اشاره: در روایت عشق و جنون مرز و جغرافیا معنایی ندارد… فرقی نمیکند اهل کدام دیاری و در کدام نقطه از زمین ایستادهای یا در چه زمانی زیست میکنی… چشمت که به آسمان باشد و رد ستارهها را بگیری راه خودش را به تو نشان میدهد و مقصد برایت نمایان میشود… درست مثل تو… تویی […]
اشاره: در روایت عشق و جنون مرز و جغرافیا معنایی ندارد… فرقی نمیکند اهل کدام دیاری و در کدام نقطه از زمین ایستادهای یا در چه زمانی زیست میکنی… چشمت که به آسمان باشد و رد ستارهها را بگیری راه خودش را به تو نشان میدهد و مقصد برایت نمایان میشود…
درست مثل تو… تویی که نامت را اولین بار در میان اخبار تلخ آن صبح سرد و تاریک زمستانی در کنار نام سردار دلها و رفیق شفیقش ابومهدی شنیدیم… تو راه و رسم عاشقی را از پدر آموخته بودی… پدری که سالها پیش رد ستارهها را گرفته و خود را به سپاه بدر رساند و شانه به شانه برادران دینیاش علیه ظلم و جور جنگید و در آخر هم شهد شیرین شهادت نصیبش شد… تو هم همان راه را رفتی و چند سال بعد باز نشان دادی در مسیر عشق، ملیت و زبان و نژاد مهم نیست… خون تو و دیگر یاران عراقیات در خون سردار ما ممزوج شد و تابلوی زیبای وحدت را به تصویر کشید…
در سالگرد شهادت سردار سلیمانی، ابومهدی المهندس و یاران شهیدشان توفیق با ما یار بود و توانستیم پای صحبتهای «اطیاف کامل صبری زبیدی» همسر شهید «محمد الشیبانی» از شهدای عراقی آن حادثه تلخ بنشینیم تا او برایمان زندگی این جوان مجاهد عراقی روایت کند… با ما همراه باشید.
محمد ۴/۱۲/۱۹۹۵ (سیزدهم آذرماه ۱۳۷۴) در بیمارستان امام حسینعلیهالسلام کرمانشاه به دنیا آمد. از دوران کودکی و شیطنتهایی که انجام داده بود، خاطرات زیادی برای من تعریف میکرد. زمانیکه مشغول تعریف خاطراتش میشد همیشه لبخند زیبایی روی لبانش نقش میبست و مثل این بود که همان لحظه دارد آن کارها را انجام میدهد.
محمد به فعالیتهای مذهبی و شرکت در مسابقات قرآن و اذان علاقه داشت و در سن ۹ سالگی در یکی این مسابقات مقام اول را به دست آورده بود.
از همان دوران کودکی دوست داشت به زوار امام حسینعلیهالسلام خدمت کند. در ایام اربعین با پولی که داشت شیر میخرید و خودش را به مسیر پیادوری نجف تا کربلا میرساند و در موکبی مشغول خدمت میشد و از زائران امام حسینعلیهالسلام پذیرایی میکرد.
ارثیه پدری
جهاد را از پدرش ابوجعفر الشیبانی به ارث برده بود. ابوجعفر در زمان جنگ ایران و عراق کنار رزمندگان ایرانی علیه رژیم بعث عراق مبارزه میکرد و از همان موقع با ابومهدی المهندس رفاقت داشت.
محمد به پدر و کار او خیلی علاقه داشت برای همین از همان سنین پایین بسیاری از اوقات همراه پدر به محل کار او میرفت. البته این علاقه دوجانبه بود. محمد بعد از سه دختر به دنیا آمده بود برای همین همه خانواده بهخصوص پدرش توجه خاصی به او داشته و بسیار دوستش داشتند.
ابوجعفر در یکی از حملات شیمیایی رژیم بعث عراق در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفتند و سالها با عوارض آن دست و پنجه نرم میکردند. چندین بار در بیمارستان بقیهالله تهران تحت عمل جراحی قرار گرفتند اما نهایتا زمانی که محمد نوجوان بود به شهادت رسیدند و در بهشتزهرای تهران به خاک سپرده شدند. از آن پس مسئولیت زندگی ۴ خواهر و یک برادر به دوش محمد میافتد و در حقیقت او برای آنها پدری میکند.
اولین دیدار
وقتی جنگ سوریه آغاز شد، بسیاری از جوانان مجاهد عراقی نیز برای دفاع از حرم اهلبیتعلیهمالسلام راهی آن کشور شدند. حتی قبل از اینکه آیتالله سیدعلی سیستانی در این رابطه صحبتی کنند آنها بهصورت مخفیانه خود را به نیروهای مبارز در سوریه میرساندند. محمد که از زمان حضور در ایران آموزش نظامی و کار با اسلحه را فراگرفته بود به همراه همسر خواهرش سجاد به جمع مجاهدان عراقی پیوستند. از طرفی برادران من هم با نامهای علی (با اسم جهادی ابوحوراء زبیدی)، منتظر (با اسم جهادی ابویقین زبیدی) و مصطفی (با اسم جهادی ابوفدک زبیدی) همراه با پسرعمویم ابومجاهد زبیدی بهعنوان مدافع حرم راهی سوریه شدند. در آنجا سجاد الشیبانی از برادر کوچک من ابوفدک پرسیده بود شما ازدواج کردی؟ و وقتی او جواب منفی داده بود آقا سجاد گفته بود عروس شما پیش من است. یعنی میخواستند زمینه ازدواج برادرم با خواهر همسرشان را فراهم کنند. اما آقاسجاد و پسرعموی من ابومجاهد در سوریه به شهادت رسیدند و این اتفاق به تأخیر افتاد. البته محمد گفته بود حرف سجاد پابرجاست و قرار داشتیم بعد از اربعین شهیدانمان این اتفاق صورت بگیرد. در همان زمان فعالیت داعش در عراق هم شدت گرفت و سید سیستانی از جوانان عراقی خواستند که برای دفاع از حرم و مقدسات عراق دست به کار شوند. در پی این فرمان محمد و برادرانم بار دیگر عازم میدان جهاد شدند البته اینبار در خاک عراق. اینبار با شهادت برادرم ابویقین در یکی از درگیریها با داعش در شهر سامراء باز در ماجرای خواستگاری وقفهای رخ داد. میخواستیم تا سالگرد صبر کنیم اما محمد به برادرم ابوفدک گفته بود ما در جهاد هستیم و احتمال دارد من هم به شهادت برسم از آنجایی که پدرم به شهادت رسیدند و مادرم هم در کنار خواهرانم نیست من نگران آنها هستم و دلم میخواهد زندگیشان را سرو سامان دهم و خیالم راحت باشد. خلاصه خواستگاری انجام شد. از آنجایی که هنوز سالگرد برادرم و پسرعمویم نرسیده بود ما در مراسم خواستگاری ابتدایی حضور نداشتیم اما بعد از مدتی من و مادرم راهی نجف شدیم تا همسر برادرم و خانواده او را ملاقات کنیم. آنجا بود که من برای اولین بار محمد را دیدم و با او آشنا شدم.
آغاز راه همراهی
وقتی به نجف رسیدیم به همسر برادرم اطلاع دادیم و او گفت الان محمد را میفرستم که دنبال شما بیاید. او آمد و بعد سلام و احوالپرسی ما را به منزلشان برد. بعد از آشنایی با خانواده محمد و قدری استراحت، حدود ساعت دو نیمهشب بود که به پیشنهاد محمد به زیارت حرم حضرت علیعلیهالسلام رفتیم.
فردای آن روز، مادرم صبح زود مرا از خواب بیدار کرد تا با هم به زیارت مزار برادرم برویم. مادرم میدانست اگر محمد متوجه شود نمیگذارد ما تنها راهی شویم، از طرفی او تا نزدیک صبح برای زیارت همراه ما بود و دلمان نمیخواست دوباره زحمتش دهیم. برای همین سعی کردیم طوری که او متوجه نشود از خانه بیرون برویم اما همین که درب را باز کردیم از خواب بلند شد و گفت منتظر باشیم تا او هم آماده شود و با ما بیاد. او ما را به زیارت مزار برادرم و باقی شهدا برد. محمد تمام مدت حجاب، رفتار و رفت و آمد من را زیر نظر داشت و قرارش را با خودش گذاشته بود البته من آن موقع خیلی متوجه رفتار او نبودم.
تا اینکه بالأخره تصمیمش را با برادرانم در میان گذاشت. به برادرم گفته بود من از شما عروس میخواهم. از آنجا که من قبلاً یکبار ازدواج کرده و جدا شده بودم برادرم به او میگوید: من دو خواهر دارم که هر دو ازدواج کردهاند پس کسی نیست که عروس شما شود. محمد در جواب گفته بود: من از ازدواج و طلاق خواهرتان اطلاع دارم و منظورم هم دقیقاً خود ایشان است که میخواهم به خواستگاریشان بیایم. وقتی برادرم با من تماس گرفت و ماجرای خواستگاری را بیان کرد ۱۵ شعبان روز تولد امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف بود. خلاصه قرارها گذاشته شد و محمد به خواستگاری آمد.
راهت را رها نکن!
صحبتهای ما در جلسه خواستگاری بیشتر حول محور راه حق و جهاد و شهادت میچرخید. محمد گفت: من فقط یک خواهش از شما دارم، اینکه هیچوقت به من نگویید کار و راه انتخاب مرا دوست ندارید و باید آن را کنار بگذارم. من گفتم این حرفها را نمیزنم فقط یک سؤال دارم. وقتی ازدواج کردید باز هم برای جهاد میروید و به داعشیها نزدیک میشوید؟ گفت: بله، البته که میروم چون این راهیست که خودم انتخاب کردهام. از شما هم میخواهم هر موقع خواستم از این راه بیرون بروم شما به من بگویید راهت را رها نکن، این همان راه درست و راه امام حسینعلیهالسلام است. اگر یک روز آمد و من خواستم از این کار جدا شوم از شما میخواهم به من کمک کرده و مرا قوی کنید تا در همین کار بمانم.
محمدم مال دنیا نبود، آسمانی بود
من اصلا به فکر ازدواج نبودم ولی چشمها و چهره نورانی محمد احساس خاصی در من بهوجود آورده بود. وقتی چشمم به چشمان او افتاد نفهمیدم چه شد. لبخندی بر لب داشت که در هیچ آدمیچنین لبخندی ندیده بودم. محمد خیلی مهربان بود. اولین مطلبی که درباره او نظرم را به خود جلب کرد نوع صحبت و رفتار و مهربانیاش در ارتباط با خواهرانش بود.
محمد خوب و مهربان بود، خوش چهره، نورانی و دل پاک. هرچه از او بگویم کم است. محمدم مال دنیا نبود، آسمانی بود. از همان لحظه اول خدا محبت او را در دل من انداخت. دوست نداشتم محمد از روبهروی من بلند شود. دلم میخواست او تا ابد در کنارم باشد.
من در زندگی سختیهای زیادی کشیده بودم؛ با یتیمیبزرگ شدم، داغ شهادت پدر و برادرم را دیدم، تجربه زندگی مشترک خوبی نداشتم و از همسرم جدا شدم و بعد چند سال هم بالاجبار از بودن در کنار دخترم گذشتم و او را به پدرش تحویل دادم. خلاصه قبل از دیدن محمد حال و روز خوبی نداشتم. وقتی خدا محمد را برای من فرستاد انگار دنیای جدیدی به روی من گشوده شد. من آدم دیگری شدم. محمد برای من کل دنیا بود. روزهایی که با محمد زندگی کردم همیشه به یادم میماند. هیچ موقع او را فراموش نمیکنم. خدا به من قشنگترین و بهترین هدیهها را داد در وهله اول محمد و بعد از او دخترمان فدک.
سفر به بهشت
خواستگاری ما حدود سه ماه طول کشید، بعد عقد کردیم و به نجف رفتیم. مراسم ازدواجمان بسیار ساده و کوچک و خانوادگی برگزار شد ولی در عوض یک روز بسیار خوب را برایمان رقم زد. صبح روز بعد عروسی به مشهد رفتیم. با وجود خستگی راه قبل از اینکه به هتل برویم وسایلمان را به امانتهای حرم سپردیم و به زیارت رفتیم. محمد خوشحال بود و از امام رضاعلیهالسلام بابت اینکه توانسته با فردی که دوست داشته ازدواج کند، تشکر کرد. من هم قبلاً از امامعلیهالسلام خواسته بودم اگر میخواستم دوباره ازدواج کنم آدم خوب و مهربانی قسمتم شود و حالا بیشتر از چیزهایی که درخواست کرده بودم امام برایم فرستاده بود. خلاصه دو نفرمان از امام رضاعلیهالسلام تشکر کردیم. بعد از زیارت و استراحت کوتاه در هتل، محمد گفت حالا دوست داری کجا برویم؟ گفتم هر جایی خودت دوست داری، بهترین جاها برای من جایی است که در کنار شما باشم. گفت جایی در مشهد هست که من خیلی دوستش دارم، میخواهم شما را به آنجا ببرم. جایی که از آن صحبت میکرد کوه سنگی مشهد بود که در بالای آن مزار چند شهید گمنام وجود دارد. اول در پارکی که پایین کوه بود روی یک صندلی نشستیم و با همدیگر درباره آینده و زندگیمان صحبت کردیم، راجع به اینکه دوست داریم چه کارهایی در کنار هم انجام دهیم. بعد با هم از کوه بالا رفتیم. هرچه به بالای کوه میرسیدیم، محمد مدام میگفت داریم به جای مورد علاقهام میرسیم. میخواست با این جمله حس کنجکاوی مرا برانگیزد. از من سؤال کرد فکر میکنی آن بالا چه خبر است؟ گفتم نمیدانم ولی شاید میخواهی مشهد را از بالای کوه به من نشان دهی. تا رسیدیم بالای کوه گفت خب به بهشت رسیدیم. گفتم اینجا کجا است؟ گفت: مزار شهدای گمنام.
محمد کنار مزار شهدا نشست اول برایشان قرآن خواند و بعد در حالیکهگریه میکرد مشغول صحبت با آنها شد. من از دور نگاهش میکردم و قربان صدقهاش میرفتم. بعد از مدتی مرا صدا زد و پرسید از جایی که تو را آوردم خوشت آمد؟ جواب دادم قشنگترین جایی تا به حال رفتم همین جاست که با شما آمدم. واقعاً هم جای بسیار زیبایی بود. جایی بود که دل آدم را روشن میکرد. حال خاصی داشتم مثل آدمیکه دوست دارد از خوشحالی فریاد بزند. محمد را نگاه میکردم و میگفتم عزیزم عزیزم عزیزم من خیلی دوستت دارم. انشاء الله با همدیگر تا آخر عمر زندگی کنیم. او هم در حالیکه لبخند جادویی همیشگیاش را بر لب داشت، میگفت انشاءالله.
همه خوبیها در او جمع بود
محمد دارای خصوصیات اخلاقی بسیار خوبی بود. به کوچک و بزرگ احترام میگذاشت. اگر کسی به کمکی احتیاج داشت، محمد سریع به کمکش میرفت. بهصورت مستمر به خانواده شهدا و خانوادههایی که وضع مالیشان خوب نبود سر میزد و به اوضاع آنها رسیدگی میکرد. همیشه هم تنها میرفت و کسی را با خودش نمیبرد. دوست داشت کارش فقط برای خدا باشد و کسی از آن مطلع نشود. خیلی مهربان بود. ما در اصطلاح میگوییم دستش باز بود. یعنی پول را برای خودش نگه نمیداشت و برای دیگران خرج میکرد. هیچوقت برای خودش لباس نو نمیخرید مگر اینکه قبلش برای خواهرها و برادرش لباس نو خریده باشد. اگر احساس میکرد کسی از لباس، انگشتر، تسبیح یا هر چیز دیگری که متعلق به او بود، خوشش آمده، سریع آن را میبخشید. فرقی هم نمیکرد آن شخص چه کسی باشد. رابطهاش با همه همینطور بود برای همین همه او را دوست داشتند.
نگاه از بالا به پایین به کسی داشته نداشت و خودش را بهتر از دیگری نمیدانست. همیشه نمازش را اول وقت میخواند. هیچ نماز و روزهای بر گردن نداشت. اهل خواندن قرآن و دعا بود. قرآن را با صدای بلند میخواند. وقت اذان که میشد دور تا دور خانه راه میرفت و اذان میگفت. همیشه ما را به زیارت میبرد و میگفت مواظب زیارت باشید و آن را قطع نکنید. توانستید به زیارت بروید، اگر نتوانستید از خانه زیارت کنید. در محرم روزه میگرفت و در موکب کمک میکرد.
زمانی که از سر کار به خانه میآمد بچههای خواهر و برادرش دورش را میگرفتند. محمد هم با برگزاری مسابقه و طرح سؤال سعی میکرد مطالب دینی مثل اینکه نام ائمه چیست را به آنها بیاموزد. اهل خنده و شوخی و تفریح و گردش بود. همیشه بچهها را به استخر و جاهای تفریحی میبرد. خلاصه همه خوبیها در او جمع بود.
دل از عشق سیر نمیشود
من هیچ وقت به کار محمد اعتراضی نداشتم چون از آن همان روز اول میدانستم که محمد به کارش خیلی علاقه دارد و عاشق شهادت است. فقط روزهای اول ازدواج از او خواستم یک ماه پیش من بماند و بعد سر کار برود. ولی محمد گفت: نه عزیزم نمیشود. من ده روز مرخصی داشتم ولی هفده روز پیش تو ماندم و دیگر باید سر کارم برگردم. وقتی از سفر ایران برگشتیم دلش برای کار و راه و دوستان مدافعش تنگ شده بود. به من گفت عزیزم! ساکم را آماده کن تا امشب با بچهها سر کار بروم. گفتم: تو را به خدا الان نرو. هنوز یک ماه هم نشده است. دستم را محکم گرفت و گفت دخترم! عزیزم! جان من! این کار و راه من هست. من هیچ وقت از تو توقع ندارم به من بگویی نرو بلکه دلم میخواهد ساکم را آماده میکنی و به دستم بدهی و بگویی عزیزم برو به سلامت… گفتم دلم از تو سیر نشده. گفت دل از عشق سیر نمیشود. هیچ موقع دلت از من سیر نمیشود، من هم دلم از تو سیر نمیشود ولی ما باید به کارمان برسیم و ما باید از زمین خودمان و حرم اهلالبیت علیهالسلام دفاع کنیم. کار ما این است که به شهادت برسیم و هیچ موقع از این کار دست نمیکشیم. به او گفتم امشب بمان فردا برو. مسئولش هم به او گفت: الان با ما نیا. ما میرویم. چند روز دیگر کنار همسرت بمان و بعد بیا. او هم قبول کرد و دو روز دیگر ماند. وقتی میخواستم ساکش را آماده کنم کنار هر وسیله یادداشتی برای او گذاشتم. مثلا کنار مسواکش نوشتم صبح بخیر جانم! کنار خمیر دندانش نوشتم صبح بخیر عشقم! روی لباس راحتی که موقع خواب بر تن میکرد نوشتم شبت بخیر عشقم! خلاصه با هر وسیله یادداشتی گذاشتم.
آنها اول به بغداد و بعد به موصل رفتند. در موصل آنتندهی تلفن همراه چندان خوب نبود و به سختی میتوانستیم با هم تماس داشته باشیم. چند روز از رفتنش میگذشت تا بالأخره تماس گرفت و گفت: عزیزم! خیلی تو را دوست دارم. این کاری که انجام دادی نمیدانی چقدر من را خوشحال کرد. انشاءالله برای همیشه همین طور عاشق بمانیم. انشاءالله تا آخر عمر با خوشبختی زندگی کنیم. گفتم عزیزم! نامههای من را خواندی؟ گفت همهشان را خواندم و در جیب ساکم قایم کردم. خیلی خوشحال شدم که توانستم محمد را خوشحال کنم. همیشه به خدا میگفتم خیلی تو را شاکرم که چنین آدمی به من دادی.
سردار سلیمانی و ابومهدی،
آشنای دوران کودکی
همانطور که گفتم سردار ابومهدی و حاج قاسم از دوستان پدر محمد و از همرزمان او در جنگ ایران و عراق بودند و محمد از دوران کودکی با آنها آشنا بود. از آن دوران خاطرات زیادی داشت. مثلا تعریف میکرد وقتی ده سالش بوده یک روز برای کامپیوتر ابومهدی یا سردار سلیمانی دقیقاً یادم نیست کدام یک از این دو بزرگوار بودند مشکلی پیش آمده که محمد میتواند آن را درست کند. برای همین به محمد پولی هدیه میدهند و او هم با آن پول یک دوچرخه برای خودش میخرد.
عمو ابوجعفر قبل از شهادت از سردار قاسم سلیمانی و ابومهدی میخواهند مواظب خانواده من باشید؛ مواظب محمد باشید. آنها هم بر عهدشان ماندند و خیلی حواسشان به محمد و خانوادهاش بود. بعد از ازدواج ما وقتی ابومهدی المهندس شنید محمد به سوریه رفته و بعد هم در مناطق عملیاتی موصل و سامراء مشغول خدمت است، محمد را دید و به او گفت: اینجا چه کاری میکنی؟! شما ازدواج کردید و همسرت هم باردار است و به زودی پدر میشوی. تو تنها مرد خانوادهات و خواهرانت هستی، تازه هم ازدواج کردهای، اینجا نمان. محمد جواب داده بود نمیخواهم حرف شما را بشکنم ولی به پدرم قسم میدهم از من نخواهید که کارم را کنار بگذارم. ابومهدی گفته بود: من از تو نمیخواهم دست از کارت بکشی ولی تو را به فرودگاه میبرم و باید در آنجا کار کنی. با من کار میکنی و نباید در میدان جهاد باشی. او محمد را به فرودگاه بغداد برد و کارش را در آنجا ادامه داد. محمد ابومهدی المهندس و حاج قاسم را بابا صدا میکرد و همیشه در کنارشان بود و هر جایی میخواستند بروند رانندگی ماشین را بر عهده میگرفت.
حالا که میروی همراه جادهها
برگرد پس بده تنهایی مرا…
از بار آخری که محمد رفته بود سه روز میگذشت. من دلم بدجوری گرفته بود. خسته و نگران بودم و دلم شور میزد. تا حرم میرفتم و برمیگشتم، تا بازار میرفتم و بدون هیچ خریدی به خانه میآمدم. خیلی بیتاب بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.
شبی که آن اتفاق تلخ رخ داد نزدیک غروب با محمد تماسی داشتم. او گفت فعلا کار دارد و بعدا خودش زنگ میزند و خبر میدهد شب به خانه میآید یا نه. از آنجایی که چشمهایش را تازه عمل کرده بود و در شب نمیتوانست درست رانندگی کند من از او خواستم همان بغداد بماند و صبح حرکت کند ولی گفت خبر میدهد. برای همین من و فدک تا دیروقت بیدار و منتظر تماس محمد بودیم.
حدود ساعت یک و نیم پسر عموی همسرم با من تماس گرفت و گفت پدرم گفته برو دنبال اطیاف و فدک و آنها به خانه ما بیاور. گفتم چرا باید به آنجا بیام. من همیشه در نبود محمد در خانه میمانم و این اولین بار نیست. او در جواب چیز خاصی نگفت. بعد از قطع کردن تلفن با عمو تماس گرفتم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. هر چقدر زنگ زدم پاسخگو نبودند. دوباره با پسرعمو تماس گرفتم و گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ او گفت من جلوی در خانهتان هستم. در را باز کن تا برایت بگویم. در را که باز کردم دیدم مصطفی سرش را پایین انداخته و به من نگاه نمیکند. گفتم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: هیچ اتفاقی نیفتاده شما فقط آماده شو تا به خانه ما برویم. گفتم من از خانه تکان نمیخورم تا به من بگویید چه شده؟ او همچنان سرش پایین بود تا من متوجه اشکهایش نشوم. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده؟ گفت: نه. فقط حاضر شو تا برویم. گفتم من میدانم اتفاقی برای محمد افتاده، فقط به من بگو چه شده؟! او دیگر طاقت نیاورد نشست روی زمین و گفت: محمد رفت. بلند شو وسایلت را جمع کن تا برویم. من چادرم را سرم کردم، فدک را به او سپردم و دویدم سمت خانه عموی محمد. وقتی رسیدم دیدم همه جلوی درب خانه نشستهاند و گریه میکنند. هر چقدر پرسیدم چه شده کسی حرفی نمیزد و فقط گریه میکردند. دیگر مطمئن بودم برای محمد اتفاقی افتاده ولی نمیدانستم چیست. گفتم همین الان مرا به بغداد ببرید. اول مخالفت کردند و مانع این کار شدند ولی وقتی اصرار و بیتابی مرا دیدند بالأخره راضی شدند و به سمت بغداد حرکت کردیم. در طول مسیر مدام شماره محمد را میگرفتم اما فقط زنگ میخورد و کسی جوابگو نبود. به خودم گفتم اطیاب آرام باش، اتفاقی نیفتاده. تصورم این بود که محمد تصادف کرده و من میروم تا او را ببینم. اصلا فکر نمیکردم محمد شهید شده است. خلاصه به بغداد رسیدیم و میخواستیم سمت فرودگاه برویم که خبر دادند به جای فرودگاه بغداد باید برویم فرودگاه مثنی. زمانی که به فرودگاه رسیدیم جمعیت زیادی آنجا جمع بودند. من داخل رفتم و مدام محمد را صدا میزدم. رفتم جلوی درب اتاقی که پیکرها را داخلش گذاشته بودند. به عموهای محمد خبر آمدن مرا دادند. آنها که آمدند خودم را زمین انداختم و گفتم هر اتفاقی افتاده فقط بگذارید من محمدم را ببینم. آنها فقط گریه میکردند و چیزی به من نمیگفتند. هرچه سعی کردم داخل بروم نگذاشتند. من فکر میکردم محمد را همانطور با چهره قشنگ و قد بلندش میبینم، همانطور که با او خداحافظی کرده بودم. نمیدانستم چیزی از پیکرها
باقی نمانده است.
آرزوی مشترک
من و محمد یک آرزو داشتیم و آن هم این بود که بتوانیم رهبر انقلاب را ببینیم. آرزوی دیدار با رهبر از دوران کودکی همراه من است. شنیده بودم ایشان به خانواده شهدا سر میزنند. خود من فرزند شهید بودم و فکر میکردم این دیدار نصیبم میشود. بعد که برادرم شهید شد گفتم دیگر حتما قسمت میشود ایشان را ببینم. حالا هم که محمد شهید شده است. آرزو دارم جلوی رهبر انقلاب بنشینم، اطراف عبایش را بوسه زنم، خاک روی عبایشان را بهصورت بکشم و ایشان را به تمام شهدا از زمان حضرت آدم تا دوران ظهور امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف قسم دهم تا برای بنده حقیر دعا کنند تا به شهادت برسم. دلم میخواهد ایشان در نمازها و دعاهایشان از خدا برای من شهادت بخواهند. محمد هم چنین آرزویی در دل داشت، رهبر را دید و با او صحبت کرد و به آرزویش رسید. من خودم مدام شهادت را از خدا طلب میکنم ولی احساس میکنم اگر این دعا از طرف رهبر باشد، زودتر مستجاب میشود چون ایشان پسر مادرمان فاطمه زهراسلاماللهعلیها هستند و ارتباطشان با خدا نزدیک است. دلم میخواهد به خدا و امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف بگویند من، اطیاب کامل صبری زبیدی بنده حقیر، فرزند شهید، خواهر شهید، همسر شهید و مادر دختر یتیمم فدک محمد الشیبانی، عاشق شهادت هستم و تنها آرزویم این هست که با دخترم شهید شوم و عاقبتم بخیر شود. خانواده ما هفده شهید دارد دلم میخواهد من هجدهمین نفر باشم و دو دخترم هم نفرات بعدی این قافله باشیم و خون، جان و هرچه داریم فدای امام حسینعلیهالسلام کنیم. چیزی قشنگتر از شهادت نیست.
ختم کلام، دعایی برای شهادت
«اللهم إنك عملتَ سبيلاً من سُبُلك فجعلت فيه رضاك و ندبت إليه أولياءك و جعلته أشرف سبيلك عندنا ثواباً و أكرمها لديك باباً و أحبها إليك مسلكا ثم اشتريت فيه من المؤمنين أنفسهم و أموالهم بأن لهم الجنهًْ يقاتلون في سبيلالله فيَقتلون و يُقتلون وعداً عليك حقاً في التوراهًْ و الإنجيل و القرءان فجعلني ممن اشترى فيه منك نفسه ثم و فى لك ببيعه الذي بايعك عليه غير ناكبٍ ولا ناقضٍ لك عهداً و لامبدل تبديلاً إلا استنجازاً لموعدك و استحباباً لمحبتك و تقرباً إليك فصِل اللهم على محمد و آله واجعل خاتمهًْ عملي ذلك وارزقني لك و بك مشهداً توجب لي به الرضى وتحط عني به الخطايا واجعلني في الأحياء المرزوقين بأيدي العداهًْ العصاهًْ تحت لواء الحق ورايهًْ الهدى ماضياً على نصرتهم قدماً غير مولٍ دبراً ولا محدثٍ شكاً وأعوذ بك عند ذلك من الذنب المحبط للأعمال»
این دعایی است در طلب شهادت که من همیشه در نمازم میخوانم. من از هر کسی که حرفهای مرا میخواند خواهش میکنم این دعا را برای خودش و من بخواند.
ای جوانان همه کشورها قوی شوید، اهل جهاد شوید و آدمهای خوب بمانید تا انشاءالله به شهادت برسید. همه ما عاشق شهادت هستیم و امیدوارم خدا توفیق شهادت را به همه ما عنایت کند.
کیهان
۲۰ دی ۱۳۹۹
گفتوگو از فاطمه اقوامی