نیروهای مخابرات تا گروههای پل مهندسی و گروهانهای پیاده و زرهی بازدید کردم. البته چون منطقه بازدیدهای من در خط بود، بیشتر تلاش و تأکیدم روی یگانهای رزمی بود که در خط درگیر بودند. این یگانها یا حمله میکردند و یا به آنها حمله میشد.
یادم میآید یک بار امیرسرتیپ حسنی سعدی که برای عملیات شمال غرب در مریوان بود، به من که در عینخوش بودم، پیام داد که خودت را هر چه زودتر به اینجا برسان. من دیدم اگر بخواهم به دزفول بروم و از اهواز به سمت تهران بیایم، از تهران هم چه زمینی و چه با هواپیما به سنندج بروم و بعد از آنجا به سمت مریوان حرکت کنم، دست کم دو تا سه روز طول میکشد. آن موقع ما یک جیپ میول داشتیم که نمیدانم در حال حاضر در ارتش هست یا نه. جیپ را برداشتم. دو تفنگ تاشو کلاش هم برداشتم و چند نارنجک هم به خودم بستم. سربازی داشتیم به نام مهرتاش که بچه اصفهان بود. بسیار باهوش بود و هر جا که یک بار با او میرفتم، بار دوم خودش مسیر را بلد بود و میدانست باید به کجا برود. او هم نشست پشت فرمان. درجهداری هم به نام استوار خانی داشتیم که شیمیایی شد و به رحمت خدا رفت. او هم به عنوان اسکورت ما، پشت جیپ نشست و از جاده مرزی حرکت کردیم. یعنی به دهلران رفتیم. هنوز قسمتی از جاده دست عراقیها بود؛ که البته خودشان در آنجا مستقر نبودند و تسلط نداشتند. سمت پاوه به بالا هم دست ضد انقلاب بود که آنها هم فکر نمیکردند امکان اینکه کسی بخواهد از این جاده عبور کند وجود داشته باشد. بنابراین شبانه با جیپ میول از جاده مرز به راه افتادیم و به سمت مریوان رفتیم. هیچ اتفاقی هم برایمان نیفتاد. اگر دشمن متوجه میشد که ماشین خودی نیست، حتماً ما را میزد. اما پاسگاه کمین ضدانقلاب خوابیده بودند و کسی هم از آن جاده تردد نمیکرد. با همه این احوال، ما از نوار مرزی عبور کردیم و بعد فهمیدیم از سال ۱۳۵۸ به بعد کسی جرأت نکرده از این جاده عبور کند. ما هم از روی نادانی رفتیم، نه از روی شجاعت! وقتی به مریوان رسیدم و امیر حسنی سعدی را دیدم، به من گفت: «چطور توانستی اینقدر زود به اینجا برسی؟ من فکر میکردم سه روز دیگر برسی، نه بعد از ۹-۱۰ ساعت!» گفتم: «همان وقتی که شما گفتید بیا، راه افتادم.» گفت: «اگر اینطور هم باشد، باید ۴۸ ساعت در راه باشی.» گفتم: «از تهران نیامدم. از جاده مرزی آمدم.» باورش نمیشد. گفت: «جاده که دست ضد انقلاب است. مگر نمیدانستی؟» گفتم: «به حضرت عباس نمیدانستم!» نقشه را نگاه کردم و دیدم، این جاده ما را به سمت مریوان میبرد. نه با بچههای اطلاعات تماس گرفته بودم و نه با بچههای حفاظت. امیر حسنی سعدی خیلی مضطرب شده بود. گفت: «دیگر حق نداری بدون اطلاعات از این کارها انجام دهی.» گفتم: «باور کنید از روی نادانی آمدم. خدا هم چون نیتمان خالص بود، به ما لطف کرد و کسی ما را ندید.» بعدها فهمیدیم این جاده تا ۳ سال بعد از جنگ هم امن نبوده. تا اینکه شهید صیاد شیرازی سه سال بعد از جنگ به آنجا رفته تا حاکمیت نظام در آنجا مستقر شود.
رزمندگان مخابرات، عناصر خطشکن
ما در جبهه، در بحث مخابرات دو گروه نیرو داشتیم. یک عدهای که رستهشان مخابرات بود و عدهای دیگر که کارشان مخابرات بود و رستهشان مخابرات نبود. من هر دوی اینها را مخابراتی تلقی میکنم. حتی آن کسی که در تانک نشسته و به عنوان بیسیمچی تانک کار میکند، از نظر من مخابراتی است. چون با کار ارتباط و مخابرات سر و کار دارد. سربازی که در پست کمین میآمد و از فرمانده گروهان تا پست کمین، سیم میکشید تا فرماندهان به جای بیسیم، با سیم صحبت کنند را هم مخابراتی تلقی میکنم. آن بیسیمچی که کنار فرمانده گروهان و فرمانده دسته حضور داشت و آن بیسیمچی که با پی.آر.سی کار داشت هم از نظر من مخابراتیاند. اگر به این صورت به مخابرات نگاه کنیم، هیچوقت نمیتوانیم بگوییم که مخابرات یک رسته پشتیانی رزمی است.
حقیقت این است که در جبهه هم فرقی بین عنصر رزمنده خط شکن و عنصر مخابراتی که باید ارتباط مخابرات را وصل میکرد، نمیدیدم و البته فرقی هم نبود. وقتی میخواستیم برای باز کردن میدان مین برویم، بچههای مهندسی و بچههای پیاده میآمدند، افسر و درجهدار مخابرات هم میآمد. یعنی اگر قرار بود سرباز پیاده روی مین برود، سرباز مخابرات هم میرفت. اگر قرار بود افسر پیاده به میدان مین برود، افسر مخابرات هم میرفت. اگر قرار بود درجهدار پیاده برود، درجه دار مخابرات هم میرفت. باید بگویم اینها همدیگر را به عنوان همرزم میشناختند و این نکته حساسی است. وقتی سربازی که میخواهد برای شکستن خط بالای سر سنگر دشمن برود، سرباز مخابراتی بغل دستش را همرزم مینامد، یعنی سرباز و درجهدار و افسر مخابراتی همه یک عنصر خطشکن و صفشکن هست.
«نامهبر» بیسر
در ابتدای جنگ فقط یک گروه مخابرات داشتیم. بعد شد دو گروه مخابرات. من از گردانهای مخابراتی میگویم که بیشتر با آنها مأنوس بودم. چون برای بازدید به گروههای مخابرات میرفتم ولی گردان مخابرات کنارمان بود؛ برای همین هم خاطرههای زیادی از آن گردانها دارم و حادثههای زیادی را در آنجا دیدم. من سربازی را دیدم که نامهرسان و مخابراتی بود. یعنی «امربر» بود. امربر به کسی میگفتند که هرجا سیستم باسیم یا بیسیم فعال نبود یا مورد اعتماد نبود و یا به دلائلی لازم بود از پیک فردی استفاده شود، سوار موتور میشد و پیغام را به سنگر فرماندهی لشکر میرساند. به این فرد «امربر ویژه» میگفتند.
● لحظهای نبود که در جنگ، علائم مخابراتی یا ارتباط از یک یگان کوچک، حتی یک یگان چهار نفره گرفته شود
من هم امربر ویژهای دیدم که کنار دستم شهید شد. سربازی در منطقه خط مقدم در حالیکه پشت موتور نشسته و نامهای در دستش بود، کنار خاکریز رسید. نامه را درآورد تا به سمت سنگر برود. موتورش همینطور روشن بود. آمد از روی موتور پیاده شود که صدای انفجار آمد. ما همه خوابیدیم روی زمین. فکر میکردیم او هم مثل ما میخوابد. در همان گرد و خاک و شاید به فاصله یک دهم ثانیه، نگاه کردم و دیدم این سرباز هنوز دارد میدود به سمت سنگر. ولی سر به تنش نیست. بدون سر چند قدم راه رفت و افتاد. من اولین نفر بودم که آن صحنه را دیدم و بالای پیکر او رفتم. اطرافیان هم چند ترکش خورده بودند. بعد فهمیدیم گلوله توپ ۱۳۰ بوده که سر و قسمتی از شانهاش را از گردن زده بود. سرش پرت شده بود ده، پانزده متر آن طرفتر که بچهها رفتند و پیدا کردند.
نکته جالبی که میخواهم برای شما بگویم این است که یک عنصر مخابراتی که پیام و یا نامهای را حمل میکند، راز نگهدار و محرم و صندوق سرّ فرمانده یا صندوق سرّ یگان است. در مورد آن سرباز هم نکته عجیب اینجا بود که نمیشد نامه را از دستش در آورد. نامه در دست خونیاش مچاله شده بود و ما مجبور شدیم انگشت سرباز را با فشار باز کنیم و نامه را در بیاوریم. یک انسان عادی از این حادثه میگذرد. تمام این حوادث برای من درس بزرگی بود. با خودم میگفتم، چرا آنقدر نامه را محکم نگه داشته؟ با اینکه از دنیا رفته، اما انگار هنوز در دستانش نیرو وجود دارد. عمیق که نگاه کنید میبینید آموزش امانتداری در این سرباز چقدر موثر بوده! یعنی اینکه نامه باید به دست صاحبش برسد و نه هیچ کس دیگر! در غیر این صورت میتوانست نزدیک سنگر یک نفر را صدا بزند و نامه را برایش پرت کند و برود. درسی که من از این سرباز گرفتم این بود که باید وظیفهات را تا نهایت انجام بدهی. حتی اگر راه آسانتری برای رساندن پیام وجود داشته باشد. امانتداری شرط اول است و این یک آموزش محکم مخابراتی است که در این سرباز نهادینه شده بود.
کلاه آهنی، تنها یاور رزمندگان مخابرات
همه آن عزیزانی که پای بیسیم، با سیم، رادیو رله و تله تایپ بودند و کار تعمیرات انجام می دادند، آن سربازها و درجهدارها و افسرهای مخابرات که برای برطرف کردن قطعی سیم تلفن بین گروهان و گردان میآمدند، همهشان شهدای مظلومی دادند. برای اینکه در هنگام انجام مأموریت، سنگر و پناهگاهی نداشتند. سربازی که پشت کمین بود باید کار خودش را انجام میداد و مأمور مخابرات موقع چک کردن سیمها، نه وقتی میآمد پشت کمین پناهگاهی داشت و نه وقتی به مقر فرمانده گروهان میرفت، جانپناه داشت. او باید از گردان بلند میشد و فاصله مقر گردان تا پست کمین را بدون پناه طی میکرد. در صورتی که فرمانده گروهان و پست کمین و سربازهای گروهان در سنگرشان بودند و او خودش بود و کلاه آهنیاش. یعنی عنصر مخابراتی وقتی از یگان مادرش جدا میشد، پناهش فقط خدایش بود. سنگر دیگران صاحب داشت و او نمیتوانست سنگری داشته باشد. دقیقاً میتوانم بگویم تنها توکل و روحیه ایثار بود که بچههای مخابرات را بدون داشتن پناه به خطوط آتشین جبههها وصل میکرد؛ مانند بچههای جهاد [سازندگی].
خوب است خاطرهای هم از بچههای جهاد بگویم. در عملیات بدر لودری بود که باید خاکریز میزد. چون یگانهای عظیم تانکهای عراقی در برابر تانکهای اندکی که ما داشتیم خیلی خطرناک بودند. یکدفعه دیدیم لودر منحرف شد و خودش را محکم به خاکریز کوبید. با خودمان گفتیم این چه کاری است؟ چندین کیلومتر خاکریز زده و حالا به داخل خاکریز فرو میرود! چند نفر به سرعت به سمت لودر رفتند. من هم که فقط مسئول بازدید بودم، کنجکاو شدم و جلو رفتم تا ببینم موضوع چیست؟ دیدم فقط پاهای راننده جهادی در لودر است و بدنش نیست. گلوله تانک عراقی مستقیم به بدنش خورده بود، بدن را بُرده و لودر فقط در اختیار دو تا پا بوده است. برای همین هم به خاکریز زده بود.
اینها پناهی نداشتند. یعنی اگر یک عنصر مهندسی رزمی جهاد پناهی نداشت، یک عنصر مخابراتی هم در جبهه پناهگاهی نداشت. درست است که وقتی به گردان مخابراتی خودش میرسید، پناهگاه داشت یا وقتی به دسته جلویی مخابرات میرسید، برای خودش سنگری داشت، ولی وقتی از اینها جدا میشد و میآمد در صف، همه اهل صف صاحب سنگر بودند و سنگر او فقط توکل بر خدا بود. البته در رسته مهندسی هم همین طور بود. رسته مهندسی هم به اندازه رسته مخابرات مظلوم بود. منظورم از مظلوم این نیست که به آنها ظلمی وارد شده؛ من اعتقاد دارم هر کس حقش ناشناخته بماند مظلوم است. به نظر من رستهای مثل رسته مخابرات مظلوم است چون حقش شناخته نشد. هنوز هم شناخته نشده است.
دانش بیپایان مخابرات
من معتقدم هر پیروزی که در جنگ تحقق پیدا کرده، اگر بگوییم مخابرات در آن ۳۰ تا ۴۰ درصد نقش داشته، اشتباه کردهایم. برای اینکه اگر همین ۳۰-۴۰ درصد نقش را هم از آن پیروزی بگیریم، آن پیروزی تحقق پیدا نمیکرد. لذا نمیتوانیم نقش درصدی به رستهها خصوصاً رسته مخابرات بدهیم. یعنی اگر ارتباط مخابرات یا پیوست مخابرات را از دستور عملیاتی جدا کنیم، هیچ عملیاتی قابل اجرا نیست. به این دلیل که حتی اگر شما نیم درصد به آن نقش بدهید و نیم درصد را بردارید، ۹۹ و نیم درصد قابل اجرا نیست. فرماندهی و کنترل در رزم، بدون ارتباط و مخابرات در انواع مختلف آن عملی نیست. به عنوان مثال ما در یک گروه ۹ نفره نیروی مخصوص، برای جنگ با ضدانقلاب به کردستان میرفتیم. به دو تیم ۴ نفره تقسیم میشدیم. یک بیسیم، تیم الف داشت و یک بیسیم هم تیم ب. فرمانده گروه هم یک بیسیم داشت. خیلی جالب است که در یک گروه ۱۲ نفره یا ۹ نفره ۳ بیسیم وجود داشت. در بعضی جاها هم ما به پشت تپهای میرفتیم و ارتباطمان مختل میشد. بعضی وقتها بیسیم یا بیسیمچی آسیب میدید، همان لحظه شما فکر میکنید ارتباط نداشتیم. در صورتیکه برای همانجا هم آموزش مخابراتی داده شده بود. مخابراتیها به من آموزش داده بودند که با دست یا چشم یا پرچم باید ارتباطمان برقرار شود. یعنی لحظهای نبود که در جنگ، علائم مخابراتی یا ارتباط از یک یگان کوچک، حتی یک یگان چهار نفره گرفته شود و به آن یگان گفت مأموریت انجام دهد. حتی در نهایت، وقتی که هیچ ابزار مخابراتی نداشتیم، دانش مخابراتی ما را کمک میکرد؛ دانشی که افسران، درجهداران و کارکنان مخابراتی به من رستهای غیرمخابراتی داده بودند. حتی این را که میتوانیم با آینه علامت بدهیم هم از مخابراتیها گرفته بودیم. اگر به این صورت به مخابرات نگاه کنید، هر کسی دانش مخابراتی دارد. در حقیقت رسته مخابرات دانش را از علامتها گرفته و ما هم در جنگ دانش مخابرات را از بچههای مخابرات گرفته بودیم.در حقیقت باید اینطور گفت که بدون وجود رسته مخابرات جنگ قابل اجرا نبود. در هر پیروزی نقش مخابرات میدرخشد و در بررسی هر شکستی موقعی شکست تحقق عینی پیدا کرده که سیستم فرماندهی و کنترل ارتباط مخابرات از هم پاشیده است و در هر جا که عراق مراکز ارتباطی ما را با بمباران منهدم میکرد، ما یقین داشتیم عملیات در آنجا موفقیتآمیز نخواهد بود.
مخابرات و پوشش سطح راهبردی جنگ
یک شب در مقر تیپ خوابیده بودم. فردا صبحش به فرمانده تیپ که الان هم زنده است و افسر شجاعی هم هست گفتم:« آماده باشید که در دو سه روز آینده منافقین به شما حمله میکنند.» با من رفیق بود. به شوخی گفت: «شما از عناصر اطلاعاتی منافقین هستی که از برنامهشان خبر داری؟» گفتم: «من رد منافقین را گرفتهام.» اول به لشکر ۷۷ زدند. بعد به لشکر ۱۶ قزوین
● نمیشد نامه را از دستش درآورد. نامه در دست خونیاش مچاله شده بود و ما مجبور شدیم انگشت سرباز را با فشار باز کنیم و نامه را در بیاوریم…
زدند. حالا نوبت شماست.» سبک کارشان را هم شرح دادم. گفت: «خاطرت جمع باشد.» از او خواستم نقشهاش را بیاورد تا کالک عملیاتی را برایش بگویم. چون وضعیت منطقه را خوب میشناختم، گفتم: «اگر بخواهند بزنند، به این گردانت میزنند.» خیلی تشکر کرد و محکم گفت” «نمیزنند.» خوابیده بودیم که ساعت یک سر و صدای بیسیمها درآمد. بیسیم فرمانده تیپ و عنصر مخابراتیاش یک دفعه صدا کرد و سنگر ریخت به هم. پرسیدیم: چه شد؟» گفتند: «منافقین به گردان زدند.» من منتظر فرمانده تیپ نشدم. بنده خدا سوار جیپاش شد و با بچههایش راه افتادند. من هم با دو سه نفر دیگر راه افتادیم و به گردان رفتیم. خوشبختانه گردان آمادگی رزمیاش را از دست نداده بود و چون از قبل آماده بود، کمترین تلفات به آنها وارد شده بود. از منافقین هم تلفات گرفته بود، ولی حدود ۱۷-۱۸ نفر از سربازهایش سوخته بودند. منافقین با نارنجکهای آتشزا سنگرشان را سوزانده بودند. همانجا برای ما روشن شد، سنگر مخابرات گردان سالم مانده است. یعنی فرمانده گردان توانسته بود فرماندهی کند و به همین دلیل گردانش مضمحل نشده بود. در صورتی که در حملههای دیگر منافقین به دلیل عناصر نفوذی که داشتند، به عنوان اولین قدم واحد ارتباط مخابرات گردان را منهدم میکردند و بعد به سراغ فرمانده گردان میرفتند.
تیپی که ارتباطش با لشکر قطع میشد، اگر فرماندهاش دارای ابتکار عمل قوی نبود و از قبل این قطع ارتباط را پیشبینی نکرده بود، به طور یقین شکست میخورد. حالا اگر فرماندهی بود که دارای ابتکار عمل بالا بود و از قبل قطع ارتباط بین خودش و لشکرش را پیشبینی کرده بود، دلش موقعی میلرزید که ارتباط خودش با گردانهایش قطع میشد. هر فرمانده تیپی که ارتباطش با گردانهایش قطع میشد و هر فرمانده گردانی که ارتباطش با گروهانش قطع میشد، شکست را از قبل پذیرفته بود. به این دلیل که سرباز رزمنده با سرتیپ رزمنده فرق میکند. سرباز رزمنده باید دست فرماندهاش را پشت شانه خودش احساس کند. سرباز باید حس کند دست فرماندهاش روی شانهاش است تا بتواند بجنگد. آن دست، همان بیسیم یا سیمی است که به سرباز وصل است. تا سرباز میبیند این دست به او وصل است، مطمئن میشود مهمات و آب به او میرسد. اگر مجروح شود مطمئن است کسی هست که او را به عقب برگرداند. ما تیپی را دیده بودیم که ارتباطش با لشکر قطع شده باشد و تیپ بتواند زنده بماند و بجنگد. ولی هیچ گروهانی را ندیدیم که ارتباطش با گردانش قطع شده باشد و بتواند پیروز میدان جنگ باشد.
هر چقدر عقبتر میآمدیم، نقش مخابرات علمیتر میشد. هر چقدر عقبتر میآمدیم کار مخابرات باید تکنیکیتر، فنیتر، علمیتر و راهبردیتر میشد. در قرارگاه لشکر نیز راهبردی بود. به قرارگاه کربلا که میرسیدیم ارتباط مخابرات پیچیدگی پیدا میکرد و علمیتر میشد. به قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) که میرسیدیم ارتباط مخابرات باید از آنجا به بیت حضرت امام(ره) هم وصل میشد و البته باید ملاحظات دقیقی انجام میشد تا از بهرهبرداری و استراق سمع دشمن جلوگیری شود. ولی هر چقدر جلوتر میرفتیم مخابرات را بهتر لمس میکردیم. در مقابل به جلو که میرفتیم، مخابرات جسمی و فیزیکی میشد. از آن سرباز بیسیمچی گرفته تا آتشگاه توپخانه و فرمانده آتشبار، همه کار مخابرات را به صورت عینی انجام میدادند. در آتشگاه یک مرکز بود که یک تخته آنجا وجود داشت. روی تخته ۵-۶ تا پیچ بود. یک فیش باید به تخته وصل میشد تا یک مرکز مخابراتی درست شود. آن استوار یا ستوانیار که در آن مرکز میایستاد و عهدهدار مسئولیت آنجا بود، از مخابرات آمده بود و سازمان ما را تشکیل داده بود. نفری هم که پای توپ ایستاده بود و تلفن را بر میداشت و میگفت «آتش!»، او هم عنصر مخابرات بود.
عناصر مخابراتی، متوکلترین رزمندگان
بچههای بیسیمچی چشم و گوش فرمانده بودند. چشم و گوش نمیتواند از خودش دفاع کند. این دست است که باید از آنها دفاع کند. با اینکه تفنگ همراهش هست ولی دستش به ابزار مخابراتیاش وصل است. یعنی یا به سیم و یا به بیسیم وصل است. پس بهتر است بگوییم بیسیمچیها یا مخابراتیها در رزم، چشمها و گوشهای بیپناه بودند و پناهشان فقط توکل به خدا بود.
من معتقدم عناصر مخابراتی در خط، متوکلترین رزمندگان ما بودند. چون حتی اگر فرمانده درازکش میکرد، بیسیمچی برای اینکه آنتن بیسیماش بتواند بگیرد، کنار فرمانده مینشست. برای خود من یک بار پیش آمد. در کردستان بودم. کنار بیسیمچی بودم که دشمن آتش گشود. دستم را گذاشتم پس گردن بیسیمچی و گفتم: «بخواب.» وقتی میخواست تماس بگیرد دید نمیتواند. دوباره بلند میشد و مینشست و آنتن را رها میکرد. من گاهی آنتن را میکشیدم تا دشمن آنتن را نبیند. به من گفت: «جناب سروان مگر به من نمیگویی تماس بگیر؟» گفتم: «اینطور که مینشینی، قطعاً تو را میزنند.» گفت: «چهکار کنم؟ تماس بگیرم یا نگیرم؟» یعنی جان خودش برایش مهم نبود؛ دستور من فرمانده که میگفتم پیام بده یا تماس بگیر مهم بود.
● وقتی که هیچ ابزار مخابراتی نداشتیم، دانش مخابراتی ما را کمک میکرد؛ حتی اینکه میتوانیم با آینه علامت بدهیم
یک بار که برای بازرسی به پست کمینی در لشکر ۳۰ گرگان رفتم، داشتم با خیز به سمت پست کمین میرفتم که دیدم دو نیروی مخابراتی، دارند دنبال چیزی میگردند. سیخی هم دستشان بود و زمین را به هم میزدند. خودمان را به آنها رساندیم و پرسیدیم چهکار میکنند. گفتند: «سیم کمین با فرمانده گروهان قطع شده. ما دنبال سیم میگردیم.» اصلاً به این کاری نداشتند که امکان دارد دشمن آنها را ببیند و بزند. رفتم پست کمین را بازدید کردم. از پست کمین که برگشتم، آمدم سنگر فرمانده گروهان. شهید نصر اصفهانی همراه من بود. او از فرمانده گروهان پرسید: «سیمتان وصل شد؟» گفت: «بله، وصل شد.» داشتیم با فرمانده گروهان صحبت میکردیم که یک دفعه دیدیم خبری آمد و فرمانده گروهان با دو دست بر سرش زد. پرسیدیم: «چه شد؟» گفت: «آن دو سرباز که برای وصل کردن سیم رفته بودند، شهید شدند. بچههای کمین خبر دادند بعد از آنکه سیم را وصل کردند، در راه برگشت انفجاری نزدیکشان رخ داده و اینها تکهتکه شدند.» تقریبا ۴۰-۴۵ دقیقه ایستادیم تا جنازههای سربازها به عقب رسید.
بیایید من را بزنید!
یک بار در لشکر ۹۲ زرهی اهواز، در قرارگاه یکی از تیپها بودیم که سنگر مخابرات آن بسیار فعال بود. هواپیماهای عراقی آمدند و شروع به بمباران کردند. دکلها و بیسیمهای مخابراتی به قدری مشخص هستند که انگار خودشان میگویند بیایید و من را بزنید! هواپیماهای دشمن که میآمدند، اولین جایی که میزدند، سنگری بود که از آن آنتنی بالا رفته بود. خودم آنجا دیدم، سنگری را که بمباران شد و تعدادی درجهدار و سرباز و کارکنان مخابراتی قرارگاه تیپ همه در آن سنگر مظلومانه شهید شدند. عنصر مخابراتی، مظلومانه پیشمرگ سیستم کنترل و فرماندهی و همچنین مورد اعتمادترین شخص به فرمانده در سیستم کنترل فرماندهی است. برای اینکه هم رمز دست اوست و هم عناصری که انتخاب میشدند، از لحاظ حفاظتی مورد اعتماد و از دانش بالایی برخوردار بودند. همه صندوقچه اسرار فرمانده دست اوست و ما در جبهه به هیچ وجه از این اشخاص خیانت، نادانی و خودفروختگی ندیدیم. میتوانم با اطمینان به شما بگویم که عناصر مخابراتی ما در زمان جنگ، پاکترین، صادقترین، مطمئنترین، مظلومترین و وفادارترین عناصر سیستم فرماندهی جنگ بودند.
منبع تاریخ شفاهی ایران
مریم اسدی جعفری
- نویسنده : با شهید