هفدهم اسفندماه سالروز شهادت سردار محمد ابراهیم همت، فاتح عملیات خیبر و فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) است.
به گزارش خبرنگار ایکنا؛ فردا سی و هفتمین سالروز شهادت محمدابراهیم همت است، سرداری که جان خود را در راه دفاع از میهن هدیه کرد. این سردار رشید اسلام، فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا به دنیا آمد. در سایه محبتهای پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و وارد مدرسه شد. دوران تحصیل را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از دریافت دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت که به گفته خودش تلخترین دوران عمرش را در دو سال سربازی طی کرد. در لشکر توپخانه اصفهان مسئولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
پس از پایان سربازی و بازگشت به زادگاه معلم شد و به تدریس در روستاها پرداخت. وی در این دوران با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر همنشینی با آنها با شخصیت حضرت امام خمینی (ره) بیشتر آشنا شد.
شهید همت هم تولد نامتعارفی دارد هم شهادت از پیش الهام شدهای که ما را یاد این بیت از حضرت صائب میاندازد:
برای آشنایی بیشتر با شخصیت این شهید برشهایی از کتاب «ماه همراه بچههاست» را میخوانیم که به قلم گلعلی بابایی به نگارش درآمده و انتشارات ۲۷ بعثت آن را منتشر کرده است.
تولد محمدابراهیم
پدر شهید همت میگوید: پاییز سال ۱۳۳۵ به همراه جمعی از همشهریها برای زیارت حرم امام حسین(ع) راهی کربلا شدیم. آن روزها سفر به کربلا خیلی سخت و طاقتفرسا بود. مخصوصاً برای همسر من که باردار هم بود. راه پر دستانداز باعث شد حالش بد شود. از صبح پنجشنبه که حرکت کردیم، عصر رسیدیم کربلا، موقع پیاده شدن نتوانست. درد پیچید توی کمرش و افتاد. پرسان پرسان بردیمش پیش یک دکتر عراقی. معاینهاش کرد و گفت: بچه صددرصد سقط شده است. هر چه اصرار کردم که حالش خوب نیست و باید مداوا شود، افاقه نکرد. مجبور شدم ببرمش حرم. تا نیمهشب آن جا بود. همهاش نگاهم به در بود که کی میآید. آمد. گفت: پاشو برویم. گفتم: حالت؟ گفت: بهترم. رفتیم منزل. با پتو برده بودمش و حالا داشت با پای خودش برمیگشت. گفتم: غذا میخوری؟ گفت: نه. میخواهم بخوام. خوابید. من هم خوابیدم. بعد دیدم صدای گریه میآید. بلند شدم دیدم نشسته سرجایش دارد گریه میکند. گفتم: چی شده؟ درد باز آمده سراغت؟ گریه امانش نمیداد. فقط توانست بگوید: نه.
گفت: خواب دیدم یکی از زنهای عرب حرم، سیاهپوش و قدبلند، آمده بچهای را داده به او و گفته این بچه را بگیر. شب گذشت. صبح بلند شدیم رفتیم پیش همان دکتری که گفتم. معاینهاش که تمام شد، ماتش برد. دکتر نمیتوانست باور کند بچه سالم است.
چهار ماه کربلا ماندیم و برگشتیم. نیمه بهمن رسیدیم شهرضا. بچه صبح روز سیزدهم فروردین ۱۳۳۴ به دنیا آمد. اسمش را به خاطر آن خواب و آن عزیزی که حدس میزدیم حضرت زهرا(س) باشد، گذاشتیم «محمدابراهیم».
مطالعه کتابهای ممنوعه
برادر شهید همت میگوید: تا آمد دبیرستان و جایش بزرگتر شد، بیشتر خودش را نشان داد. شد محبوب همه، همه کاره هم بود. نمایشنامه اجرا میکرد و معلم به او جایزه میداد. از آن کتابهایی که خواندنش ممنوع بود. دورش کاغذ پیچیده بود، میآوردش خانه، میرفت یک گوشه تنهایی آن را میخواند. به او گفتم: چرا کتابت جلد ندارد؟ گرفتم دیدمش. گفتم: نبریش بیرون. همین جا بخوانش چیزی در او بود که در من و ولیالله نبود.
حکم تیر
در تظاهرات و راهپیماییها جوانانی همچون محمدابراهیم همت، پرچمدار نهضت اسلامی مردم در شهر و دیارشان بودند. برادرش میگوید: چند ماهی میشد که حکم اعدامش را داده بودند. همین سرلشکر ناجی، فرماندار نظامی رژیم شاه در استان اصفهان، برای او حکم تیر صادر کرده و گفته بود: هر جا او را دیدید، با تیر بزنید.
من به پای شهادت تو نشستهام
فکر کنم یک روز قبل از مراسم عقد بود که ابراهیم به من گفت: اگر اسیر شدم یا مجروح، باز هم حاضری کنار من زندگی کنی؟ گفتم: من این روزها فقط فهمیدهام که آرم سپاه را خونین ببینم. نگاه کرد، در سکوت، تا بگویم: من به پای شهادت تو نشستهام. میبینی؟ من هم بلدم توکل کنم. ما اصلاً مراسم نداشتیم. اوایل دی سال ۱۳۶۰ بود که یک روز راهی خرید عروسی شدیم. من بودم و ابراهیم و خانوادههایمان. یک حلقه خریدیم، کوچکترینش را، به هزار تومان. ابراهیم حلقه نخواست.
از طلا و پلاتین و ار چیزها، خوشش نمیآمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام میگذاشت. گفت: اگر مصلحت بدانید؛ من فقط یک انگشتر عقیق برمیدارم. به صد و پنجاه تومان. پدرم به من گفت: دختر؛ تو آبروی ما را بردی. گفتم: چرا؟ چی شده مگر؟ پدرم گفت: تا حالا کی شنیده برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟ مردم به ما میخندند! روز بعد، وقتی ابراهیم به منزل ما تلفن زد، مادرم عذر خواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم پای تلفن به او گفت: شما اول بروید یک حلقه آبرودار بخرید بیاورید؛ بعد بیایید با هم صحبت میکنیم. ابراهیم گفت: همین انگشتر عقیق، از سر من هم زیاد است، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم، حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیهاش دیگر بسته به کرم شماست و مصلحت خدا. خدا خودش کریم است.»
همت در سوریه
پس از فتح خرمشهر و در پی آن جمله اسرائیل به جنوب لبنان، کادرهای ارشد تیپ ۲۷ به همراه رزمندگان تیپ ۵۸ عملیاتی تکاور ذوالفقار ارتش جمهوری اسلامی ایران، برای یاری رساندن به مردم مظلوم لبنان در قالب قوای محمد رسول الله(ص) به جمهوری عربی سوریه اعزام شدند. در آن جا به دلیل کارشکنیهای مسئولان سوری، نیروهای اعزامی نتوانستند کار مثبتی انجام دهند.
همزمان با استمرار کارشکنیهای مقامات سوری، سرانجام طی یک حادثه مشکوک، روز چهاردهم تیر ۱۳۶۱ احمد متوسلیان فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسولالله(ص) به همراه سه تن از همراهانش در ایستگاه برباره در نزدیکی طرابلس لبنان به اسارت نیروهای فالانژ درآمدند. اسارت متوسلیان چنان بر روحیه زلال همت تأثیرگذار بود که همه رزمندگان تیپ ۲۷ متوجه این برآشفتگی روحی وی شدند.
آخرین عملیات
عملیات خیبر هر چقدر به روزهای پایانیاش نزدیکتر میشد، حالات روحی همت هم بیشتر تغییر میکرد. به خصوص هنگامی که مطلع شد اکبر زجاجی، معاون فرماندهی لشکر ۲۷ هم به شهادت رسیده است. حجتالاسلام محمد پروازی روزهای آخر همت را اینگونه نقل کرده است: مرحله پنجم یا ششم عملیات بود، بعد از آن که حسین خرازی، فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین(ع) در جریان تک نافرجام محور طلاییه، دستش قطع شد و او را به عقب تخلیه کردند. دیدم حاج همت گرفته و عصبانی است. میدانستم خمپاره کنار ایشان خورده و وی صدمه ندیده است. به او گفتم: چرا ناراحتی حاجی؟ احساس میکنم حاجهمت همیشگی نیستی؟ همت دستم را گرفت و از کنار خاکریز پنج تا شش متر آن طرفتر برد. نشست روی زمین. من هم نشستم. حاجی یک نفس عمیق کشید و سپس مشت گره کردهاش را روی خاک جزیره کوبید و گفت: خیبر آخرین عملیات من است.
سرانجام در غروب خونرنگ روز هفدهم اسفند ۱۳۶۲ انتظار جانفرسای همت به پایان رسید و فرمانده بیست و نه ساله لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) بر اثر اصابت تیر مستقیم تانک دشمن به موتورشان، در چهار مرگ جزیره جنوبی مجنون به شهادت رسید.
انتهای پیام