شاید داستان مبارزهاش یادآور دلاوری ابوالفضل العباس(ع) باشد؛ هنگامی که دستش را از دست میدهد با امید بیشتری به جنگ دشمن میرود؛ گاهی تن به تن؛ گاهی باشمشیر؛ برخورد تیر دشمن با گوش، گردن، دست و پا خستهاش نمیکند؛ در هر شرایط مبارزه را ترجیح میدهد؛ حتی هنگامی که با حضورش در میدان نبرد مخالفت […]
شاید داستان مبارزهاش یادآور دلاوری ابوالفضل العباس(ع) باشد؛ هنگامی که دستش را از دست میدهد با امید بیشتری به جنگ دشمن میرود؛ گاهی تن به تن؛ گاهی باشمشیر؛ برخورد تیر دشمن با گوش، گردن، دست و پا خستهاش نمیکند؛ در هر شرایط مبارزه را ترجیح میدهد؛ حتی هنگامی که با حضورش در میدان نبرد مخالفت میشد.
خبرگزاری ایمنا – گروه پایداری – محدثه احمدی؛ مدتی از مجروحیتش نگذشته بود که دوباره وارد میدان شد؛ در حالی که نیروها در حال اجرای برنامه صبحگاهی در ارتفاعات قلاجه بودند، عبدالرزاق با یک آستین خالی، چفیه به گردن، پرچم یا حسین و شمشیر به دست وارد صبحگاه شد؛ چنان روحیهای داشت که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده؛ حتی کسی باورش نمیشد که عبدالرزاق هنوز بتواند سینه به سینه دوشکا برود و آن را با نارنجک خاموش کند.
در حالی که ۳ ماه بیشتر از قطع شدن دست چپش نمیگذشت تیر دشمن به گردنش اصابت کرد و باز مجروح شد اما دوباره آمد و این بار در مقر قلاجه همه را حیرت زده کرد؛ اما عبدالرزاق در پاسخ به تعجب دیگر رزمندگان میگفت «من اگر نمیتوانم اسلحه به دست بگیرم، با شمشیر به میدان میآیم».
در عملیات والفجر ۴ بود که هدف رگبار نیروهای بعثی قرار گرفت و سه تیر به سینهاش اصابت کرد؛ در این هنگام که دو رزمنده دیگر با پتویی عبدالرزاق را به عقب میبردند، با خنده به او گفتند در آخرین لحظات عمرت، اشهدت را بخوان، اما دوستانش که با خنده عبدالرزاق روبرو میشدند شجاعت او را در سخنش میدیدند «هنوز وقت شهادت من نرسیده است»؛ با این حال بیشتر از پانزده روز از مجروحیتش نگذشته بود که دوباره به جبهه بازگشت؛ بیست سال بیشتر نداشت اما با همه ناتوانیاش به جبهه آمده بود، به جای اینکه به واحدهای پشتیبانی همچون دژبانی یا آشپزخانه برود ازهمان ابتدا اسلحه به دست وارد میدان شد.
اما داستان پشتکاری در عین ناتوانی عبدالرزاق علیشیری به دوران کودکیاش برمیگردد؛ داستانی که برادرش ابوالحسن به یاد میآورد «متولد دوازدهم خرداد سال ۱۳۴۱ بود؛ هنوز سنی نداشت که تب شدید به سراغش آمد؛تبی که او را از پا در آورد و پای چپش را فلج کرد؛ با اینکه بیماریاش رفته رفته بهبود پیدا کرد، اما لنگیدن پای چپ همیشه همراهش بود؛ چهار سال بعد که به شهرستان گنبد کاووس مهاجرت کردند، تحصیلاتش را تا دوم راهنمایی ادامه داد؛ دوازده ساله بود که به کرج بازگشتند و پس از گذراندن دوران دبیرستان در رشته علوم تجربی دیپلمش را گرفت؛ از هوش بالایی برخوردار بود به طوری که رژیم طاغوت برای بورس شدنش در خارج کشور پیشنهاداتی به او داده بود که او قبول نمیکرد؛ بعد از انقلاب هم سپاه اصرار داشت که او درس را ادامه دهد اما با مخالفت او روبرو میشدند «تا جنگ ادامه دارد درسم را نمی خوانم.»؛ همچنین پیرامون قرآن و مسائل دینی، اطلاعات کافی و کاملی داشت؛ یکی از دوستانش تعرف میکرد که عبدالرزاق خواب دیده بود همه ۲۲ رفیقش شهید میشوند؛ همین اتفاق هم افتاد و همه آنها شهید شدند.
با این حال عبدالرزاق، معلولیت را محدودیت نمیدانست و با تلاش بسیار، قهرمان رشته جودو در زادگاهش شد؛ تا اینکه تصمیم گرفت برای خدمت به نظام جمهوری اسلامی به سربازی برود؛ اما به خاطر معلولیتی که داشت بر خلاف میلش از خدمت سربازی معاف شد؛ با این حال دست از تلاش و خدمت برنمیداشت و برای تأمین امرار معاش خانواده خود، در کارخانه روغن نباتی مشغول به کارگری شد».
با این حال در سال ۱۳۶۰ با همه ناتوانیاش به جبهه حق علیه باطل رفت و از همان ابتدا وارد واحدهای رزمی شد و در مقابل دشمن اسلحه به دست گرفت؛ مهدی رمضانی از راویانی است که در جبهه حضور داشته و ماجراهایی که بر عبدالحسین گذشته است را به یاد میآورد «آن زمان گردانها، نیروها را به صبحگاه دوکوهه میبردند؛ یکی از فرماندهان بعد از صبحگاه، فعالیتها و وظایف گردان پیاده را تشریح میکرد که نیروی پیاده با چه خطراتی مواجه هستند؛ یا اینکه در شب عملیات چه باید بکنند؛ فرمانده دیگر وظایف یک تخریبچی را شرح میداد و نیروهایی که به تازگی به منطقه عملیاتی آمده بودند، بر حسب علاقه یکی از گردانها را انتخاب میکردند؛ عبدالرزاق یکی از افرادی بود که جذب گردان پیاده شد؛ این در حالی بود که او حین راه رفتن پای چپش را بر زمین میکشید؛ از او جویا شدند که مجروح شده یا تصادف کرده؟ که با پاسخ منفی مواجه شدند «در کودکی بر اثر تب شدید پای چپم فلج میشود، اما با ورزش، کمی بر پاهایم مسلط میشوم و با عصا راه میروم»؛ اما هنگامی که عبدالرزاق، دودلی فرماندهان برای بازگشت او را به عقب یا حضور در گردان میبیند، از آنها میخواهد تا چند روزی به او فرصت دهند تا اگر توانست از عهده وظایف خود برآید، در گردان بماند».
با این حال عبدالحسین که شجاعتر از همیشه بود؛ با پشتکاری بیشتری فعالیت کرد و لایق بودن خود را نشان داد «در خشم شب، عبدالرزاق آمادهترین نیرو بود و با پشتکار، فعالیتهای آموزشی را دنبال میکرد؛ از این رو فرماندهان تصمیم میگیرند که او را نگه دارند؛ در نخستین عملیات از ناحیه گوش مجروح میشود اما به عقب بازنمیگردد.»
با این همه هیچگاه از دفاع خسته نمیشد و سال۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل(ع) شرکت کرد؛ بخشی از پشتکاری او را جعفر طهماسبی از دیگر رزمندگان، آن را به یاد میآورد «سال ۶۱، عملیات مسلم بن عقیل(ع)، در بمباران هوایی مقر گردانها در سومار، رزمنده لشکر محمد رسول الله(ص)، در اثر اصابت ترکش، دست چپش از کتف جدا شد، به همین خاطر به پشت جبههها بازمیگردد؛ همه میگفتند عبدالرزاق حالا حالاها به جبهه برنمیگرده؛ اما پانزده روز بعد با آستین خالی توی دوکوهه رؤیت شد؛ او ول کن نبود و کسی هم جرأت این رو نداشت که توی عملیات از او استفاده نکنه؛ کسی باورش نمیشد که عبدالرزاق هنوز میتونه سینه به سینه دوشکا بره و اونو با نارنجک خاموش کنه؛ او رزمنده گردان حنظله بود و در حالی که سه ماه بیشتر از قطع شدن دست چپش نمیگذشت؛ تیر دشمن به گردنش اصابت کرد و باز مجروح شد؛ اما عبدالرزاق این بار در مقر قلاجه همه رو حیرت زده کرد؛ در مراسم صبحگاه اردوگاه قلاجه، پیش از عملیات والفجر۴، عبدالرزاق با آستین خالی و شمشیر به کمر، در حالی که پرچم سرخی به دست داشت ظاهر میشد؛ او خودش کمپوت روحیه بود».
اما عبدالحسین چنان روحیهای داشت که با مجروحیتهای شدید، باز هم به میدان نبرد بازمیگشت؛ روحیهای که مهدی رمضانی هم از یاد نمیبرد «۹۰ تن از رزمندگان در این عملیات مجروح یا شهید شدند؛ صحنه این عملیات تداعی کننده، ظهر عاشورا بود؛ رزمندگان، تکههای بدن دوستان خودشان را با اشک جمع میکردند؛ در همین حال چشمشان به عبدالرزاق میافتد؛ دست چپش قطع شده بود؛ به او گفتند که نیمی از بدنت را از دست دادهای، پس برای همیشه باید به عقب برگردی؛ عبدالرزاق میخندید و میگفت که ۲۰ روز دیگر برمیگردد؛ او مدتی بعد برای حضور در عملیات والفجر ۴ وارد منطقه عملیاتی شد؛ فرمانده یکی از گردانهای لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) خطاب به او گفت تو تا کنون با یک دست تیراندازی میکردی؛ آنجا دشت بود، اما حالا میخواهیم به ارتفاع برویم؛ ممکن است به خاطر مسلط نبودن بر اسلحه، به نیروهای خودی ضربه بزنی.
عبدالحسین که از سخنان فرمانده ناراحت شده بود، مرخصی گرفت و به عقب بازگشت؛ روزی در حالی که نیروها در ارتفاعات قلاجه در حال اجرای برنامه صبحگاهی بودند، عبدالرزاق چفیه به گردن، پرچم یا حسین و شمشیر به دست وارد صبحگاه شد؛ عبدالرزاق در پاسخ تعجب حاضران میگوید من اگر نمیتوانم اسلحه به دست بگیرم، با شمشیر به میدان میآیم؛ تا اینکه هدف رگبار نیروهای بعثی قرار میگیرد و سه تیر به سینهاش اصابت میکند؛ در این هنگام که دو رزمنده دیگر با پتویی عبدالرزاق را به عقب میبردند، با خنده به او گفتند در آخرین لحظات عمرت، اشهدت را بخوان، اما بازهم دوستانش شجاعت او را در سخنش میدیدند «هنوز وقت شهادت من نرسیده است؛ آنقدر به جبهه میروم تا شهید شوم»؛ اما این بار به عنوان تخریبچی به لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) رفت.»
با این همه برادرش هم شجاعت او را تحسین میکند «برای سومین بار در سال ۱۳۶۲به جبهه فکه رهسپار شد و در عملیات والفجر یک، تیری به گوش او اصابت کرد؛ برای چهارمین بار هم درجبهه پنجوین عراق در اثر اصابت چند ترکش به شدت مجروح شد؛ پس از دو سال عبدالحسین ازدواج کرد و هنوز چند ماهی از دوران متاهلیاش نگذشته بود که دوباره در بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۶۴ برای سرگرم کردن دشمن، در منطقه ام الرصاص حاضر شد و طی عملیاتی در قلب دشمن، شمشیر بند، میداندار معرکه شد.
این بار در گردان علی اصغر (ع) باز اسلحه به دست و شمشیر به کمر، خط شکن شد؛ هدف، ضربه زدن به دشمن در جزیره امالرصاص و آن سوی اروندرود بود؛ کار طاقت فرسایی بود و احتمال درگیری تن به تن با دشمن میرفت؛ امکان داشت که این بار شمشیر او به کار آید؛ هنگامی که دستش از بدن قطع شد، شمشیری از دوستش علی مردانی گرفت تا اگر در خط مقدم، کار به جنگ تن به تن کشید بتواند دشمن را پای در آورد.
در آن هنگام تیربار چهارلول دشمن امان همه را بریده بود؛ وقتی خاکریز قفل میشد، مثل موریانه خاکریز رو کوتاه میکرد و تلفات میگرفت؛ عبدالرزاق دست به کار شد؛ برای رسیدن به تیربار دشمن باید از باتلاقی که بین ما و دشمن بود میگذشت که رد شدن از این همه گل و لای راحت نبود؛ دشمن کاملا روی مواضع ما دید داشت، اما عبدالرزاق ول کن نبود؛ نارنجک به کمر و شمشیر به دست حرکت میکرد؛ دقایقی بعد تیربار دشمن خاموش شد و عبدالرزاق هم افتاد؛ کسی نفهمید چه شد اما همه میگفتند این بار شمشیر به کار آمد؛ بر سر زبانها افتاد که عبدالرزاق علیشیری، تیربارچی بعثی را با شمشیر قیمه قیمه کرد؛ او که در یکم اسفند ماه ۶۴ به شهادت رسید؛ پیکرش پس از ۱۳ سال در فاو تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت که حالا پیکرش در گلزار شهدای امامزاده محمد کرج آرمیده و خود همنشین اولیاء الهیست.