«یک لشکر مسلح هم توان نداشت آن شب حرکتی انجام بدهد، اما حاج احمد متوسلیان با کمتر از ۲۰ نفر رزمنده جان برکف، شبانه، نه تنها ضد انقلاب را گوشمالی داد بلکه آرامش را نصیب آن منطقه کرد.»
سردار «جعفر جهروتی» از همرزمان حاج احمد متوسلیان و فرمانده گردان تخریب حاج احمد در جبهههای غرب در کنار متوسلیان و شهید همت خوش درخشید و در گردان تخریب لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) نیز خدمات شایانی ارائه کرد.
خاطره سردار جهروتی از حاج احمد متوسلیان را در ادامه میخوانید:
جاده خاکی و ترسناک مریوان به سروآباد را با رانندگی «تقی رستگارمقدم» پشت سر گذاشتیم. من و حاج احمد و حتی تقی که مشغول رانندگی بود چهارچشمی مواظب بودیم تا اسیر کمین دشمن ناجوانمرد نشویم.
رسیدیم به نقطهای که با خودرو نیمه واژگون شده برادرمان آقای سالکی مواجه شدیم. حاج احمد با اقتدار از جیپ شهباز پیاده شد. من و تقی هم در کنارش قدم برداشتیم، حاج احمد متوسلیان غصهدار از حماقت دشمن نادان، راه میرفت و به افسوس، دست بر پشت دست خود میکوبید. سکوتی مرگبار همراه با تاریکی شب بر آن بخش از جاده حکمفرما بود؛ سکوتی مملو از بوی حادثه.
شرایط نشان میداد که مردم مهمان نواز کُرد آقای سالکی و همراهانش را به بیمارستان شهر رساندهاند. در همین حین ناگهان دیدیم مردی مسلح و با تجهیزات آمد به سمت جاده و قصد عبور دارد.
حاج احمد که او را دید به من و تقی گفت: «برید این بابا رو دستگیر کنید و بیاریدش اینجا!»
من و تقی به هم نگاه کردیم. من با خودم فکر کردم یعنی حاج احمد خبر ندارد ما سلاحی به همراه نداریم؟
اطاعت از فرمانده را در «مکتب احمد» آموخته بودیم. چارهای جز فرمانبری نداشتیم. دست تقی را گرفتم و با خودم کشاندمش توی گودی کنار جاده و از همان جا خمیده و بی سر و صدا رفتیم تا رسیدیم به نزدیکی همان مرد. پشت سرش که رسیدیم در یک حرکت سریع او را به چنگ آوردیم و وسایلش را هم گرفتیم. با همان وضعیت آوردیمش نزد حاج احمد متوسلیان. حاجی نگاهی به او کرد و پرسید:
– کجا میرفتی؟
– طرف با قلدری گفت: به تو ربطی نداره!
– حاج احمد هر چه میپرسید طرف سربالا جواب میداد. حاج احمد که دید زبان خوش چاره ساز نیست با لحنی تند از او پرسید: من رو میشناسی؟
– طرف، باز هم قلدرمابانه گفت: هر کس که میخواهی باش!
– حاج احمد خیلی محکم گفت: من احمدم!
یک کشیده سنگین هم نواخت به صورت آن مرد. طرف، کمی آنسوتر افتاد روی زمین. چند لحظهای بیشتر طول نکشید که خودش را کشاند و رها کرد روی پاهای حاج احمد.
آن بزدل ضد انقلاب هم وقتی فهمید با احمد روبرو شده مثل بقیه همپالکیهایش به عجز و التماس افتاده بود و پرده از قضایای پنهان برداشت که حدود ۲۰ نفر از همراهنش پشت سر او بودهاند و او جلوتر آمده روی جاده که اگر امنیت برقرار است اشاره کند آنها هم رد بشوند.
حوالی ساعت ۱۲ شب شد که برگشتیم به سپاه مریوان. حاج احمد خیلی سریع دست به کار شد تا همان شب اقداماتی انجام شود که هم بقیه نفرات ضد انقلاب در آن نقطه دستگیر شوند و هم روستایی که پناهگاهشان بود پاکسازی شود.
الان که به آن شب فکر میکنم ناباورانه به قضایا مینِگرم… تاریکی و ناامنی حاکم بر منطقه… صخرهها و درختان پرشمار که امکان داشت پشت هر یک، نیروی ضدانقلاب مسلح کمین کرده باشد و دست خالی ما و کمبود تسلیحات…
باور کنید شاید یک لشکر مسلح هم توان نداشت آن شب حرکتی انجام بدهد اما حاج احمد با کمتر از ۲۰ نفر رزمنده جان برکف، شبانه، نه تنها ضد انقلاب را گوشمالی داد بلکه آرامش را نصیب آن منطقه کرد.
سوال مشترکی که از دستگیر شدهها میپرسیدیم و پاسخ مشترکشان جالب بود؛ میپرسیدیم با این که برادر احمد یکسره در این مناطق در تردد است پس چرا به او کمین نمیزدید؟
میگفتند: «ما تا نزدیکی احمد هم میآییم و میتوانیم کمین بزنیم اما از ترس اینکه مبادا کمین موفقی نداشته باشیم و سپس به دست احمد گرفتار بشویم به او کمین نمیزدیم.
خواستم بنویسم تا در تاریخ بماند که وحشت از فرزندان راستین و دلاور این مرز و بوم از جمله احمد و احمدها همیشه و همواره در جسم و جان متعرضان به سرزمین ایران اسلامی بوده و خواهد بود.
نکته جالب اینکه بگویم برادرمان سردار سالکی که آن شب از کمین بزدلان ضدانقلاب جان سالم به در برد همچنان در خدمت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران است.
انتهای پیام/