۱۲ فروردین سالروز ولادت شهید همت است، پدر و مادر شهید در کتاب «ماه همراه بچههاست» خاطرهای کمتر شنیده شده از تولد فرزنداشان را بیان میکنند.
به گزارش یاشهید ، ۱۲ فروردین ماه مصادف با تولد شهید محمدابراهیم همت، فرمانده شجاع هشت سال دفاع مقدس است که با حضور در عملیاتهای مهمی همچون فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان و خیبر در اسفندماه سال ۱۳۶۲ در جریان عملیات خیبر به شهادت رسید.
در توصیف ابعاد شخصیتی و فعالیتهای شهید همت تاکنون کتابهای زیادی نوشته شده است، یکی از بهترین کتابها در این زمینه اثر «ماه، همراه بچههاست» که به قلم گلعلی بابایی در نشر بیست و هفت نوشته شده است. انتشارات ۲۷ با طراحی مجموعه کتابهای «بیست و هفت در ۲۷» سرگذشتنامه ۲۷ فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله را به رشته تحریر درآورد که کتاب «ماه همراه بچههاست» با سرگذشتنامه سردار شهید محمدابراهیم همت، دومین جلد از این مجموعه است.
نام این کتاب از یکی از خاطرات شهید همت برداشته شده است. گلعلی بابایی، نویسنده این کتاب در توصیف این خاطره به نقل از یکی از همرزمان شهید همت مینویسد:
“نهم مهرماه ۱۳۶۱، شب عملیات مسلمابن عقیل در سنگر دیدگاه ایستاده بودم. حاج همت و دیگر برادران هم حضور داشتند. بیسیم کار میکرد. اوضاع شلوغ بود و گردانها از نقطه رهایی عبور کرده بودند. حاج همت ساکت و آرام به آسمان خیره شده بود و اشک میریخت. کمتر کسی به ایشان توجه داشت. همه سرگرم کار خودشان بودند. از حالت حاجی تعجب کردم. ابتدا به خودم اجازه ندادم چیزی بپرسم، اما طاقت نیاوردم. جلو رفتم، حال او را جویا شدم. حاج همت به بالا اشاره کرد و گفت: «خوب به ماه نگاه کن.» به آسمان نگاه کردم. به نظر میرسید ماه در حال حرکت است.
حاج همت ادامه داد: «ماه لحظه به لحظه نیروهای ما را همراهی میکند. جایی که نیروها در معرض دید دشمن قرار میگیرند، ماه زیر ابر میرود و جایی که از دید دشمن خارج میشوند و نیاز به روشنایی دارند، ماه از زیر ابرها بیرون میآید و همهجا را روشن میکند.» در همان حال حاجی که به شدت منقلب شده بود، از پشت بیسیم به فرمانده گردانها گفت: «به حرکت ابرها و ماه توجه داشته باشید…»”
در بخش ابتدایی این کتاب با عنوان «کار ارباب خودمان است» خاطرهای عجیب از تولد شهید همت به نقل از پدر و مادر ایشان ذکر شده است که اشاره به آن در روز تولد او خالی از لطف نیست.
در بخش ابتدایی این خاطره که به نقل از “بانو نصرت همت”، مادر شهید همت نقل شده است، میخوانیم:
«حبیب دو سالش بود، دخترمان را هم گذاشتیم پیش زن عمو. ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. حالم خوب بود. یعنی از کاظمین تا کربلا سر حال بودم، به کربلا که رسیدم حالم بد شد. شب شد، گفتند: ببریمش دکتر. بردند، بعد آمدیم. گفتم: الان میروم پیش دکتر واقعی. رفتم حرم، نمیتوانستم روی پاها بایستم. همانجا پای ضریح نشستم.
سر گذاشتم روی شبکههای ضریح گفتم: یا امام حسین! من از خودم نمیترسم که بروم. به حرف هیچکس هم گوش نمیدهم. فقط میترسم من قاتل این بچه بشوم. نگذار همچنین بلایی سرم بیاید. گریه میکردم، زیارت میکردم، حرف میزدم. برگشتم خانه و شام را خوردم و خوابیدم. خواب دیدم نشستهام پای ضریح دارم به این خانمهای قدبلندی نگاه میکنم که روبندهی عربی دارند. به خودم میگفتم چه باحیا هستند اینها که یکی از آنها آمد پیش من گفت خانم! گفتم: بله. دست کرد از زیر چادرش یک بچه قشنگ درآورد داد به من. چادرم را هی میکشید روی صورتش میگفت: بچهات که از دست رفت ولی برای اینکه دست خالی برنگردی این را بگیر با خودت ببر. به کسی هم نشانش نده. فقط یادت باشه اسمش را بگذار محمد ابراهیم. او از ماست و پیش ما هم برمیگرده. یک همچنین چیزی گفت.
صبح که بیدار شدم رفتم خوابم را برای مادر شوهرم تعریف کردم. گفت: باز یک پسر گیرت میآید. ذوق کردم. گفت: اما نمیخواهد به هر کسی بگویی. نگفتم. وقتی به دنیا آمد اسمش را گذاشتیم محمدابراهیم.
مرحوم علی اکبر همت [پدر شهید همت] جزئیات بیشتری از این خاطره را تعریف کرده و میگوید:
«پاییز سال ۱۳۳۳ به همراه جمعی از همشهریها برای زیارت حرم امام حسین علیه السلام راهی کربلا شدیم. آن روزها سفر به کربلا خیلی سخت و طاقتفرسا بود. مخصوصاً برای همسر من که باردار هم بود. بعد از آنکه مأموران مرزی عراق اجازه دادند، به سمت خانقین حرکت کردیم. راه پر از دستانداز باعث شد تا حال همسرم بد شود. پرسان پرسان بردیمش پیش یک دکتر عراقی. معاینهاش کرد و گفت: بچه صددرصد سقط شده!
برگشتنی با درشکه آمدیم، رفتیم منزلمان که مقابل حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام بود. تا چشم مادرش افتاد به حرم طاقت نیاورد. گریه کرد و گفت: من هزار کیلومتر، ۲ هزار کیلومتر راه آمدهام، بیایم خدمت امام برسم، نه اینکه بروم یک گوشه بنشینم. هرچه اصرار کردم که حالش خوب نیست و باید مدارا کند افاقه نکرد. مجبور شدم ببرمش حرم. تا نیمه شب آنجا بود و وقتی برگشت از او پرسیدم: حالت؟ گفت: بهترم. رفتیم منزل. با پتو برده بودیمش و حالا داشت با پای خودش برمیگشت. خوابیدیم. نیمه شب ناگهان دیدم که صدای گریه میآید. بلند شدم دیدم نشسته سرجایش دارد گریه میکند. گفتم: چی شده؟ درد باز آمده سراغت؟ سر تکان داد. حرف نمیزد. گریه هم امانش نمیداد. فقط توانست بگوید: نه.
گفت: خواب دیدم. خواب دیده بود که یکی از زنهای عرب حرم، سیاهپوش و قد بلند، آمده بچهای را داده به او و گفته: این بچه را بگیر. بچه را که از دست زن میگیرد از خواب میپرد. مینشیند به گریه کردن. مادرم کنارش بود دلداریاش میداد. میگفت: خیالتان تخت. بچه سالم است. گفتم: دکتر که شنیدی چی گفت؟ گفت: دکتر را ولش کنید. از این حرفها زیاد میزنند. این خواب نشانه است.
شب گذشت. صبح بلند شدیم رفتیم پیش همان دکتری که گفتم. معاینهاش که تمام شد، ماتش برد. همینطور نگاهمان میکرد. حرف نمیزد. گفتم: چی شده؟ نمیفهمید چی میگویم. یک عرب همراهمان برده بودیم، مش علی پور (کفشدار حرم) که برایمان بگوید او چی میگوید یا ما چی میگوییم. به دکتر گفت چی میگویم. دکتر نمیتوانست باور کند بچه سالم است. میگفت: قابل باور نیست. شما دیشب رفتید پیش کی؟ منظورش دکتر بود. گفتیم: دکتر دیگری نرفتیم. مستقیم رفتیم خانه خوابیدیم. دکتر گفت: یعنی هیچ دوا و درمانی نکردی؟ بیمارستان و جایی نرفتید؟ گفتم: نه. دکتر گفت: غیرممکن است. مادر و بچه هر دو باید …
به مش علیپور گفت: کار کیه؟ مش علیپور گفت: همان اصل کاری. به من گفت: مگر نرفتید حرم؟ گفتم: چرا. خندید و گفت: کار ارباب خودمان است پس. دکتر تا شنید چی شده و کجا رفتهایم هر چی پول ویزیت و نسخه داده بودیم را به ما برگرداند. یک مشت دارو هم نوشت و گفت: خیلی مواظبشان باشید. هردویشان از خطر جستند، بچه بیشتر.
۴ ماه کربلا ماندیم و برگشتیم. نیمه بهمن رسیدیم شهرضا. بچه صبح روز سیزدهم فروردین ۱۳۳۴ به دنیا آمد. اسمش را به خاطر آن خواب و آن عزیزی که حدس میزدیم حضرت زهرا علیه السلام باشد، گذاشتیم محمد ابراهیم.»