پس از فتح خرمشهر چند نفری که باقیمانده گردان بودیم بسمت مقر خود باز گشتیم. نزدیک چادرهایمان که شدیم، احساس غربتی به ما دست داد. از۳۵۰ نفر فقط ما چند نفر مانده بودیم بقیه گردان در محاصره، لت و پار شده بودند. حالت شوک به ما دست داده بود. هر کس که وارد چادرش میشد، […]
پس از فتح خرمشهر چند نفری که باقیمانده گردان بودیم بسمت مقر خود باز گشتیم. نزدیک چادرهایمان که شدیم، احساس غربتی به ما دست داد. از۳۵۰ نفر فقط ما چند نفر مانده بودیم بقیه گردان در محاصره، لت و پار شده بودند. حالت شوک به ما دست داده بود. هر کس که وارد چادرش میشد، بغضش میترکید و مثل ابر بهار گریه میکرد. جای بچهها خالی بود. آنها دیگر در بین ما نبودند. مظلومیت، بیکسی، تنهایی، داغ از دست دادن همرزمانمان، ما را از پا درآورده بود. مخصوصاً باباغلامی که مسؤول تدارکاتمان بود. او آدم سن و سال داری بود که وظیفه پشتیبانی را به عهده داشت. در قبل از عملیات، گاهی وقتها بچههای رزمنده (که در سنین ۱۸-۱۷ سال بودند) از او کمپوتی میخواستند. چون تدارکات کم بود، از دادن آن به آنها خوددادری میورزید و میگفت: فقط شب عملیات!
شب عملیات آمد و یکی یکی به افراد یک قوطی کمپوت داد. اما چون میدانستیم جنگ سختی در پیش داریم، باید هر چه میتوانستیم مهمات با خود میبردیم. به جای کمپوت، دو سه تا نارنجک برداشتیم و کمپوتها را توی چادرها گذاشتیم و رفتیم. باباغلامی حالا میدید چادرها خالی از بچههاست و گوشه کنار چادرها قوطی کمپوت افتاده. شروع کرد به گریه کردن. خودش را میزد. مثل پدرهای پسر از دست داده، زار میزد. زبان گرفته بود: “مهدی جان، حمیدم، دورت بگردم بابا. کجایی اسماعیلم. برایت کمپوت آوردم. بمیرم من که شما را اذیت کردم. رضا جان. آقا هادی. بابا بیایید! محمدم، کمپوت نمیخواهی؟! خدایا کجان بچههایم.خدایا گلهایم همه پر پر شدند.هنگامه ای بر پا بود که دلها را ریش میکرد