یادبود شهید اکبر ناظری زاده روستاست، روستایی کوچک در زابل. در نوجوانی شیطنتهای خودش را دارد، پر انرژی و پر جنب و جوش است؛ اما حد و حدود را میداند، اخلاقیات برایش در درجه اول اهمیت قرار دارد، با حجب و حیاست و اجازه نمیدهد کسی از او دلخور شود. همه مردم روستا دوستش دارند، […]
یادبود شهید اکبر ناظری
زاده روستاست، روستایی کوچک در زابل. در نوجوانی شیطنتهای خودش را دارد، پر انرژی و پر جنب و جوش است؛ اما حد و حدود را میداند، اخلاقیات برایش در درجه اول اهمیت قرار دارد، با حجب و حیاست و اجازه نمیدهد کسی از او دلخور شود. همه مردم روستا دوستش دارند، از بس که مهربان است و کمک کار آنها، حاضر است به خاطر کمک به مردم روستایش پیاده تا روستای مجاور هم برود. شاید هم دعای خیر همین مردم او را به اوج رساند، آنقدر که شجاعانه پا در میدان مبارزه با اشرار بگذارد و جان را تقدیم حضرت حق کند.
صفحه فرهنگ و مقاومت این هفته، میزبان قصه شهید اکبر ناظری است، کسی که محبوب دل همه دوستان و آشنایانش بود و گذشت و فداکاری با گوشت و پوستش آمیخته بود و در نهایت هم به بالاترین درجه ایثار نائل آمد. شرح خلق و خو و سیره این شهید بزرگوار از زبان سردار حاج حسین ناظری برادر بزرگتر شهید و همچنین دوست گرمابه و گلستان وی، ابراهیم زینلی شنیدنیست…
در ابتدا حاج حسین از برادر شهیدش برایمان میگوید…
سید محمد مشکوهًْالممالک
از شهید برایمان بگویید، گویا رابطه نزدیکی با شما داشتهاند؟
پدرم ۹ فرزند داشت که ششمین فرزند خانواده برادرشهیدم اکبر که در سال ۴۶ به دنیا آمده بود، او دیپلمش را گرفت و بعد برای سربازی سپاه رفت، چون علاقه بسیاری به سپاه داشت، در واقع با توجه به عشق و علاقهای که به ولایت داشت برای سپاه اقدام کرد و مورد گزینش هم قرار گرفت. همین باعث شده بود که عشق و علاقه به نظام هم در او تقویت شود.
از نحوه شهادت شهید ناظری اطلاع دارید؟
برادرم در ۱۲ آبان سال ۶۶ به اتفاق یک گروه چهل نفره از همکاران پاسدار و بسیجی به تعقیب اشرار و ضدانقلاب میپردازند و در منطقه صعبالعبور رود ماهی درگیری شدیدی بین آنها رخ میدهد. در این درگیری شهید اکبر زخمی میشود؛ ابتدا پای چپش تیر میخورد، آن را میبندد و پیشروی میکند. بعد پای راستش تیر میخورد که آن را هم با چفیه میبندد و خودش را به نزدیکی سنگر اشرار میرساند، تا جایی که تیری در خشاب اسلحهاش نمیماند، در این لحظه بیسیم و اسلحه خود را زیر سنگی پنهان میکند تا از دسترس دشمن دور بماند. تیرهای بچهها هم تمام شده بوده، تمام ۴۰ نفر شهید آنجا، وقتی تیرهایشان تمام میشود اسلحهشان را میشکنند، تا اسلحه سالمیدست دشمن نیفتد و بعد از لحظاتی دشمن رزمندگانی که مجروح بودند را با تیر خلاصی به شهادت میرساند. شهید اکبر هم یک قرآن داخل جیبش داشت که یک تیر به این قرآن خورده بود. اینطور که تیر اول خورده بود به قرآن و از قرآن رد شده و به قلب شهید اکبر خورده بود. پیکر برادرم و همرزمانش بعد از سه روز در منطقه پیدا شد.
خبر شهادت برادرتان را چگونه به شما دادند؟
همان روز حاج خانم گفت برو نذری بگیر که من اکبر را خواب دیدم. اکبر هم با ما خداحافظی کرده بود که مأموریت برود.
بنده رفتم نان گرفتم و تحویل خانه دادم. رفتم سپاه. بچهها را بردم که عمویشان را ببینند. بچهها را که بردم مثل همیشه وقتی پیاده شدند سریع طرف در ورودی رفتند. از دژبانی پرسیدم چه خبر؟ نیروها آمدند؟ گفت نه! نیامدند. گفتم کجا هستند؟ گفت نزدیکی زاهدان، اردوگاه زدند تا فردا صبح میآیند. برگشتم خانه، خانمم گفت که دو نفر از بنیاد شهید آمدند جلوی در. گفتم: چکار داشتند؟ گفت: با تو کار داشتند. گفتم: کارشان چی بود؟ گفت: اکبر تیر خورده و حالا در بیمارستان است. گفتم: پس باید هرچه زودتر بیمارستان بروم. گفت: نه! به هیچ کس اجازه ملاقات نمیدهند. گفتم: بچههای سپاه من را میشناسند، مشکلی ندارد! من خیلی داشتم بیقراری میکردم؛ اما مدت زیادی نگذشت که آمدند از بنیاد شهید خبر دادند که اخوی شما شهید شده است.
در ادامه گفتوگویی با ابراهیم زینلی، دوست صمیمیشهید ناظری، انجام دادیم. وی که اکنون معلم و مدیر دبستان است از ابتدای دوران دبیرستان با شهید همراه و همکلاس بوده و مسائل بسیاری را از اخلاق و رفتار شهید به یاد دارد.
از اخلاق و رفتار شهید ناظری بگویید؟
بدون اغراق شهید ناظری یک انسان متواضع بود. از لحاظ فروتنی، ادب، معرفت، دوست داشتن و از هر نظر من کسی را ندیدیم که بتوانم او را با شهید اکبر مقایسه کنم. آنقدر قدر و منزلت داشت که هر توجیه و تفسیری که هر کلمه و لفظ خوبی که بخواهی میتوانی برای شهید اکبر به کار ببری. اهل اخلاق و مرام بود. یک چهرهای هم داشت که تو دل برو بود، یک نورانیتی داشت.
یادم است که وقتی دبیرستان بودیم، یک خصلت عجیبی داشت که اگر چیزی خوشمزه بود و به دهانش مزه میداد و از چیزی خوشش میآمد، تنهاخوری نمیکرد، یا به شما هم میداد یا خودش هم نمیخورد. اگر جای خوبی میخواست برود، تنها نمیرفت. با اینکه در سالهای ۶۲ در زاهدان انواع موادمخدر وجود داشت، نه من و نه شهید، یک بار هم لب به سیگار نزدیم. یعنی با اینکه همه شرایط فراهم بوده است، دنبال این مسائل نبودیم.
همیشه از خدا میگفت، از راه راست صحبت میکرد. یک آدم شرمرو هم بود. بارها میگفتم بیا برویم خانه ما، اما به خاطر شرم و کم رویی نمیآمد. میگفت من آنجا راحت نیستم. اما من به خانه آنها میرفتم؛ البته جوان بودیم و شیطنتهایی هم داشتیم، مثلا میپریدیم که دست چه کسی به لامپ میخورد.
رفتارش با بقیه چطور بود؟
اخلاقش زبانزد بود. در همان دبیرستان هم همه عاشقش بودند. کسی از او بد دل نبود. بعضیها هستند که وقتی کسی کمک میخواهد جواب رد نمیدهند، شهید اکبر از این دسته افراد بود. هیچ وقت سعی نکرد کسی را از خودش ناراحت کند یا برخلاف میل کسی صحبت کند، در خلق و خویش نبود. مثلاً اگر دو تا چای برای سه نفر میآوردند محال بود که چای را بخورد و به زور به طرف مقابل میداد. خیلی انسان با گذشتی بود. در هر چیزی که فکر کنی گذشت داشت. به همین خاطر پیش مردم هم ارزش و اهمیت بالایی داشت. داخل روستا که میرفتیم مردم منتظر بودند که اکبر کی میآید، یعنی اینقدر اکبر را دوست داشتند که موقعی که میآمد همه جمع میشدند. وقتی من به روستای خودمان میرفتم از من کمتر استقبال میشد ولی از اکبر نه؛ کسانی به استقبال اکبر میآمدند که سنشان از سن پدر و مادر اکبر
بیشتر بود.
چگونه به مردم کمک میکرد؟
هر کمکی که از دستش برمیآمد انجام میداد. نمیگفت به من ربطی ندارد، یا این یکی قوم و خویش من نیست. اکبر طوری بود که اگر میخواست صحبت کند مردم به طرفش میآمدند. اگر در همان وضع و بضاعت کمیکه داشت و چیزی دستش میرسد میگفت ببرید به فلانی هم یک مقدار بدهید یا خودش میبرد به خانه آن بنده خدا. خانوادگی اینطور بودند نان که میپختند برای دیگران میفرستادند.
خانوادگی اینطوری بودند. در خانهشان به روی همه باز بود و با همه مهربان بودند و همه هم از مهربانیشان خوششان میآمد. میگفتند برویم خانه عباس غلامعلی برویم یا برویم و پیش مادر حاج حسین بنشینیم تا کمیصحبت کنیم و دلمان باز شود نه تنها آدمهای فقیر میآمدند بلکه زن خان هم میآمد. خانهشان پایگاه بود. خانهشان خانه امید اهالی بود. خانهشان خانه کسانی بود که کسی را نداشتند.
بنده اینها را خودم شاهد بودم و میدیدم، حتی اکبر سرباز هم که بود و خانه نبود، من میرفتم آنجا و سر میزدم. از دولتآباد پیاده میرفتم و سر میزدم. بعد از شهادتش هم همینطور بوده است. همیشه سر میزدم. دل او هم به من گرم بود. ما در همان حسین آباد قوم و خویش داشتیم که خیلی کم به خانه آنها رفتهام، اما خانه شهید چه قبل از شهادت و چه بعد از شهادت بارها رفتهام. چون خانواده شهید برایم فرق میکردند و قابل مقایسه با دیگران نبودند. الان هم عضو غیر رسمیخانواده شهید هستم و برادرزادهها و خواهرهای شهید مرا عمو و دایی صدا میکنند.
از کار زیاد برای دیگران خسته نمیشد؟
دیگر دوست داشت که این کارها را بکند. مثلاً وقتی میخواست بیاید زاهدان همسایهای میگفت این نانها را هم با خودت ببر فلانجا و به فلانی بده، نه نمیگفت. موقعی که با هم میآمدیم طرف زاهدان کلی وسایل همراهش بود. همه هم مال بقیه بود که میبرد و به صاحبانشان میرساند. بقیه با او مثل فرزند خودشان رفتار میکردند، مردم او را دوست داشتند. روحیه بازی داشت، چطور پدر به پسرش میگوید این کار را برای من انجام بده، همینطوری با اکبر حرف میزدند. اکبر اینها را ببر در خانه فلانی که کس دیگری نیست که ببرد. اکبر کار را انجام میداد؛ چه با ماشین چه با دوچرخه و چه پیاده.
رفاقت شما از چه زمانی آغاز شد؟
از اول دبیرستان. پایه رفاقت ما هم از مراسم عاشورایی که در روستای دولتآباد اجرا میشد، ریخته شد. حدود ۶۰ یا ۶۱ آنجا دیدمش بعد که آمدم زاهدان در دبیرستان امام خمینی، آمد پیش من و گفت: من شما را در مراسم روز عاشورا دیدهام و از همین جا ما با هم دوست شدیم. شهید از من چند سالی بزرگتر است، فکر کنم شهید اکبر متولد ۱۳۴۵ است و من هم ۱۳۴۸؛ ولی چون شناسنامه شهید را دیرتر گرفته بودند با هم همکلاس شدیم. ما از اول دبیرستان تا سال چهارم که رفتیم سربازی؛ یعنی چهار سال را ما کلاً با هم
بودیم.
بیشتر اوقات ما با هم بودیم و با هم درس میخواندیم. درس شهید هم خوب بود؛ یعنی متوسط به بالا. ما رشته اقتصاد میخواندیم. دبیرستان ما رشته علوم تجربی هم داشت ولی خوب ما نفهمیدیم و متوجه نشدیم که رشته علوم تجربی هم دارد. علوم انسانی هم داشت که دو شاخه میشد یکی فرهنگ و ادب بود و یکی هم اقتصاد بود.
روستای دولتآباد چند کیلومتری زابل است؟
روستای دولتآباد تقریباً در بیست و چهار کیلومتری شهرستان زابل قرار دارد. ولی به لوتک نزدیک است. فاصله دولتآباد تا روستای حسینآباد که زادگاه شهید اکبر است، به گمانم از دو کیلومتر هم کمتر است. قبلاً کسانی را که در حسین آباد از دنیا میرفتند، در روستای دولتآباد دفن میکردند، خلاصه با هم ارتباط داشتند. در این میان خانواده شهید اکبر یک استثنا بود.
با اینکه وضع مالیشان خوب نبود، هنوز حاج محمد هم سر کار نرفته بود و حاج حسین هم تازه در اداره برق مشغول کار شده بود، درب خانهشان به روی همه باز بود، همین استکان چای که بود، همین تکه نان خشک که بود، با لب پرخنده از مهمان پذیرایی میکردند. کسی هم که میآمد حسین آباد، اولین جایی که میرفت، همین خانه بود.
مثلاً طرف مسافر بود، در روستا هم اینطور است که شخص با خودش میگوید یک جایی بروم که بتوانم صبحانه ولو یک تکه نانی بخورم، آن وقت همه به او آدرس میدادند که برو خانه فلانی که آدم دست و دل باز و خوش صورتی است. من خیلیها را میدیدم که میآمدند آنجا. باور کنید آدم فقیری را هم که میدیدند هزاران بار در برابر او، خودشان را خم و راست میکردند و نگاه نمیکردند که لباس این مهمان خوب نیست، در مقابل آدمهای فقیر بیشتر خودشان را میشکستند. اینقدر مهربان بودند! در حسین آباد از هر کسی بپرسید که کجا مهمان شود، خانواده شهید را اسم میبرند. کسانی که در همان ده زندگی میکردند اگر روزی نمیآمدند و سری به خانهشان نمیزدند، روزشان شب نمیشد. باید حتماً میآمدند و ده دقیقه پیش ننه مینشستند و یک چای میخوردند. فرقی هم نمیکرد! همه میآمدند؛ دختر، پسر، کوچک، بزرگ همه!
پدر شهید اکبر چه خصوصیاتی داشت؟
خانواده شهید آدمهای مظلوم و صاف و صادق بوده و هستند. پدرش اصلاً صحبت نمیکرد، صدایش در نمیآمد، اصلاً صدای هیچکدامشان را کسی نمیشنید. یک خانواده فوقالعاده خوب بودند. او اینقدر مهربانانه و نرم صحبت میکرد که اصلاً من ندیدم صدایش را بلند کند. بعضی از این علما را میبینی یا مثل من که گوشم سنگین هست باید گوشت را بگیری تا ببینی چه میگوید، اخلاق پدر مرحوم شهید اکبر هم همینطور بود. طوری صحبت میکرد که صدایش از صدای مخاطبش آرامتر باشد.
بعد از اینکه اکبر شهید شد من به مادرش سر میزدم، به من میگفت تو برای من بوی اکبر را میدهی. من را خیلی دوست داشت.
تکیه کلام شهید چه بود؟
لبخند! هر وقت با او صحبت میکردی فقط با خنده صحبت میکرد و جواب میداد. حرفی هم اگر میگفت، طوری عنوان نمیکرد که تو ناراحت بشوی؛ مثلاً ساعت ۷ یا ۸ شب میگفتیم از خانه حاج حسین برویم به خانه کبری خانم، خواهر شهید. اگر نمیخواست بیاید، نمیگفت نه نمیروم و مستقیم به قول معروف توی ذوق شما نمیزد.
در مورد ازدواج هم با هم صحبت میکردید؟
بله. برای شهید اکبر خواستگاری هم رفته بودند و بنا بود که ازدواج کنند که نشد. خیلی هم همدیگر را دوست داشتند.
خواب شهید اکبر را هم میبینی؟
بنده یک چیزی بگویم که شاید خیلیها قبول نکنند. اگر بر خانوادهشان کوچکترین اتفاقی بیفتد، اکبر را در خواب میبینم، گاهی اوقات هم قبل از اینکه اتفاقی بیفتد به خوابم میآید. بارها شده که به حاج حسین زنگ زدهام و گفتهام انگار یک مشکلی دارید و بعد برای من تعریف کردهاند که چه شده.
معمولاً اینطور رفاقتهای تند و گرم، زود تمام میشود، چطور دوستی شما ادامهدار شد؟
ما از دل و جان با هم رفیق بودیم. اینطوری نبود که یک دوستی ظاهری باشد. احساس میکردم که اکبر برادرم و بهترین دوستم هست. با اینکه خودم چهار برادر دارم. از روزی که اکبر شهید شده همیشه موقع قرآن خواندن، یادش هستم، اینطور نیست که یک دفعه قرآن بخوانم و اسم او فراموشم شود.
شهید اکبر بعد از خدمت سربازی رفت سپاه؟
بله. سپاه رفت، چون خودش خیلی دوست داشت و همیشه میگفت من شهید میشوم. جریان سپاه رفتن اکبر هم اینطور بود که از اول دوست داشت جبهه برود. اما برادر بزرگ اکبر، حاج محمد که حالا از سرداران سپاه است، جبهه بود، برادر دیگر اکبر، حاج اصغر دلش میخواست برود جبهه، از خدایش هم بود که جبهه برود؛ اما میگفت پدر و مادرم را چکار کنم، همین شد که رفت سپاه. سپاه را به همین دلیل انتخاب کرد که برود در عملیاتها شرکت کند.
رفت سپاه بعد در یکی از این عملیاتها آنها را محاصره میکنند و شهید میشود.
خبر شهادت اکبر را چه زمانی شنیدید؟
ما یک فامیل به نام اکبر کندری داشتیم که فرمانده عملیات سپاه بود؛ حالا هم در تهران مشغول به کار است. منزل این آقای کندری، حد فاصل خانه حاج حسین و کریم بود، به همین خاطر من را بیشتر اوقات میدید و از دوستی من و اکبر خبر داشت. او به من خبر داد. آن موقع من مرخصی بودم و روستا رفته بودم، وقتی خبر را شنیدم فوری زاهدان برگشتم. تیر خورده بود روی قرآنی که توی جیبش و روی قلبش قرار داشت، آن قرآن هم کمیخونی شده بود.
من فقط از جنازه صورتش را دیدم. یعنی نمیگذاشتند که بیشتر بتوانیم نگاه کنیم. چون جنازهها یک مقدار مانده بود صورتش ورم کرده بود؛ ولی اینطور نبود که شناخته نشود یا آن نورانیتش را از دست داده باشد؛ منتها یک مقداری بدنش ورم کرده بود. رودماهی هم هوا گرم بود.
جنازه شهید اکبر را خودم در قبر گذاشتم؛ من رفتم داخل لحد و گذاشتمش پایین. من قسمت جلو جنازه را داشتم. آن زمان من تازه ۱۸ ساله شده بودم و آنجا حال غریبی داشتم. اکبر، برادرم بود، محرم اسرارم بود.
بخشی از وصيتنامه
اي مردم مسلمان و مستضعف ايران به خصوص مردم خوب سيستان و بلوچستان، اين انقلاب را به رهبري امام امت ادامه دهيد. ما ملت ايران خيلي خون دادهايم که اين انقلاب به پيروزي برسد، نکند که از رهنمودهاي امام عزيزمان سرپيچي کنيد و امام را تنها بگذاريد؛ او نائب امام زمان (عج) است.
نگذاريد خون اين شهيدان پايمال شود. ما هر چه خون بدهيم انقلابمان پايدارتر ميشود. اين آمريکاي خائن با کمک منافقين دارند شاخ و برگ اين نهال انقلاب را ميريزند. ما نبايد بگذاريم که اين ابر قدرتها و واسطههاي داخلي آنها به اين انقلاب ضرر و زيان برسانند اگر چه همه را بکشند ما بايد تا آخرين قطره خونمان را به پاي اين نهال بريزيم و آن را آبياري کرده و رشدش بدهيم. در زمان امام حسين(ع) امام را تنها گذاشتند حالا که امام خميني راه او را ميرود ما نبايد او را تنها بگذاريم.
از خانوادهام ميخواهم که خط امام را ادامه دهند و از برادرانم ميخواهم در صحنههاي انقلاب و بسيج شرکت داشته باشند. اگر روزي به شهادت رسيدم ادامه دهنده راه من باشند. از برادران و دوستانم ميخواهم که بعد از من اسلحه را به دوش بگيرند و خون خودشان را به پاي درخت اسلام بريزند تا درخت اسلام بارورتر گردد. هر کس امام را قبول نداشته باشد حق ندارد سر قبر من بيايد و الا به خون تمام شهيدان خيانت کرده است.
پدر و مادرم! ما امروز در زمان امتحان هستيم و بايد چه در جبهه و چه در پشت جبهه در سنگر مبارزه با ضد انقلاب و اشرار، حسينگونه مقاومت کنيم. حسين امروز، خميني است. در وجود امام عزيزمان دقت کنيد و با شناخت کامل، پيرو او باشيد.
خواهرانم از شما ميخواهم که در حفظ حجاب کوشا باشيد. در پايان از پدرم و مادرم که زحمات بسيار زيادي را براي من کشيدهاند تشکر ميکنم و خود را مديون شما ميدانم.
از برادران، خواهران و دوستانم درخواست حلاليت دارم. خدا همه ما را ببخشايد اگر شهادت نصيبم شد برايم گريه نکنيد تا دشمن شاد نشود.
درود بر خميني
اکبر ناظری
کیهان
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹