دراین نوشتار خلاصه ای از زندگانی شهید حاج محسن دین شعاری ؛ فرمانده گردان تخریب لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) و خصوصیات و ویژگیهای اخلاقی آن مرد میدان عمل تبیین شده است .
*
دکتر سید جواد هاشمی فشارکی
حاج محسن دین شعاری جانشین گردان تخریب لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) ، فرمانده خوش سیما و با اخلاق ، و بمب روحیه بود . در عین شوخ طبعی فردی جدی در کار و پیگیرامور بود و در برخوردهایش هرکسی را شیفته خود می کرد. علاوه بر آموزش و سازماندهی نیروهای تخریب در مناطق عملیاتی وحتی جلوتر از خط مقدم حضور یافته و به کارتخریب و انفجارات می پرداخت . ونهایتا در ۲۸ سالگی به آرزویش رسید . روحش متعالی و راهش پر فتوح و پر رهرو باد و به امید ترویج فرهنگ ایثار و مقاومت و شهادت و زنده نگاه داشتن یاد و پیروی راهشان .
زندگینامه شهید حاج محسن دین شعاری
محسن دین شعاری در ۵ فروردین سال ۱۳۳۸ در خانواده ای مذهبی در تبریز به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش،سکینه نام داشت. دوران کودکی را تحت تعالیم پدر و مادر گرامی پرورش یافت و دبستان وراهنمایی را سپری کرد.از تبریز به تهران مهاجرت کرده و در محله درخونگاه منیریه ساکن شدند. از همان اوایل نوجوانی محب اهلبیت (ع) بود و در حدود ۱۴ سالگی جزموسسین هیئت شهدای کربلا بود .با شروع شعله های انقلاب به صف انقلابیون پیوست و در تظاهراتهای سال ۱۳۵۷ حضور یافت وبه فرمان امام خمینی (ره) پادگان را ترک کرد و پس از پیروزی انقلاب به پادگان خودش را معرفی و به خدمت بازگشت . و از ۲۷ فروردین ۱۳۵۸ تا ۲۷ خرداد ۱۳۵۹، چهارده ماه تمام را در شاهرود گذراند و خدمت کرد. و برای سربازان پادگان که نسبت به فرائض دینی تعلل داشتند ، برنامه عقیدتی می گذاشت .
“سال ۱۳۵۸ خودم را برای سربازی معرفی کردم. امام دستور داده بود متولدین سال ۱۳۳۸ به خدمت اعزام شوند. آن زمان، خدمت سربازی یک سال بود. اما در روزهای آخر خدمت، به غائله گنبد برخوردیم که پانزده روز طول کشید. بعد از آن هم که جنگ کردستان پیش آمد و به دستور امام، حدود دو ماه به ماموریت ما اضافه شد. دورهی ما در مجموع شد چهارده ماه تمام، سال ۱۳۵۹ خدمتم تمام شد…” ( خود نگاشته شهید محسن دین شعاری؛ حاجیرحیمی ، معصومه ، معبر دوپازا ، نشر ۲۷ بعثت ، ۱۳۹۳)
در سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه پاسداران در آمد . سپس عاشقانه به جبهههای نبرد عازم شد و به عنوان جانشین گردان تخریب لشگر۲۷ محمدرسولالله (ص) مشغول به خدمت شد . وی در سال ۱۳۶۳ به سفر حج رفت . در عملیاتهای طریقالقدس و کربلای۱ یادآور دلاوریها و رشادتهای خالصانه او در راه دفاع از میهن اسلامی است .
فعالیت فرهنگی در پادگان
در پادگان ۰۲ شاهرود که بود، یک بار صمد [برادر شهید] رفت به او سر بزند. اوضاع عجیبی درست کرده بود. دید آنجا هم، همان محسن مهدیه و پزشکی قانونی [اشاره به فعالیتهای شهید دین شعاری در زمان قبل از انقلاب در مهدیه تهران و پزشکی قانونی دارد] است. بین همهجور آدمی که در پادگان هستند، برای خودش هیئت راه انداخته است. وقت نماز، کلی آدم دور و برش بود. از هر تیپ و قیافه. همه با هم وضو میگرفتند و میرفتند توی نمازخانه. برای بیشتر شبهای هفته یک برنامهی دعا گذاشته بود. صمد باورش نمیشد. بهش گفت «پسر، اینجا هم که دوباره هیئت راه انداختی؟!» محسن گفت: «سربازی اومدم که دلیل نمیشه برناموها کم کنم. تازه، اینجا باید بیشتر هم کار کرد.» فعالیتهای محسن در پادگان شاهرود فقط جذب بچهها به نماز و دعا نبود؛ از چیزهایی که پای منبر حاج آقا کافی [سخنران و واعظ معروف که در مهدیه تهران سخنرانی میکرد.] یاد گرفته بود با بچهها صحبت میکرد. ( خود نگاشته شهید محسن دین شعاری؛ حاجیرحیمی ، معصومه ، معبر دوپازا ، نشر ۲۷ بعثت ، ۱۳۹۳)
شخصیت تاثیرگذار
محسن آدمی نبود که بتواند بیکار بنشیند. از هر موقعیت و مکانی برای انجام تکالیف دینیاش استفاده میکرد. جاذبه داشت. به خاطر طبع شوخ و ملایمش با همه به راحتی ارتباط میگرفت. همه دوستش داشتند. حرفش را میخواندند. هر برنامهای میگذاشت، بچهها شرکت میکردند. شاید دوستانش کمتر آدمِ اهل دعا و زیارت عاشورا دیده بودند که خندیدن و خنداندن، جزو جدانشدنی شخصیتاش باشد. با کل پادگان رفاقت و دوستی داشت. با این که سالهای زیادی از شهادتش میگذرد، هنوز بعضی از دوستان دورهی سربازیاش به خانوادهی او سر میزنند. (حاجیرحیمی ، معصومه ، معبر دوپازا ، نشر ۲۷ بعثت ، ۱۳۹۳)
شور و شوق جبهه
حاج محسن همواره مجروحیت خود را از ما مخفی میکرد و هربار هم که به علت شدت جراحت به بیمارستان منتقل میشد میخواست هرچه سریعتر به جبهه بازگردد حتی یادم هست که یکبار که به علت مجروحیت از ناحیه پا در بیمارستان امام رضا (ع) مشهد بستری بود مرتب به دکتر اصرار میکرد که باید برگردد دکتر به من گفت که زخمهای برادرتان عمیق است و هرچه ما به او اصرار میکنیم که باید مدتی استراحت کند تا زخمهایش عفونی نشوند توجهی نمیکند، شما خودتان به او تذکر دهید حاجی که حرفهای ما را شنیده بود سریع از روی تخت بلند شد و در راهرو شروع کرد به قدم زدن و گفت:«زخم من عمیق نیست و من باید برگردم» سرم مجروح همتخت او در حال تمام شدن بود محسن پرستارها را صدا زد و از او خواست که سرم را جدا کند اما پرستار گفت که شیفت من تمام شده و نوبت پرستار بعدی است محسن با ناراحتی گفت:«شیفت انسانیت شما که تمام نشده» بعد هم سرم را از دست آن مجروح باز کرد تا با هم به منطقه اعزام شوند. در کربلای ۱ هم که از ناحیه شکم مجروح شده بود ما اطلاعی نداشتیم تا زمانیکه به بیمارستان مشهد منتقل شد و ما متوجه جراحت شدید ایشان شدیم یکبار دیگر هم در والفجر۸ هنگامی که بچهها مشغول کندن کانال در فاو بودند کلنگ به پای او اصابت کرده وزخمی شد اما علیرغم اصرار زیاد بچهها راضی نشد به عقب بازگردد و با همان پای مجروح ۴۰ روز در خط مقدم ماند او میگفت:«درست است پایم مجروح شده صحبت که میتوانم بکنم» اگر بچهها مرا با این وضعیت ببیند روحیه میگیرند و این جراحتها برای من مجروحیت نیست تا جان در بدن دارم به جبهه میروم ( اخوی شهید دین شعاری )
میریم صفا… کوچه وفا… پلاکش هزار… اهلشی بیا بالا…!
پاییز سال ۱۳۶۵ همه نیروهای لشکر ۲۷ در «اردوگاه کرخه» مستقر بودند. محل استقرار بچه های گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت. یک روز می خواستم به آنجا بروم تا به چند نفر از بچه محل هایمان سر بزنم. کنار جاده خاکی ایستادم. اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد. دست بلند کردم و ایستاد. گفتم: برادر کجا می روید؟ گفت: میریم صفا… کوچه وفا… پلاکش هزار… اهلشی بیا بالا…! جا خوردم. از این لات بازی ها در جبهه ندیده بودم. به اجبار سوار شدم. غیر از او و راننده، کسی دیگری توی ماشین نبود. به چشم های او که نگاه کردم، احساس کردم خیلی آشناست. هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس در دست اندازهای جاده شنی، بالا و پایین می شد و او می خندید و با همان لفظ حرف می زد. وقتی دید بدجوری نگاهش می کنم، با خنده گفت: مشتی، ما رو نشناختی؟ گفتم: نه. گفت: بابا منم، حاج محسن. گفتم: حاج محسن! فهمید هنوز نشناختمش، گفت: منم حاج محسن دین شعاری. گفتم: جل الخالق! به حق چیزهای ندیده! معاون گردان تخریب، آن هم با این قیافه! پس آن همه ریش حنایی چی شد؟! او را اولین بار اوایل سال ۱۳۶۴ در گردان تخریب با همان ریش بلند دیده بودم. هر موقع برای دیدن دوستانم می رفتم، او را هم می دیدم و سلام و علیک داشتم. دین شعاری برخلاف قیافه اش با آن تیپ و ریشش که بعضی ها فکر می کردند خشن و باجذبه است، خیلی آدم خوش مشربی بود. چون فضای گردان باز و اردوگاهی بود و ساختمان نداشت، وقتی در چادر می نشستی همه را می دیدی که چه کسی می رود یا می آید. دین شعاری آدم فعال و پر رفت و آمدی بود و همیشه در مقر دیده می شد. او کسی نبود که در چادر بنشیند و فرماندهی کند. همیشه بین بچه ها بود و به خصوص با آن قیافه بین همه شاخص بود. هر وقت آنجا می رفتم با اینکه من جزو آن گردان نبودم اصلاً انگار نه انگار، برخوردش خیلی عادی بود. از همان جا قیافه و آن ریش بلندش در ذهنم مانده بود. ( رزمنده و نویسنده دفاع مقدس حمید داودآبادی)
پای ثابت حمل مهمات
منطقه عملیاتی کردستان مثل جنوب نبود. به تمرینهای خاصی نیاز داشت. محسن برای این مسئله یک برنامه آموزشی تدارک دید. چشم بچهها را میبست و کمین و ضدکمین را آموزش میداد. میگفت: «باید گوشتان کار کنه. توی تاریکی شب نیروی عراقی بیسر و صدا به سمت شما میآد، باید چشم بسته تشخیص بدید دشمن کجاس. باید بتونید روی سنگهای تیز با چشمِ بسته راه برید تا برای شب عملیات آماده باشید. برادرا دقت داشته باشن! توی اینجا وقتی زمین میخوری، سنگ روی زمین مثل چاقو عمل میکنه.» سختگیریهایش، هم برای حفظ جان نیروها بود و هم برای موفقیت در عملیات. در قلاجه، هر روز صبح بچهها را نُه کیلومتر میدواند تا لب جادهی اسلام آباد. بعد دوباره سربالایی کوه را باید به حالت دو میرفتند بالا.
بعد قلاجه رفتند به طرف منطقه بمو، سمت محور دربندیخان. آنجا فقط عراقیها نبودند؛ کوموله دموکرات و سلطنت طلبها هم بودند. چند روزی طول کشید تا بچهها مستقر شدند. در دشت «احمد برنو» تونلی بود که باید منفجر میشد. باید هر روز مقداری مهمات به تونل میبردند. مسیر طولانی و صعب العبوری بود. مهمات را با قاطر حمل میکردند. محسن و احمد بیگدلی هر روز بعد از ظهر، مهماتها را بار قاطرها میکردند و میرفتند باغ اناری؛ بعد به سمت پل ایمان، بعد هم سرازیر میشدند توی دشتی که زیر دید مستقیم عراقیها بود. شب حرکت میکردند. بیست کیلومتر را توی پنج ساعت میرفتند. مهماتها را در جایی کنار تونل پنهان میکردند. هنگام برگشت هم سوار قاطرها میشدند و دو ساعت و نیم میکشید تا برسند مقر. اما محسن همهی مسیر را پیاده میرفت و پیاده برمیگشت. تازه، پای ثابت حمل مهمات هم خودش بود. بقیه بچهها هر روز عوض میشدند. مسیر برگشت را باید سریعتر هم میآمدند. چون به محض روشن شدن هوا، دید عراقیها بیشتر میشد و ممکن بود شناساییشان کنند. با سرعت از رودخانه رد میشدند و میرفتند داخل شیارهای تا گشتیهای عراقی آنها را نبینند.
برای بعضی از بچهها قابل هضم نبود که شب را تا صبح بیدار باشی، چندین کیلومتر راه رفته باشی، دهانه قاطر خسته و زبان نفهم را بگیری و کنترلش کنی که خودش مصیبتی است؛ بعد، هرشب هم پای ثابت کار باشی. بعضی وقتها قاطرها از شدت خستگی خودشان را از بالای ارتفاعات پرت میکردند پایین. این داستان شده بود بهانهای باری شوخی بعضی از دوستان نزدیک محسن که «بابا! قاطر هم کم اُورده! تو دیگه کی هستی؟!» اما محسن فقط میخندید.
توسل به آیهی «وجعلنا» در عملیات والفجر
نزدیک صبح بود. بچهها باید جان پناهی پیدا میکردند تا بعد از روشن شدن هوا از دید دشمن در امان باشند. در همان ارتفاعات، تخته سنگیهایی بود که بچهها از آن به جای سنگر استفاده کردند. عراقیها از صبح مثل نقل و نبات کاتوشیا و خمپاره میریختند. از هجده نفر بچههای تخریب که وارد عمل شده بودند، عدهای زخمی و شهید شدندو پیکرشان بالای ارتفاع ماند. درگیری تا ساعت ۲ بعد از ظهر ادامه داشت. دشمن از سنگرش بیرون میآمد و با آر.پی.جی-۷ میزد وسط نیروها. بالای ارتفاعات کسی نمانده بود. بالاخره یک عده نیروی کمکی آمدند.
وقتی نیروهای کمکی پای کار رسیدند، دیدند بالای ارتفاعات درگیری خیلی شدید است. رفتند بالا به سمت درگیری. ما وقتی معبر میزنیم، طناب میاندازیم تا نیروهایمان از روی آن بیایند و به سنگر اول دشمن برسند. دشمن از همین راه بهمان حیله زد. عراقیها طناب محور را به یک درخت بسته بودند تا بچههای ما را در تلهی مینهایشان قرار دهند. نیروهای کمکی به پیش روی ادامه دادند و از ارتفاعات بالا رفتند. به کمر ارتفاع که رسیدند، پای یکی از برادرها به مینِ منوری خورد. منور منفجر شد و بچهها خیلی سریع سنگر گرفتند.
من و یکی از بچهها بالای ارتفاع تنها ماندیم. مهماتی نداشتیم. سنگرهای بعدی دشمن سقوط نکرده بود و ما هم دو نفری نمیتوانستیم کاری از پیش ببریم. اگر لو میرفتیم، دشمن آنجا را زیر آتش میگرفت و بچهها نمیتوانستند برای فتح سنگرهای بعدی آماده شوند. از ساعت ۵ صبح تا ۲ بعد از ظهر در آنجا نشستیم. نیروهای ما در ارتفاع پخش شده بودند. فقط یک نارنجک داشتیم. تنها کاری که از دستمان برمیآمد، گفتن ذکر بود. آتش خمپارههای دشمن خیلی زیاد بود. توی پانصد متری هم با چهار لول و شلیکا شلیک میکردند. اما عجیب بود. تیرها به بچهها نمیخورد؛ تیرهایی که یکی دوتایشان یک هواپیما را از کار میانداخت. هوا که گرگ و میش شد، نیروهای ما در یک نقطه از ارتفاع جمع شدند، ما هم به آنها ملحق شدیم. دستور داده بودند به سنگرهای بعدی دشمن برویم که هنوز سقوط نکردهاند. برادرها مشغول بودند.
در ارتفاعاتی که پشت سرگذاشته بودیم چند سنگر کمین دشمن بود. به آیهی «وجعلنا» متوسل شدیم. خدا کورشان کرد. به چشم خودمان دیدیم که از جلوی سنگر دشمن رد میشویم؛ دشمن پشت سلاحهای سنگین نشسته اما ما را نمیبیند. میدانهای مین و گردانها را رد کردیم و سرانجام به نقطهی رهایی رسیدیم. (حاجیرحیمی ، معصومه ، معبر دوپازا ، نشر ۲۷ بعثت ، ۱۳۹۳)
فرمانده خنده رو
محسن همیشه فردی خندان و خوشرو بود و در هیچ شرایطی گل لبخند از لبانش چیده نمیشد، حتی در سختترین شرایط جبهه زمانیکه یکی از بچهها زخمی شد و روی زمین افتاد محسن بالای سر او رفته بود و میخندید وقتی بچهها از او پرسیدند چرا در این شرایط میخندد؟ پاسخ داد نمیدانم چرا میخندم؟این خنده از شادی است یا ناراحتی؟! محسن خودش تعریف میکرد که در زمان خدمت سربازی یک روز در مراسم صبحگاه مشترک که اتفاقاً در جلوی صف هم ایستاده بودم ناگهان خنده ام گرفت و نتوانستم خود را کنترل کنم.فرمانده پادگان که مشغول سخنرانی بود از این حرکت من تعجب کرد دستور داد مرا از صف بیرون بکشند و ۲۴ ساعت بازداشت نگه دارند بعد هم به من تذکر دادند که این عمل را انجام ندهم اما من گفتم خنده در ذات من است به هر حال خندهای گاه و بیگاه محسن به همه بچهها روحیه می داد ( همرزم شهید).
تغییر قیافه
در حسینیه گردان تخریب نشسته بودم. نماز جماعت تمام شد و همه رفتند. تو حال خودم بودم و داشتم با تسبیح ذکر می گفتم که متوجه شدم کسی بغل دستم نشست. اهمیتی ندادم و در حال خودم بودم. یکدفعه احساس کردم کسی از پشت، روی شانه ام زد. برگشتم نگاه کردم، کسی نبود اما بغل دستی ام زد زیر خنده! جا خوردم ولی اهمیتی ندادم و گذاشتم به حساب اینکه از نیروهای جدید هست و اینطوری می خواهد باب دوستی را باز کند. چند دقیقه ای نگذشت که دوباره دستش را برد و از پشت روی شانه ام زد باز توجه نکردم اما وقتی برای سومین بار زد، برگشتم و نگاهش کردم و گفتم: برادر می بخشید، مگه من با شما شوخی دارم؟! اما او باز هم فقط می خندید! احساس کردم نگاهش آشناست. با همان قیافه مثلا ناراحت و گرفته، جدی گفتم: دوست هم ندارم کسی الکی با من شوخی کند. دوباره خندید و گفت: “برو ببینیم بابا.” گفتم: برادر درست صحبت کن و احترام خودت را داشته باش. فرصت نداد حرفم را تمام کنم، روی شانه ام زد و گفت: “بابا منم، محسن، محسن دین شعاری.” تعجب کردم، محسن دین شعاری و این قیافه بی ریخت! با خودم گفتم خالی می بندد ولی نه، نگاه ها و خنده هایش همان بود، راست می گفت. گفتم: پس چرا این ریخت و قیافه ای شدی؟ گفت: “هیچی بابا، رفتم سلمونی صلواتی بغل تدارکات لشکر، پسره یا دفعه اولش بود قیچی دست می گرفت یا خواست حال منو بگیره. بهش گفتم فقط یک کمی روی ریشام رو صاف کن؛ دست برد وسط ریشم، قیچی رو انداخت از بیخ کندشون. هرچی گفتم چی کار می کنی، گفت: الان درستش می کنم. هم ترسیده بود هم شوخی اش گرفته بود. هیچی دیگه حضرت آقا شوخی شوخی زد ریش و ریشه ما رو از بیخ تراشید و من رو به این روز انداخت. عوضش خوبه، تو که منو نشناختی یعنی قیافه ام خیلی عوض شده و کسی منو نمی شناسه!” (لبخندی به معبر آسمان ، ۱۳۹۹ )
هیئتی در پادگان با همه جور “تیپ” و “قیافه”،
در پادگان «۰۲ شاهرود» که بود، یک بار صمد [برادر شهید] رفت به او سر بزند. اوضاع عجیبی درست کرده بود. دید آنجا هم، همان محسن مهدیه و پزشکی قانونی [اشاره به فعالیتهای شهید دین شعاری در زمان قبل از انقلاب در مهدیه تهران و پزشکی قانونی دارد] است. بین همهجور آدمی که در پادگان هستند، برای خودش هیئت راه انداخته است. وقت نماز، کلی آدم دور و برش بود؛ از هر تیپ و قیافه. همه با هم وضو میگرفتند و میرفتند توی نمازخانه. برای بیشتر شبهای هفته یک برنامهی دعا گذاشته بود. صمد باورش نمیشد. بهش گفت «پسر، اینجا هم که دوباره هیئت راه انداختی؟!» محسن گفت: «سربازی اومدم که دلیل نمیشه برنامههامو کم کنم. تازه، اینجا باید بیشتر هم کار کرد.» فعالیتهای محسن در پادگان شاهرود فقط جذب بچهها به نماز و دعا نبود؛ از چیزهایی که پای منبر حاج آقا کافی یاد گرفته بود با بچهها صحبت میکرد.
محسن آدمی نبود که بتواند بیکار بنشیند. از هر موقعیت و مکانی برای انجام تکالیف دینیاش استفاده میکرد. جاذبه داشت. به خاطر طبع شوخ و ملایمش با همه به راحتی ارتباط میگرفت. همه دوستش داشتند. حرفش را میخواندند. هر برنامهای میگذاشت، بچهها شرکت میکردند. شاید دوستانش کمتر آدمِ اهل دعا و زیارت عاشورا دیده بودند که خندیدن و خنداندن، جزو جدانشدنی شخصیتش باشد. با کل پادگان رفاقت و دوستی داشت. با اینکه سالهای زیادی از شهادتش میگذرد، هنوز بعضی از دوستان دورهی سربازیش به خانوادهی او سر میزنند. (هیئتی در پادگان با همه جور “تیپ” و “قیافه”، شهدای ایران ، ۱۹ مرداد ۱۳۹۹)
وظایف فرماندهی تخریب
وظیفة نیروهای تخریبچی لشکر ۲۷ گشودن مسیرهایی بود که با هر شکل و نوعی، مانعی در عملیات های رزمندگان لشکر ایجاد می کردند. خنثی کردن انبوه مین های مختلف اهدایی کشورهای غربی و شرقی به رژیم بعث عراق ، مهم ترین و حساس ترین وظیفه آنان بود. مین کاری و ایجاد موانع، پس از عملیات ها برای جلوگیری از نفوذ دشمن، دوّمین وظیفة مهم تخریبچی ها بود. براین اساس سه گروهان را سازماندهی وآموزش داده و بعد از تجهیز به وسایل ، به گردانهای پیاده لشکر ۲۷ برای بازگشایی معبر عملیات و یا کاشت مین مامور میکردند و…. لذا یکی از وظایف اصلی گردان تخریب اموزش نظری وعملی نیروهای تخریبچی و آمادگی انان در پیش از عملیات برای اجرای ماموریت در رزم بوده است . و در هنگام عملیات هماهنگی امور تخریب چی ها در صحنه عملیات بوده است . تخریب پل و دژ یا سازه های دشمن نیز توسط واحد آموزش و یا خود فرمانده گردان تخریب صورت میگرفت . وشهید دین شعاری علاوه بر تمشیت امور مذکور ، در هنگام عملیات در خط مقدم و حتی جلوتر از ان حضور یافته واقدامات لازم را انجام میداده است .
دیدار رییس جمهور با ترکش کلنگی
چند روزی بود که محسن توی خط پیداش نبود. روز پنجشنبه برگشت. با عصا راه میرفت. بیگدلی دیدش.
– محسن، اصلاً معلوم هست کجایی؟! چی شده؟
این دفعه ترکش کلنگی خوردم.
– به حق چیزهایی نشنیده! این دیگه چه مدلشه؟!
– باور کن احمد! ترکشاش کلنگی بود.
همه بچههایی که آنجا بودند، زدند زیر خنده. محسن نشست گوشهای و شروع کرد به توضیح. بچهها هم دورش حلقه زدند.
– قرار بود کانالی با سرعت زده بشه تا بچهها از از داخلش رد شن. چند نفر اُوردند تا کندن کانال با سرعت بیشتری انجام بشه. خیلی شلوغ شد. منم رفتم کنارشون تا با دوربین منطقه رو دید بزنم. هوا تاریک بود. یکی از بچههایی که مشغول کندن زمین بود، اشتباهی کلنگ رو روی زانوی من فرود اُورد.
خندهی بچهها قطع که نشد، بیشتر هم شد. کسی که به پای محسن آن ضربه را زده بود، بعدها جریان را برای بچهها تعریف کرد. گفت «آن شب، هم شرمنده شده بودم و هم خیلی ترسیدم. حتی زدم زیر گریه و نشستم زمین و شروع کردم به عذرخواهی. اما محسن فقط خندید و سرم را بغلش گرفت و بوسید. تنها حرفی که زد این بود که گفت «کلنگ از آسمان افتاد و نشکست.» اصلاً انگار نه انگار که کلنگ توی پاش فرو رفته بود. فقط یک بار گفت: «آخ!» بعد از آن، محسن تا مدتها با عصا راه میرفت. بچههای تخریب هم ماجرا را دست گرفته بودند و برای آشنا و غریبه تعریف میکردند. میگفتند حاج محسن سابقه مجروحیت با کلنگ داره. عملیات که به پایان رسید، فرماندهان لشکر برای دیدار با آیت الله خامنهای، رئیس جمهور وقت، به ساختمان ریاست جمهوری رفتند. همه جمع بودند. محسن هم بود. ماه رمضان بود و قرار بود افطار را مهمان رئیس جمهور باشند.
جو حاکم بر جلسه خیلی صمیمی بود. نماز جماعت را خواندند و سفره پهن شد. لبها به خنده باز بود و خستگی عملیاتی طولانی و سخت از گردهی فرماندهان پاک میشد. افطاری که تمام شد آقای خامنهای گفت: «برادرها آماده شوند با هم عکس یادگاری بگیریم.» بچهها که همه جمع شدند، ایشان فرمود: «اول بگوئید جانبازها بیایند.» بچههای جانباز از خدا خواسته به طرف ایشان رفتند و دور ایشان حلقه زدند. محسن هم آمد. یکی از بچهها که با محسن شوخی داشت با شیطنت به او اشاره کرد و بلند گفت: «آقا، این برادر جانباز نیست؛ کلنگ خورده!»
– کلنگ برای خدا خورده دیگه؟
– بله، شب برای سرکشی به محل کندن کانال رفته بود که این اتفاق برایش افتاده.
– پس جانبازه.
آقای خامنهای رو کرد به محسن و گفت: «بیا کنار من بنشین.»
همه خندیدند. محسن هم که کمی سرخ شده بود، با لبخند ایستاد کنار رئیس جمهور.
(حاجیرحیمی ، معصومه ، معبر دوپازا ، نشر ۲۷ بعثت ، ۱۳۹۳)
مرخصی نرفتن
مقدمات آماده سازی یکی از عملیاتها طول کشیده بود و نیروهای بسیجی گردان ۲ ماه ونیم در منطقه بودند و میخواستند به شهرخد باز گردند ودرخواست مرخصی داشتند ، که اگر به مرخصی میرفتند ؛ امادگی کاهش یافته و سازمان امکان عملیاتش ضعیف میشد . وی به بسیجیان گفت : شما ۲ ماه ونیم اینجا هستید در حالیکه من بیش از شش ماه است والدینم را ندیده ام ، آن بسیجیان نیز متقاعد میشوند که مدت دیگری بمانند تا عملیات انجام شود و بعد به مرخصی بروند . وی با توجه به اینکه والدین اش مرحوم شده بود و بیش از شش ماه آنها را ندیده بود و بدون توسل به دروغ یک ضرورت جبهه را با تدبر تامین میکند ( سید جواد هاشمی فشارکی )
ابراز شوق شهادت با بذله گویی
در هنگام عملیاتها، معمولا برخی از مسولین برای بازدید به جبهه ها می امدند. در حین بازدید از منطقه با محسن دین شعاری مواجه میشوند ، وی به انها می گوید من بیش از یک سال هست پدر و مادرم را ندیده ام و فرماندهی لشکر ۲۷ نمی گذارند بروم انها ببینم، شما واسطه شوید تا بگذارند من پیش والدینم بروم. انها ناراحت میشوند که چرا فرماندهی مانع این حق وی شده اند. لذا گلایه مند به قرارگاه لشکر ۲۷ می ایند وبعد از بازدید وگفتگو خیلی با احتیاط موضوع دین شعاری را مطرح میکنند. ما که وضعیت والدین وی را میدانستیم، لبخند بر لبانمان نشست. ان مسئولین ناراحت میشوند و میگویند ما از شما درخواست حل مشکلی را داریم ولی شما چرا میخندید؟
گفتیم، والدین ایشان مرحوم. شده اند و منظور از اینکه وی میگوید میخواهد والدینش را ببیند، یعنی شوق شهادت و دیدار والدین در سرای دیگر دارد، که دست ما نیست. انها این جمله را شنیدند خنده بر لبانشان نشست و از شدت شوق شهادت وی و بذله گویی اش مسرور شده و قرارگاه لشکر ۲۷ را ترک کردند. ( سید جواد هاشمی فشارکی )
بسوی میدان
رسید به میدان مین دستی به محاسن بلندش کشید. نرم بودند و مطیع. زمانش رسیده بود. بهشان قول داده بود روزی با خون، خضابشان کند. انگشترهایش را در انگشتانش صاف و مرتب کرد. دستش را گذاشت روی قلبش و زیر لب چیزی زمزمه کرد؛« یا فاطمهزهرا، مددی کن.» ذکر همیشگیاش بود. چشمایش را توی میدان مین چرخاند. به دنبال نشانهای میگشت؛ بهانهای برای رسیدن به آنچه میخواست. همینطور که نگاهش روی میدان مین میدوید، یکی از بسیجیهای کم سن و سال گردان تخریب، صدا زد «حاج محسن! حاج محسن!» رو کرد بهش. فهمید. خودش بود. بیاختیار، سمتش رفت. ….
آخرین ماموریت فرمانده
حاج محسن علاقه خاصی به شهید حاج همت داشت و، چون فامیلیام همتی بود همیشه با حالت خودمانی و دوستانه مرا حاج همت صدا میکرد.
عملیات نصر۷ که تمام شد ما مشغول پاکسازی برای جاده استراتژی شدیم. با دیدن این صحنه تازه متوجه شدم شب عملیات کجا آمده بودیم! رفت و آمد ارتفاع یکطرف، شهید و مجروح شدن نیروها طرف دیگر. کار بسیار سخت شده بود و زمان کم داشتیم.
روز عید قربان رفتم تا در رودخانه پایین ارتفاع، تنی به آب بزنم، غسل کنم شاید نفسی تازه شود. همین که مشغول شدم صدا کردند که حاجی گفته به حاج همت بگویید آب دستش هست زمین بگذارد و بیاید. همان موقع یک لحظه توی دلم گفتم: بابا حاجی امان نمیدهد.
سریع لباسهایم را پوشیدم و راه افتادیم. به سـتاد که رسـیدیم، حـاجی بـا همـان چهـره بـشاش و خنـدان همیشگیاش ایستاده بود. تا ما را دید، بعد از حال و احوال و خسته نباشید با شادی خاصی گفت: “امروز خودم هم میخوام با شـما بـه میـدان بیـام کار رو تمام کنم. ”
گفتم: وظیفه ماست. تا به خودم بیایم کنار دست راننده نشسته بودم و حاج محسن هم سمت راستم. گفت حتما گرسنه هستید. ماشین، جلوی آشپزخانه ایستاد و حاجی یه غذای قاطیپلو که توی پلاستیک بسته بندی شده بود برایم گرفت و گفت: “اینم ناهارت. امروز روز عید قربون قراره من قربونی بشم. ”
این حرف را گذاشتم به حساب شوخیهای حاجی و رسمش توی گردان که روز عید قربان، گوسفند قربانی میکرد و به همه کباب میداد و توجهی به صحبتش نکردم. بـه میدان مین رسیدیم، یکی از بچهها گفت: حاجی، فکر کنم این میـدان از آن میدان مینهای بهشتی بهشتی هست!
وارد معبر شدیم و به محلی رفتم کـه از قبل نشان کرده بودیم. وقتی برگشتم عقب را نگاه کـردم، دیـدم حـاجی پشت سرم میآید! گفتم: حاجی، شما چرا میآیی؟ من که هستم. گفت: “منم کمک میکنم. فکر کـنم امـروز اینجـا حوریهایی که خدا وعده داده، نصیبم میشه، امروز با بقیـه روزا فـرق داره. ”
حاج محسن اول رفت و گفت: “من جلوتر میرم و سیمتله رو قطع میکنم، کلاهک رو باز میکنم بعد تو کل بدنه مین رو خارج کن و خالی کن. ” با توجه به اصول ایمنی، من باید صبر میکردم تا حاجی از من فاصله بگیرد. مطمـئن شـدم که او ردیف مین را پیدا کرده و میخواهد کار را شروع کند. سرم را پـایین انداختم و مشغول شدم.
گاهی به حاج محسن نگاه میکردم. او به آسمان نگاه میکرد دوباره مشغول میشد. یکدفعه از جایی که حاجی بـود، صـدای انفجـار آمد، دود و خاک بلند شد. داد زدم یا فاطمهزهرا و سمت حاجی دویدم. اصلا حواسم به میدان مین نبود. به محل انفجار رسیدم. حاجی براثر موج انفجار چندمتر آنطرفتر پرت شده بود.
فردا مامور شدم به محل شهادت بروم. بعد از کلی گشتن توانستم دست قطع شده که انگشتر عقیق داشت و باقیمانده نقشه منطقه را پیدا کنم و تحویل بدهم. (محمدعلی همتی ؛ لبخندی به معبر آسمان ، ۱۳۹۹ )
شهادت نامه
پانزدهم مرداد سال ۶۶ که مصادف با عید قربان بود، و حاج محسن ۲۸ ساله برای کمک به خنثی سازی مینها همراه با نیروهای گردان تخریب وارد میدان مینی میشود که در معبر دوپازا قرار داشته است و مشغول خنثی سازی مین ضد تانک شده و در همانجا نیز بر اثر عمل کردن یکی از مینهای والمیری که زنگ زده بوده در قربانگاه ارتفاعات «دوپازا» سردشت اسماعیل وار جان خود را در منای عشق قربانی کرد . و آنچنان که در وصیتنامه عرفانی خود به بیان مفهوم شهادت پرداخته و اعتقاد دارد که باید مثل امام حسین علیه السلام شهید شد. و به شهادت رسید و به لقای معبود رسید .
انتخاب مکان دفن توسط خود شهید
چند هفته قبل از شهادت حاج محسن، با هم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بودیم، محسن حال و هوای دیگری داشت از من خواست که با هم بر سر مزار شهدا نیز برویم، وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی میگشت علت سرگردانیاش را پرسیدم گفت میخواهم مزار شهید نوری در قطعه ۲۹ را پیدا کنم پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم در کنار مزار او یک قبر خالی بود حاج محسن با دیدن آن آرام نشست، دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید، با تعجب پرسیدم، اشتباه نمیکنی اما محسن آرام گفت اینجا قبر من است، بعد از شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمیدانم برنامهها چطور ردیف شده بود که بچههای تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیشبینی کرده بود به خاک سپردند، محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود. ( اخوی شهید دین شعاری ).
مزار شهید حاج محسن دین شعاری
پیکرمنقطع شده با جامه خونین وی طی مراسم باشکوهی تشییع ودر بهشت زهرای تهران ماوای جاودانگی گزید و مزار مطهر او در قـطعـه :۲۹ ردیـف :۳ شـماره :۹ محل زیارت عاشقان راه شهدا گشته است . ونام وی در دفتر شهدای انقلاب اسلامی و زنده در قلب تاریخ ثبت گردیده است .
سخن حاج محسن دین شعاری
«انگیزه در هر فرد مسلمان این است، به داد هر مظلومی که در هر نقطه جهان فریاد میزند، به داد این برادرها برسد و خوشبختانه ما در چنین موقعیتی هستیم. واقعا شکر میکنیم که در این زمان به دنیا آمدیم و به ندای اسلام لبیک گفتیم و ما هم به تبعیت از اصحاب رسول الله (ص) برای این هدف قدم برداشتیم و تا آخرین قطره خون و تا آخرین نفسهای خودمان باید با مشکلات دنیا و با مشکلاتی که دشمن برای ما پیش میآورد، مقابله کنیم.
برادرهایی که عاشقانه خدمت کردند و عاشقانه قدم در این راه گذاشتند، خداوند هم پسندید و اینها را نزد خودش دعوت کرد که امیدواریم انشاءالله خداوند مزه شهادت را به ما و تمام برادرانی که در آرزویش هستند، بچشاند.
نه اینکه ما بیاییم بگوییم آمدیم هدفمان جبهه است، آمدهایم که شهید بشویم و برویم! خیر، این کار اشتباه است. ما تا آخرین نفس و قطره خون باید پشت دشمن را به زمین بزنیم و اگر بین راه هم به درجه شهادت رسیدیم فبها المراد، مسئلهای نیست، چون هدف مشخص است. هدف، پیروزی اسلام و پیروزی قرآن است. به جز این، نه به خاک دشمن چشم دوختهایم و به قول فرمایشهای حضرت امام (ره)، فقط میخواهیم ملتها زیر نظر خودشان کار کنند و به کار خود ادامه دهند و زیر سلطه دشمنان و زیر سلطه ظالمان نباشند و ما تا آنجا که نفس داریم باید به داد مظلومین برسیم و امیدواریم که انشاءالله همانگونه که امام عزیزمان فرمود سریعتر این کار را ادامه بدهیم و تمام بشود که برادرانمان در لبنان در انتظارند، دشمن اصلی ما آمریکا و صهیونیسم است، اسرائیل را باید از روی زمین برداریم.
امیدواریم که برادرها خدمتی که میکنند در این دنیا که هیچ، در آخرت واقعا جزای خیر به آنها عنایت بفرماید.
الان موقعیتی است که باید استقامت و صبر کنیم. اگر با هر مشکلی ما بیتابی کنیم، هم خدا را خوش نمیآید و این مشکلات جزئی رفته رفته حل میشود. خداوند این همه نعمت الهی را برای ما مقدر فرموده، ما باید استفاده کامل را انجام دهیم که دنیا محل گذر است و باید تا آنجا که بتوانیم از این دنیا برای آخرتمان استفاده کنیم که انشاءالله روز قیامت در برابر شهدا و ائمه اطهار (ع) و به خصوص سیدالشهدا (ع) روسفید باشیم.
خدای ناکرده یک ذره از مسئولیت تخطی نکنیم، چه آن سری از بچهها که پشت خط هستند، چه آنهایی که در خط هستند.
امیدواریم انشاءالله با پشتیبانی محکم که خداوند پشتیبان همه است قدم برداریم که خدای ناکرده از انقلابمان که این همه شهید دادیم، اسیر دادیم، معلول دادیم، روز قیامت، پیش اهل بیت (ع) و شهدا سرمان پایین نباشد که این راه مقدس را طی کردند و خون عزیز خودشان را ایثار کردند. انشاءالله. محسن دین شعاری -۱۳۶۴/۰۶/۲۴»
وصیت نامه شهید حاج محسن دین شعاری
بسم رب الشهدا و الصديقين
السلام عليک يا اباعبدالله و عليالارواح التي حلت بفنائک عليک مني سلامالله ابداً ما بقيت و بقياليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتکم، السلام علي الحسين و علي عليبنالحسين و …….
با سلام و درود به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران و تمامي شهداي اسلام و امت شهيدپرور ايران و با سلام به خانواده محترم و درود و رحمت به روح پدر و مادرم. شهادت يعني انتقال يافتن از زندگي مادي به زندگي معنوي و الهي و شهادت در مکتب اسلام يک مسأله انتخابي است که انسان کامل با تمام آگاهي آن را انتخاب ميکند و با شهادت خويش شمع راه انسانهاي پاک و نوراني ميشود . من با انتخاب آگاهانه راه شهيدان را تا رسيدن به ساحل سعادت ادامه خواهم داد؛ اگر لياقت شهادت داشته باشم .بنابراين من راهم را انتخاب کرده ام .اميدوارم که شما هم خط مرا (ولايت فقيه و برگزيدن راه شهادت) را انتخاب کنيد. برادران در زماني که اسلام در خطر است همانطوريکه امام عزيز قلب تپنده امت فرمود : به کسانيکه توانايي داشته باشند واجب ميشود که براي پاسداري از حريم اسلام و قرآن به مقابله با دشمن برخيزند و مواظب باشيد که اين جنايتکاران هر روز براي نابودي جمهوري اسلامي ايران نقشه ميکشند .اما شما همانطوريکه تا به حال نقشه آنها را با اتکال به الله نقش بر آب کرده ایيد؛ حالا هم هوشيار باشيد که انشاالله کاري از دستشان ساخته نيست. اما نگذاريد ريشه بگيرند و چند جمله از جملات گهربار امام امت و مسئولين کشور که ميفرمايند بايد فراموش نکنيم که در جنگ با آمريکا هستيم و ما متکي به خدا هستيم و با اتکال به خدا از هيچ ابرقدرتي ترسي نداريم و ما مثل امام حسين (ع) در جنگ وارد شويم و مثل حسين (ع) بايد به شهادت برسيم و تا آنجايي در خاک عراق پيش ميرويم که خواستههايمان را بگيريم و هرگز زير بار ذلت نخواهيم رفت. هيهات من الذله. در آخر از رزمندگان ميخواهم که جبهه را گرم نگاه داشته و گوش به فرمان رهبر و تا آخرين نفس استقامت کنيد که الان استقامت لازم است.
در آخر وصاياي شخصي من….. وسايل نظامي من از قبيل لباس و غيره را بعد از شهادتم کسي که از خانواده به منطقه ميرود استفاده کند در غير اين صورت به مراکز سپاه تحويل دهيد. مقدار پولي هست براي کفن و دفن که انشاالله لازم نميشود؛ چون آرزويم اين است که در صحنه نبرد تکه تکه شوم تا در روز قيامت در پيش سالار شهيدان اباعبدالله و ساير شهدا سرافکنده نباشم….. درمراسم عزاداري من روضه بيبي حضرت زهرا (س) خوانده شود چون من از داشتن مادر و پدر محروم بودهام. در آخر از همه خواهران و برادران و آشنايان ميخواهم که اگر از من بدي ديدهاند حلال کنند برادران از استغفار و دعا دور نشويد (دعاي کميل و نماز جمعه) که بهترين درمان براي تسکين دردها است.امام را تنها نگذاريد که او حسين زمان است و هرکس او را تنها گذارد؛ امام زمان را تنها گذاشته است. محسن دین شعاری
کتاب »معبر دوپازا«
»معبر دوپازا« کتاب یکم از مجموعۀ «بیست و هفتیها» زندگینامۀ داستانی شهید محسن دین شعاری فرمانده گردان تخریب لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) به قلم معصومه جاجیرحیمی است که در ۱۴ فصل که به ۱۴ معبر تعبیر شده از زبان سوم شخص نوشته شده است. این کتاب با ۱۸۰ صفحه در سال ۱۳۹۳ توسط نشر ۲۷ بعثت منتشر گردید و به چاپ دوم نیز رسید.
کتاب «لبخندی به معبر آسمان»
کتاب «لبخندی به معبر آسمان» توسط انتشارات صریر (وابسته به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس) در مورد شهید حاج محسن دین شعاری تالیف شده است. این کتاب شامل خاطراتی از شهید دینشعاری است که برادران و همرزمان او بیان کرده اند . این کتاب حاصل مصاحبه های ضبط شده، نامه ها، خاطرات اقوام، آلبوم ها و …. است؛ این اثر راه را برای آشنایی با انسانی آزاده هموار می سازد و شناختی درخور از او خلق کرده است .
کتاب «لبخندی به معبر آسمان» توسط گروه تحقیقاتی فتحالفتوح، انرا تدوین و تنظیم، و توسط انتشارات شهید کاظمی در هفت فصل و ۲۴۰ صفحه در قطع رقعی در سال ۱۳۹۹ منتشر شده است .
منابع :
- پایگاه اطلاع رسانی معبر نور ، ۲۱ آذر ۱۳۹۲
- جی پلاس ؛ با حاج محسن دین شعاری از ولادت درخونگاه تا شهادت درقربانگاه ، جماران نیوز ؛ ۱۳۹۹/۰۷/۱۹
- زندگی نامه شهید حاج محسن دین شعاری پایگاه اطلاع رسانی شهید آوینی
- لبخندی به معبر آسمان: خاطراتی درباره سردار شهید حاج محسن دین شعاری، پژوهش و نگارش گروه تحقیقاتی فتح الفتوح و چاپ انتشارات شهید کاظمی. ۱۳۹۹
- محسن دین شعاری تخریبچی دفاع مقدس ، دفاع پرس
- معبر دوپازا ، معصومه حاجیرحیمی ، نشر ۲۷ بعثت ، ۱۳۹۳
- معرفی شهید حاج محسن دین شعاری ، پایگاه اطلاع رسانی تبیان ؛ ۱۸ مرداد ۱۳۸۶
- وصیت فرمانده تخریب لشکر ۲۷ برای تشییع پیکرش ، شهدای ایران ، ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
- هاشمی فشارکی ؛ سیدجواد ، نقش گردان تخریب لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در دفاع مقدس ،ایثارپرس ؛ ۴ اذر ۱۴۰۰
- هیئتی در پادگان با همه جور “تیپ” و “قیافه”، شهدای ایران ، ۱۹ مرداد ۱۳۹۹