محمد امین سال ۱۳۷۳ در روستای حاجی کلا بهنمیر بابلسر به دنیا آمد. یک برادر و دو خواهر دارد؛ و محمد امین فرزند سوم خانواده است. هنوز پیش دبستانی نرفته بود که درزمینه مداحی و حفظ قرآن فعالیت می کرد. بعد از اینکه به مدرسه رفت برایش معلم قرآن گرفتیم و روان خوانی را تمام و حفظ قرآن را شروع کرد. از دوم ابتدایی به اعتکاف می رفت و در سوم ابتدایی موفق به حفظ سه جزء قرآن کریم و تجوید آن شد. از زمان کودکی علاقه خاصی به عبادت و راز و نیاز باخدا داشت، هر وقت پدرش می خواست به مسجد بروم می گفت: بابا من هم می خواهم بیایم و همواره با پدرش بود. همیشه در حال خواندن نماز و قرآن بود و در نماز جمعه نیز شرکت می کرد و مکبر نماز جمعه بود. وقتی که محمدامین به سوم راهنمایی رفت یک بار نزدم آمد و گفت: مامان می خواهم در حوزه ثبت نام کنم. گفتم: من راضی نیستم دوست دارم تو درس بخوانی و بعد از دیپلم وارد حوزه شوی؛ اما محمدامین همچنان اصرار می کرد. وقتی دیدم دست از اصرار خود نمی کشد. گفتم: تنها در صورتی به تو اجازه می دهم که در حوزه قم پذیرفته شوی، او نیز با معدل بسیار بالا در قم پذیرفته شد و وارد حوزه قم شد. پسر دوست داشتنی بود، هر جا می رفت همه عاشقش می شدند، به گونه ای بود که تمام گروه ها از هر طیفی با او دوست بودند و اصلاً سخت گیری نمی کرد.
مبلغ دین
همیشه با لبخند و احترام با همه برخورد می کرد، او که مبلغ دین اسلام بود به نقاط مختلفی از داخل و خارج کشور برای تبلیغ رفت و دوستان زیادی داشت، اصلاً در بیان مسائل دینی سخت گیری نمی کرد و به گونه ای با دیگران سخن می گفت که آن ها احساس نکنند او دارد چیزی را به آن ها تحمیل می کند و همین راه موفقیتش بود، محمد امین عاشق شهادت بود و بیشتر ایام خود را بامطالعه زندگی نامه شهدا می گذراند. محمدم از کودکی بچه ای آرام بود. می توانم بگویم بچه خاصی بود. هفته ای یک بار در منزل مان زیارت عاشورا می خواندیم و در این مراسم حضور فعالی داشت. اخلاقش خیلی خوب بود، بچه زرنگ و باهوشی بود و به ما خیلی احترام می گذاشت. هیچ گاه جلوتر از من و پدرش حرکت نمی کرد. هر وقت مرا می دید دستم را می بوسید. در کارهای خانه کمکم می کرد. نمازش را اول وقت می خواند. دائم الوضو بود. کتاب مربوط به شهدا را زیاد می خواند. با بچه ها مثل بچه ها رفتار می کرد. به نظر من کسی به راحتی شهید نمی شود. امین هم پر زد و رفت و من مطمئن هستم جایگاه او بهتر از اینجاست. پسرم بسیار ولایی بود.
با اخلاص
پسرم از کودکی فردی مخلص، با ایمان و مطیع امر ولی فقیه بود و هر چه حضرت آقا می فرمودند با دل و جان اطاعت می کرد، محمد امین دانشجوی ترم ۶ فلسفه و مسلط به دو زبان انگلیسی و عربی بود و به مدت دو سال نیز در کلاس نقد و بررسی فیلم شرکت کرده بود و اخیراً که حضرت آقا دریکی از سخنرانی های خود فرمودند جای افرادی مثل شهید آوینی در کشور خالی است و نیاز است جوانان ما راهش را ادامه دهند، محمد امین تصمیم گرفت دوره ارشد خود را در رشته فیلم سازی ادامه دهد و حتی برای این کار یک دوربین فیلم برداری سفارش داد که چند روز بعد از شهادتش به دست ما رسید.
رسالت تبیین شبهات
عیدِ امسال سخنرانی آقا را گوش می دادیم. دیدیم محمدامین دستانش را بر روی صورتش گذاشته و آرام آرام گریه می کند. گریه ای که معلوم است از روی بغض و نمی تواند کنترلش کند. خواهرش گفت: چرا گریه می کنی امین؟ گفت: انقلاب دارد چهل ساله می شود آن وقت هنوز ما حزب اللهی ننشستیم دورهم یک گفتمان واحد درست کنیم که به دردِ جامعه بخورد. تا آقا نخواهد این مسائل سطحی و پیش پاافتاده را تبیین کند. اینها وظیفه آقا نیست. آقا این قدر کار دارد نباید جورِ کم کاری ما را بکشد. این رهبر گناه دارد ما قدرش را نمی دانیم. یک جمله ای هم داشت همیشه می گفت: آخه الآن حضرت آقا باید بنشیند در خانه اش با خیالِ راحت چایی بخورند. تبیین شبهه ها وظیفه ماست. چقدر ما کم کاریم.
محمد امین ۲۲ سال بیشتر سن نداشت، اما پایه ۱۰ درس حوزوی و سطح ۳ و ترم ۶ رشته فلسفه بود. به زبان انگلیسی و عربی تسلط داشت. برخی فکر می کنند کسانی که برای دفاع از حرم شهید می شوند برای پول است اما پسرم در رفاه بزرگ شد، هیچ نیاز مالی نداشت حتی زمانی که به سوریه اعزام می شد هزینه بلیت هواپیما را پدرش می داد. محمد امین از یک دانشگاه در آلمان بورسیه شده بود، اما همه را رها کرد و برای جهاد به سوریه رفت.
عاشق شهادت و زیرک و باهوش
محمد امین پسر فهمیده ای بود، همیشه آرزو داشت شهید شود و به من همیشه می گفت: مامان دعا کن شهید شوم؛ یکی از کارهای همیشگی او خواندن وصیت نامه و کتاب شهدا بود، هر وقت به او نگاه می کردم ته دلم می لرزید، چون احساس می کردم او دیر یا زود شهید می شود. محمدامین شهادت را درک کرده بود. می گفت شهید شدن به همین راحتی نیست. اول باید آدم در دلش شهید شود بعد به مقامی برسد که خدا او را به عنوان شهید قبول کند.
ممکن است مردم فکر کنند این بچه درس خوان بیست و دو ساله نحیفِ استخوانی سوریه چه کار می توانست بکند؟ ما هم به او انتقاد می کردیم، می گفتیم: می روی آنجا و مزاحمشان هستی. البته شوخی می کردیم. آدمِ تیزی بود همیشه زیردست و پا نمی ماند. می گفت: حالا یک کارهایی می کنم. کارِ تبلیغی می کنم. غافل از اینکه آقا کلی دوره ی نظامی دیده بود و چریک محسوب می شد، اما به ما نگفته بود؛ اما دوره نظامی دیدن کجا و جرئت جنگیدن داشتن کجا. در میدان جنگ شجاعت به کار می آید تا دوره دیدن. همان طوری که امین با شهادتش این را ثابت کرد.
حرمین مقدس
محمد امین روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت، بسیار خوشحال بود، انگار می دانست قرار است شهید شود، یادم است وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به مزار شهدا رفت و با آن ها نیز وداع کرد. این اولین بار نبود که محمدامین به سوریه رفت، ماه رمضان و زمستان سال قبل و بهار امسال به سوریه رفته بود و این بار که می خواست به سوریه برود به او گفتم: بمان؛ اما او گفت: حرمین شرفین در خطر است، دشمنان حرامی به حضرت زینب (س) رحم نمی کنند، مامان! عمه سادات درخطر است، چگونه از رفتن من ممانعت می کنی، آیا یادت رفت روز عاشورا برخی با همین حرف ها امام حسین (ع) را تنها گذاشتند.
در حال رفاه اما ساده زیست
می گفت مامان ۳۰ سال پیش سفره شهادت پهن شده بود الآن این سفره دوباره پهن شده و ما باید از آن استفاده کنیم. قبل از حضور در سوریه هم برای تبلیغ به لبنان رفته بود. چون به زبان انگلیسی و عربی تسلط داشت، وجودش در این مسیر مثمر ثمر بود. محمد امین غیر از فعالیت های فرهنگی، از نظر رزمی هم آموزش دیده بود. خیلی حرف است که جوانی همه چیزش را بدهد و به جایی برود که احتمال برگشت ندارد؛ اما شهدا دین را درک کردند و فهمیدند جهاد مرز نمی شناسد. شهدا دنبال پول و مادیات نبودند. پسرم در رفاه بود اما لباس ساده می پوشید به او اعتراض می کردم چرا این کار را می کنی می گفت: بچه هایی هستند که تمکن مالی ندارند. من خودم آنچه از دستم برمی آمد برای تربیت فرزندانم انجام دادم و خوشحالم پسرم سعادتمند در دنیا و آخرت شد.
شجاع و مهربان
محمد امین با گفتن این حرف ها مرا قانع کرد که به سوریه برود، ۱۵ روز از رفتنش به سوریه می گذشت ۲۷ خرداد سال ۹۵ که عموی فرزندم به اتفاق همسرش به منزل ما آمدند و دقیقاً ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه شب بود که حاج قدرت از من و همسرم پرسید: از محمد امین خبری داری؟
من در جوابش گفتم: بله چند روز قبل که تلفنی با او صحبت می کردم به من گفت حالم خیلی خوب است، ناراحت نباشید. داشتم به سخنانم ادامه می دادم که دیدم عموی محمد امین شروع کرد به اشک ریختن؛ از او پرسیدم: چه شد آیا محمد امینم شهید شد؟ دیدم حاج قدرت با بغض و گریه می گوید: بله محمد امین شهید شد. وقتی این خبر را شنیدم نمی توانستم گریه کنم، نمی دانستم چگونه جای خالی محمد امین را پر کنم، چون او پسری بسیار مهربان و دوست داشتنی بود، نمی توانستم باور کنم که او شهید شد، بعد از گذشت چند روز به یاد روزهایی افتادم که محمد امین از من التماس می کرد: مامان! دعا کن من شهید شوم. از اینکه می دیدم پسرم به آرزوی خود رسید خدا را شکر کردم و با خود گفتم مگر یک مادر جز اینکه فرزندش به آرزوی خود برسد خواسته دیگری دارد.
محمد امین زمینی نبود. به ظواهر دنیا توجه نداشت هیچ وقت به این فکر نمی کرد آینده اش چه می شود حتی راجع به شغلش حرف نمی زد فکر و ذکرش امام حسین و شهدا بود وقتی شهید شد همه منتظر شهادتش بودیم. هم رزمش از مشهد آمد خانه مان گفت: ما ۴۸ ساعت با محمد امین بودیم انگار ۴۸ سال با او آشنا بودیم. می گفت: یک ساعتی که بعد از ناهار خوابیدیم محمد امین بیدار شد و خیلی خوشحال بود. پسرم به هم رزمانش گفته بود «الآن خواب دیدم امشب عملیاتی در پیش است و فرمانده و من شهید می شویم جنازه مان را نمی آورند.» بعد غسل شهادت می گیرد و آماده شهادت می شود. بعد از شروع عملیات سربازان سوری در جناحین آن ها بودند. از شدت آتش دشمن زمین گیر می شوند و فرمانده شان مجروح می شود، اما محمد امین برمی خیزد و رجز خوانی می کند و می گوید «مگر ما شیعه علی بن ابیطالب نیستیم. شیعه علی ترسو نیست به پا خیزید و بروید. من هستم.» بعد به سمت دشمن تیراندازی می کند و با شجاعتش ۱۶۰ نفر از آن مهلکه جان سالم به در می برند. منتها خود محمد امین کنار فرمانده اش که به شهادت رسیده بود می ماند و دو تیر یکی به زانو و دیگری به پشتش می خورد. هم رزمانش می گفتند اول فکر کردیم که تیر به کتفش خورده و می تواند بیاید. بنابراین برخی از رزمندگان در کانال منتظر پسرم می مانند؛ اما ساعت از ۹ شب گذشت جبهه النصره عکس شهید محمد امین را در شبکه اورینت می گذارد و همه متوجه می شوند که خواب او با شهادتش تعبیر شده است.
لقمه حلال و تربیت الهی
دوری از حرام و رزق حلال در تربیت بچه اثرگذار است. شهادت یک فوز الهی است که نصیب هر کس نمی شود. پسرم در راه دین خیلی تلاش کرد. شوق شهادت داشت. وجودش مملو بود از عشق به خدا. هیچ جا محمد امین را دور از شهدا نمی دیدی. این مزد خودش بود. محمد امین در خانواده ای بزرگ شد که احساس کمبود نکرد. از بچگی حرکتش به سمت امام حسین بود. سه سال پشت سر هم اربعین پیاده کربلا رفت. همه برنامه سالانه اش حول محور کربلا بود. برای تبلیغ که می رفت به روحانیون مبلغی می دادند می گفت: اگر هزینه سفر کربلا را بدهید بس است. رقم ناچیزی می گرفت. از مسیر گناه و شرک آلود فاصله داشت. نور هدایت گری از بدو تولدش با او بود. همیشه به سمت رستگاری و سعادت قدم می گذاشت. در دوران تحصیل و حوزه نور الهی همراهش بود و با همان نور عروج کرد.
شکرِ شهادت در راه دین خدا
خدا را شکر می کنم بچه ام در راه دین به شهادت رسید. عاقبتش شهادت بود و واقعاً خوشا به حالش. پسرم مایه افتخار ماست. حضرت آقا فرمود شهدای مدافع حرم امامزادگانی هستند که باید آن ها را زیارت کرد. همه شهدا پاک بودند. تک بودند. محمد امین در وصیت نامه اش نوشت اگر تکه تکه شوم باز در راه ولایت شهید می شوم. آخرین عکسی که از او گرفتم گفت: مامان خوش تیپ تر از این پسر دیدی؟ گفتم: امین بگذار ازت عکس بگیرم. وقتی می رفت گفتم: امین خیلی خوشگل شدی نکند شهید شوی؟ گفتم: امین شهید شو اما اسیر نشو من اسارتت را نمی خواهم. گفت: مامان شیعیان امام علی اسیر نمی شوند.