غیرت، غیرت… چند بار این کلمه از زبانش جاری شد… میگوید غیرت کار خودش را کرد و دشمن را با دست خالی بر زمین زدیم! راستی چرا این کلمه اینقدر تکرار میشود؟! مگر چه رازی در آن نهفته است؟ این کلمه چهار حرفی چه باری را به دوش میکشد که هر چه میگویند تمامیندارد، نمیدانم شاید همین تکرارها ذهن را به تکاپو بیاندازد… راستی این غیرت همان نیست که ضرغامها را زیر و رو و وارد میدان مبارزه کرد؟ این غیرت همان نیست که پدری را از نگاههای معصومانه نوزادش محروم کرد، تا مبادا نگاه نامحرم به ناموسش بیفتد و پای ناپاک دشمن خاک وطن را لمس کند؟ عجب قدرتی دارد این غیرت! وای به روزی که نباشد که اگر نباشد همان میشود که در جایگاه وزیر و وکیل و رئیس، درست روی صندلی که با یک کربلا ساخته شده بنشینی و وطن را به پشیزی بفروشی….
حکایت این هفته حکایتی است که از زبان یکی از شاهدان ماجرا میشنویم، کسی که از دوران نوجوانی غیرت در وجودش جوشید تا جانش را سپر بلای ناموس وطن کند؛ اما خدا خواست که بماند و ماجرای جوانان غیور وطن را برایمان شرح دهد، از حادثه بزرگی برایمان بگوید که تمام ابرقدرتهای دنیا را به زانو درآورد، بگوید تا این داستان برای همیشه در تاریخ بماند و زبان به زبان و هر روز و هر ساعت تکرار شود، که قدر این خاک پاک لالهگون را بیشتر بدانیم.
جانباز ۷۰ درصد محمود رجایی از بچههای تخریب لشکر ۱۹ فجر استان فارس است و در حال حاضر دبیر ستاد یادواره شهدای تخریبچی استان فارس، او که از دوران نوجوانی و با دستکاری شناسنامه وارد جبهه شده از آن روزها برایمان میگوید…
سید محمد مشکوهًًْْ الممالک
چه زمانی وارد جبهه شدید؟
در سال ۱۳۶۰ و زمانی که ۶ ماه از جنگ گذشته بود و بسیج شروع کرده بود به آموزش در پایگاههای مقاومت بسیج یا همان مساجدی که بچهها در آن جمع میشدند، یک دوره آموزشی دیدیم؛ ولی با توجه به اینکه سنم کم بود و جنگ هم تازه شروع شده بود امکان رفتن به جنگ را نداشتم.
کاری که همه بچهها به خاطر غیرتی که داشتند انجام میدادند این بود که دست به هر کاری میزدند که به نوعی خودشان را به خطوط مقدم جبهه برسانند و شاید ابتداییترین کار دست بردن در شناسنامهها و بزرگ کردن سنشان بود، من هم همین کار را کردم و خودم را به پایگاه بسیج معرفی کردم و آموزش دیدم.
اوایل سال ۶۱ و بعد از فتح المبین بود که به اتفاق یک گروه ۲۲ نفره از مسجد حجت القائم در محله قدیمیشیراز به نام تل بادی جمع شدیم و با هم به مناطق عملیاتی اعزام شدیم، بنده آن زمان ۱۶ سالم بود. معمولا خانوادهها راضی نمیشدند فرزندان کم سن و سالشان به جبهه بروند؛ منتهی وقتی اصرار و بیقراری بچهها را میدیدند کوتاه میآمدند. وقتی میدیدند تنها جایی که فرزندشان به آرامش میرسد، خاکهای جبهه است، وقتی این شوق و ذوق و غیرت را در بچهها میدیدند رضایت میدادند؛ ولی در هر صورت کسب رضایت کار بسیار دشواری بود.
تعریف شما از جنگ تحمیلی چیست؟
بعد از عبور از انقلاب اسلامیو تو دهنی زدن به کشورهایی که گستره زیادی روی کشور ما داشتند، جوانان خود را از آن بند رها کرده بودند و این غیرت و ناموس پرستی و شرف در بین بچهها خیلی زیاد شده بود و بالطبع دشمنان ما این مطلب را نمیپذیرفتند و علاقه نداشتند که احاطه شان به جایگاهی که به کشور ما داشتند از بین برود، به همین خاطر بهترین راهی که به ذهنشان رسید که این بود که انقلاب مردمیو خودجوشی که به رهبری امام راحل به اوج خود رسیده بود را سرکوب کنند. و بهترین بهانه و بهترین دلیلی که میتوانستند جلوی این سد خروشان غیرت را بگیرند ایجاد یک جنگ داخلی بود که در نتیجه بحث کردستان و سازمان منافقین را آغاز کردند، درگیریهای خیابانی را ترتیب دادند و میدیدم که در اکثر استانها این اتفاق میافتاد.
وقتی که امام در آن سالها این مناقشات را دیدند خیلی خوب عمل کردند و توانستند گروههای سیاسی را به هم نزدیک کنند و با نصیحتهای پدرانهای که داشتند خیلی خوب این موضوع را هدایت کردند و ما از این سد عبور کردیم. بعد از آن اختلافات منطقهای را راه انداختند و بحث جدایی یک سری استانهای خود مختار را مطرح کردند که بارزترین آنها کردستان بود. و با مدیریتی که امام (ره) داشتند سر آنها هم به سنگ خورد. بعد از اینکه دیدند در داخل نمیتوانند کاری از پیش ببرند، سعی کردند از طریق منطقهای و خارج از کشور موضوع را دنبال کنند و جنگ ایران و عراق و بحث مرز را در اروند ایجاد کردند و صدام خیلی احمقانه معاهده الجزایر را پاره کرد و مدعی استان خوزستان شد و اوج شرف و ایثار و اطاعت از رهبری را در سال ۵۹، از طرف جوانان سرتاسر مملکت نظارهگر بودیم و بچهها تمام غیرتشان را در عقب راندن دشمن تا دندان مسلح
نشان دادند.
زمانی که ما به منطقه اعزام شدیم با کمترین امکانات مبارزه کردیم، حتی بدون داشتن اسلحه و یا با استفاده از اسلحههای قدیمی مانند ژ۳، ام۱ و حتی در برخی مناطق برنو در مقابل دشمن ایستادیم، و آن چیزی که بچهها را سرپا نگهداشت غیرتشان بود و حس وطنپرستی و روح مسیحایی که حضرت امام در وجودمان دمیده بود باعث شد که فتح یک هفته استان خوزستان که در فکر دشمن مکار ما بود یک باره به ۸ سال دفاع و مقاومت تبدیل شود و علیرغم همه مشکلاتی که در سالهای اول جنگ داشتیم توانستیم پیروز میدان شویم.
آیا هنوز هم میجنگید؟
قشر جانباز هنوز این جنگ را در وجودش احساس میکند، برای این افراد هر ثانیه جنگیدن با هوای نفس شده دغدغهای که آنها را رها نمیکند، جانبازان امروز دارند با دردهایی که حاصل تیر و ترکش است این مبارزه را ادامه میدهند، دوام آوردن در مشکلاتی که در حیطه جانبازی قرار گرفته و به جرئت میتوانم بگویم بیشتر از دوران جنگ است، خود نوعی مبارزه سخت و طاقتفرسا است.
آنها این مبارزه را ادامه میدهند و سر سوزنی هم عقب نمینشینند؛ البته میدانیم که مشکلاتی وجود دارد؛ ولی آن همتی که در وجود این بچهها میبینیم نسبت به مشکلات برتری پیدا کرده است.
تلخترین و شیرینترین خاطره خودتان از دوران دفاع مقدس را برایمان تعریف کنید.
جذابترین خاطره من مربوط میشود به شبی که در منطقه فاو بودیم. این خاطره مربوط به یکی از دانشجویان شهید به نام سید محمد شعاعی است. به این ترتیب که در یکی از این شبها ما بچههای تخریب، طبق معمول در خط اول فاو و امالقصر حضور داشتیم، در آن شب من به دلایلی نباید به خط میرفتم؛ لذا بچهها را با یکی از ماشینها روانه خط کردیم و من به همراه چند تا از بچهها در سنگر تاکتیکی ماندم. این سید بزرگوار تک فرزند پسر خانواده بود و دانشجوی رشته شیمی و جزو نیروهای مخابرات لشکر بود. آن شب ۵ دقیقه بعد از رفتن بچهها، از سنگر خارج شد و گفت: ماشین شما رفت؟ گفتم: بله. گفتم: چکار داری؟ گفت: من باید پیامیرا به فرمانده لشکر برسانم، گفتم: تو که از بچههای مخابرات هستی و میتونی پیامتو به وسیله بیسیم مخابره کنی، لازم نیست تو این تاریکی و با چراغ خاموش بری.
با همه این حرفها او مصر بود که خودش برود خط مقدم و پیام را به صورت شفاهی به فرمانده لشکر برساند. بعد از جر و بحثهایی که داشتیم متوجه شدیم تعدادی از بچههای اطلاعات میخواهند با وسیلهای به خط بروند؛ برای همین هم بهترین راه را همین دیدیم که یکی از آنها را پیاده کنم و موتور خودم را به آنها بدهم تا شعاعی را هم همراه خودشان ببرند. بعد به شوخی گفتم: من همین یک وسیله رو بیشتر تو خط ندارم؛ حتی اگر خودتونم نیومدید این موتورو سالم برگردونید. و بالاخره این دوست ما به همراه دو تا از اینها سوار شد و رفت.
ما در خط جایی را داشتیم که دشمن به دلیل دید وسیعی که روی آن داشت به سه راه مرگ یا سه راه شهادت معروف شده بود؛ ولی در اصل سه راه نمک نام داشت. اینها به همین سه راه که رسیده بودند چند خمپاره به آنها اصابت کرده بود، راکب موتور هم سر خود را پایین آورده بود و ترکشی به قلب سید محمد خورده بود و افتاده بود. وقتی رسیدیم دیدیم که تمام لباسهایش خاکی است و ترکشی به سینهاش خورده و هنوز خون گرم از بدنش خارج میشود. شعاعی به شهادت رسیده بود؛ اما یک نکته برای من خیلی جالب بود؛ اصراری که او با وجود ممانعت ما، برای رفتن به خط داشت. بنده فکر میکنم که سید پیام دیگری داشت، هدف او دیدن فرمانده لشکر نبود، باید جایی میرفت که میخواست برود.
بیان این خاطرات بعد از گذشت سه دهه برای ما سخت است؛ ولی در کنار این خاطرات تلخ خاطرات شیرینی هم بود.
ما میتوانستیم بهترین زندگی را داشته باشیم؛ در آن دوران همه ما درس میخواندیم، میتوانستیم بهجای رفتن به جبهه، کاسبی راه بیاندازیم، میتوانستیم صاحب پول و خانه و زن و بچه شویم اما آنچه باعث میشد که بچهها از تمام لذتهای دنیوی دست بشویند، پیروی از حضرت امام بود. جوانانی که در سن ۱۵ و ۱۶ سالگی بودند، امام راحل را هم به عنوان الگوی خود انتخاب کرده بودند؛ چون که ایشان هم در واقع برای به ثمر رساندن این انقلاب از تمامیزندگی خودشان گذشته بودند و شاید خودشان جزو نخستین کسانی بودند که در این راه شهید دادند، و این همه مشقات و رنج حصر و تبعید را به جان خریدند و این مسئله برای جوانان آن دوره جذاب بود، اینکه رهبرشان هم مشخصاتی مانند خودشان دارد، ساده زیستی، ایمان، و عشق به ائمه.
در چه عملیاتهایی حضور داشتید و در کدامیک مجروح شدید؟
بنده تقریبا بیشتر از نیمیاز عملیاتها را حضور داشتم، از عملیات فکه، دفاع مقدس والفجر ۸، خیبر، بدر و خیلی از عملیاتهای دیگر.
نخستین مجروحیت من در سال ۶۱ در یک عملیات شناسایی به اتفاق شهید محمدرضا ایزدی اتفاق افتاد، درست بلافاصله بعد از عملیات محرم که خودم هم در آن حضور داشتم. آن زمان در تیپ امام سجاد شیراز بودم.حدود ۶ ماه در دوران نقاهت به سر بردم و عملهای زیادی روی چشم و پایم انجام شد.
چطور با وجود شدت جراحات دوباره وارد میدان جهاد شدید؟!
بعد از اینکه زخم پایم بهتر شد رفتم اصفهان پای مصنوعی گرفتم و بعد از آن با توجه به تجربهای که در حوزه تخریب داشتم به عنوان مربی شروع به کار کردم؛ البته در اعزام اولیه دچار مشکل شدم اما با پادرمیانی فرمانده لشکر آقای رودکی مجددا به منطقه برگشتم.
ابتدا بحث آموزش را پیگیری کردم؛ اما کم کم خودم را از آنجا کندم و به مناطق عملیاتی برگشتم و در عملیاتهای مختلفی شرکت کردم؛ مانند بدر و خیبر و جزیره مجنون و همچنین یک عملیات فرعی مانند خاکریززنی که در منطقه کوشک انجام شد. تا اینکه عملیات والفجر ۸ فرا رسید که شرایط خاص خودش را داشت، و من چون یک پایم قطع بود نمیتوانستم در غواصی شرکت کنم.
بعد از ورود ما به فاو و اهمیت فاو از نظر استراتژیک برای نظام، بچههای تخریب مامور شدند برای اولین بار با توجه به امکانات کم تسلیحاتی تمام توانمان را بگذاریم و خاکریزهایی را که بعد از گذشت ۷۲ روز جنگ و حتی درگیری تن به تن به دست آورده بودیم حفظ کنیم. قبل از والفجر ۸ عملیاتهایی داشتیم و مدام هم در حال پیشرفت بودیم و جای ایستایی برای ما وجود نداشت؛ اما در منطقه فاو ما میبایستی تحت هر شرایطی منطقه را حفظ میکردیم و همان کاری که عراقیها در اوایل جنگ انجام میدادند ما هم باید انجام میدادیم.
فاو طوری بود که یک متر مربع را نمیتوانستی پیدا کنی که گلوله خمپارهای به آن نخورده باشد، چون برای عراقیها خیلی اهمیت داشت آتش سنگینی روی آن میریختند، حتی در منطقهای که ما خاکریزی نداشتیم و آسیبی هم نداشت آتش میریختند، چه رسد به مناطق اول و دوم ما، که در آنجاها آتش وحشتناک بود.در نهایت ما به اتفاق دوستان این کار را شروع کردیم و با توجه به تجربه وسیعی که در حوزه تخریب داشتیم و با توجه به شکل خاص خود منطقه و بعد از کار شبانهروزی و کاشت چندین هزار مین ضد نفر جلوی خطوط خودمان از یک تک وحشتناک عراق پیشگیری کردیم.
فکر میکنم به طور قطع نجات فاو در آن شبهای سخت به دست بچههای لشکر ۱۹ فجر و علی الخصوص تخریب لشکر بود، اگر این کار بچهها و کاشت مینها نبود قبل از اینکه عراقیها آن را پس بگیرند ما آن را پس داده بودیم و این به رشادتها و از خودگذشتگیهای بچههای تخریبچی لشکر ۱۹ فجر برمیگردد. بعد از این همه تلفات ما حماسه را آفریدیم و جلوی عراقیها را گرفتیم؛ در صورتی که آنها شبها در حین کاشت مین تکاورهای غواص، از خور عبدالله میآمدند و استتار میکردند و بعد از اینکه ما میرفتیم میآمدند در میدانهای مین ما معبر باز میکردند تا شب عملیات خودشان بتوانند از این معبر عبور کنند و خودشان را برسانند به سه راه مرگ یا همان سه راه شهادت و فاو را از ما پس بگیرند. در نهایت با همه اقداماتشان و به دلیل رشادت بالای بچهها، عراقیها با تلفات بسیار زیادی عقبنشینی کردند.
مجروحیت دوم شما چطور اتفاق افتاد؟
در یکی از روزهایی که ما وارد منطقه سه راه مرگ شدیم عراقیها تازه از خواب بیدار شده بودند و چون در دشتِ بازی بودیم، ما را دیدند و زیر آتش سنگین گرفتند. ما هم تقسیم شده بودیم و هر گروهی روی یکی از نوارهای مین کار میکرد. یک لحظه خمپارهای به سمتم آمد و با توجه به تشخیص سوت خمپاره خودم را داخل یکی از چالههایی که از قبل خمپاره خورده بود پرتاب کردم؛ اما غافل از اینکه یکی از مینها جابه جا شده و داخل همان چاله افتاده است؛ لذا با همان پای سالمم رفتم روی مین و آن هم قطع شد.
این مجروحیتم دوره درمان طولانیتری داشت و حدود یک سال و اندی طول کشید. در این مدت عملیات کربلای ۴ شروع شد و خیلی از دوستانم را از دست دادم. بعد از این عملیات با دو عصا و یک پای مصنوعی رفتم منطقه عملیاتی کربلای ۵؛ البته عملا از نظر فیزیکی نمیتوانستم کاری برای بچههای تخریب انجام دهم؛ اما حضورم در بین دوستانم در تقویت روحیه و انجام کارهای معمولی سنگر بد نبود که این را هم تجربه کردیم.
کار کردن با آن وضعیت جسمانی برایتان سخت نبود؟
در بحث عمومیجنگ هم کسی که مجروح میشود، میشود کنارش گذاشت؛ اما نه تنها بنده، بلکه بسیاری از بچههایی که حتی دچار نقص عضو میشدند نمیتوانستند در خانه بنشینند و همه اینها به خاطر عشقی بود که حضرت امام (ره)در وجودمان دمیده بود.
کسانی که اندام مصنوعی را میپوشند میدانند که چقدر سختی دارد، آن هم پا و در دمای ۴۰، ۵۰ درجه خرمشهر و آبادان. در واقع این جنگ گوشت و استخوان با پلاستیک و چوب یک جنگ نامتعارف است و پاهایی که تاول میزند و زخم میشود تا به این اندام مصنوعی عادت کند شرایط بسیار سختی را به وجود میآورد؛ اما آن چیزی که به همه این سختیها غلبه میکرد عشق به امام و نظام و ائمه و حس ناموس پرستی و غیرت و شرف بود.
آیا هنوز هم حال و هوای آن روزها را دارید؟
خیلیها میگویند شما دیوانه هستید که بعد از سه دهه هنوز برای دوستانتان یادواره میگیرید، یا سر مزارشان میروید، ولی من فکر میکنم که این دیوانگی خیلی زیباست که انسان در آن حال و هوا سیر کند؛ البته امروز جذابیتهایی در دنیا وجود دارد که انسان را از آن مسیر دور میکند.
ولی ما آن دوران را یاد میکنیم چون هیچ رنگ و ریا و دروغی در آن نبود، هر چه نگاه میکنی زیبایی است، هر چه نگاه میکنی ایثار و عشق و علاقه و از خودگذشتگی است. آیا وقتی اینها باشد، انسان جذب نمیشود؟ چه کسی میتواند بیخیال این وقایع شود؟ مگر در واقعه عاشورا چیزی غیر از عشق بود؟ آیا میشود از این عشق و ایثار بعد از ۱۴۰۰ سال گذشت؟ نه. هنوز که هنوز است آن عشق و ایثار را به زبان میآوریم واشک از چشمانمان جاری میشود. در بین بچههای ما هم همین بود. هنوز هم بعد از گذشت سه دهه، وقتی سر خاک رضا ایزدی میرویم یاد غیرتش میافتیم، وقتی سر خاک حمید رئیسی میرویم یاد شوخیهایش میافتیم، مزار بچهها سراسر یادآور عرفان و عشق به خداست. بچهها نمادی از غیرت هستند
وقتی حضرت آقا دفاع مقدس را یک گنج مینامند به همین علت است و ما میتوانیم قرنها از این گنج بهرهبرداری کنیم. اما متاسفانه برخی از بچههای دفاع مقدس خودشان را از این فضا کنار کشیده اند، و همین مسئله فضا را برای سوءاستفادهکنندهها باز کرده و تحریفاتی در دفاع مقدس ایجاد شده و این افراد چیزهایی را که در ذهنشان است پیاده میکنند و این سوءاستفادهها بلای جنگ شده است. ما میگوییم خاطرات دفاع مقدس را باید کسانی بگویند که توپ وتانک کنارشان منفجر شده، تیر به بدنشان خورده، خط مقدم را لمس کرده و کمین دشمن را دیدهاند. اینها میتوانند جنگ را بگویند و نشر بدهند.
در حال حاضر در چه زمینههایی فعالیت دارید؟
کارشناسی مدیریت و برنامهریزی فرهنگی خوانده ام و در حال حاضر هم به عنوان دبیر ستاد یادواره شهدای تخریبچی استان فارس و مشاور آقای اسکندرپور، شهردار در امور ایثارگران هستم.
ما هنوز فکر میکنیم مشکلات خانوادههای شهدا و جانبازان ما در جلسات و ادارات و سازمانها باید حل شود که فکر بسیار باطلی است. مشکلات جانبازان باید در میدان حل شود و براساس دیدهها تصمیم بگیریم که مشکلات را حل کنیم، نه اینکه روی میزها بنشینیم و یک پذیرایی هم از ما بشود و در نهایت منتج شود به نوشتن یک صورت جلسه.
اگر کسی بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد باید چکار کند؟
بنده شخصا معتقدم شاید امروز بهترین راه برای نزدیک شدن به شهدا، سیر در وصیتنامه و زندگینامه آنهاست. اینکه انسان خودش را به همرزمان شهدا مخصوصا جانبازان نزدیک کند، چون هنوز تعداد بسیار زیادی از جانبازان هستند که بوی شهدا را میدهند. در کنار اینها قرار گرفتن و آشنا شدن با زندگی آنان و دردهایی که دارند میشود باعث نزدیک شدن انسان به شهدا میشود.
جانبازان چون در زندگی دردهای فراوانی کشیدهاند میتوانند بیشترین تاثیر را روی نسل جدید بگذارند و سختیهای جنگ را برایشان بیان کنند؛ ولی متاسفانه چیزی که ناخواسته اتفاق افتاده این است که جنگ را خیلی درشت و بزرگ گفتند اما درست نگفتند و این برمیگردد به فیلمهایی که ساختند و بلای جان بچههای ما شد. اینکه ما دشمنان را بسیار بسیار ضعیف و زبون و کوچک دانستیم و خودمان را خیلی بزرگ. در صورتی که به نظر من دشمن ما آنقدر قوی و مسلح بود، آنقدر تاکتیک پذیر و دانا بود که یک هفته، ۱۰ روز آموزشی که ما میدیدیم در مقابل آنها هیچ بود. وقتی اینها برای نسل جدید گفته نمیشود، حاصل آن همین میشود که در جامعه میبینیم. وقتی جوان امروزی یک جانباز شیمیایی را با سرفههای مکرر، روی ویلچر، با دو چشم نابینا و یا بدون دست و پا میبیند، خیلی راحتتر او را باور میکند. من فکر میکنم جانبازان با حضور در جمعها از خانواده گرفته تا اجتماع بیشترین تاثیر را خواهیم داشت.
روزنامه کیهان
۱۴ مرداد ۱۳۹۹
- نویسنده : با شهید