مادر شهید مظاهری گفت: نذر کرده بودم اگر امام به کشور بازگردد به پای ایشان بوسه بزنم، دِین این نذر هنوز به گردنم مانده است؛ چرا که نتوانستم آن را ادا کنم.
«سید احمد» نام دو فرزند خانواده مظاهری
هما بغدادی مادر شهید سید احمد مظاهری است. روزهای بهمن ماه در ذهن مادر تداعی کننده روزهای خوش بهمن ماه سال ۵۷ و حضور خودش به همراه سید احمد در تظاهرات علیه رژیم شاه و نیز یادآوری روزهای تولد اولین فرزندش در سال ۳۹ است. سید احمد اولین فرزند خانواده مظاهری، دهم بهمن ماه سال ۱۳۳۹ در تهران متولد شد تا جمع خانواده را با وجودش شیرین تر کند. بغدادی در اینباره گفت: اسمش را از قبلِ به دنیا آمدنش انتخاب کرده بودم. آن زمان سونوگرافی نبود با این وجود با پدرش صحبت کردم که اگر بچه پسر بود اسمش را احمد بگذاریم، پدرش گفت من دوست داشتم اسم بچه محمد باشد اما برایم فرقی نمی کند، همان اسمی را می گذاریم که تو دوست داری. همین شد که بعد از تولد وقتی دیدیم بچه پسر است، اسمش را احمد گذاشتیم. بعد از شهادت سید احمد خداوند پسر دیگری به ما داد که نام احمد را روی او گذاشتیم.
این مادر شهید ادامه داد: چهار ماهه بود که پدرش به رحمت خدا رفت. تا ششم ابتدایی درس خواند، دو سال هم مدرسه را رها کرد و خانه ماند، تلاش کردیم که دوباره تحصیلش را شروع کند اما خودش اصرار داشت سرکار برود. هرچه گفتیم تو با این سن نمی توانی سرکار بروی قبول نکرد. دیدم واقعا قصد ادامه تحصیل ندارد. به یکی از بستگانم که در کارخانه کار می کرد سپردم تا برای سید احمد کاری دست و پا کند. چند روز بعد در گزینش کارخانه قبول شد. بعد از چند سال با پیشرفتی که در کارش داشت استادکار شد.
با فرمان امام از پادگان فرار کرد/ بازداشت به خاطر آتش زدن تانک
مادر شهید بیان کرد: خیلی زود دفترچه اعزام به خدمت گرفت. دوران سربازی اش با اعتراضات مردمی علیه شاه همزمان شده بود. زمانی که امام دستور داد سربازها از پادگان فرار کنند سید احمد از جمله افرادی بود که از پادگان لویزان فرار کرد.
بغدادی اشاره ای به فعالیت های انقلابی فرزندش کرد که در روزهای اوج انقلاب، در تهران همراه با دیگر مردم برای سرنگونی حکومت طاغوت فریاد آزادی را سر داد. وی گفت: از زمانی که امام دستور فرار از پادگان ها را داد، او هم از پادگان فرار کرد و بعد از آن وارد فعالیت های انقلابی شد. من خیلی نگرانش بودم که در این درگیری ها اتفاقی برایش بیافتد چون میترسیدم عموهایش به من گله کنند که چرا اجازه دادی برود. مدام می گفت نترس، اتفاقی نمی افتد. گاهی پیش می آمد که من هم برای رفتن به راهپمیایی همراهش می شدم.
مادر شهید ادامه داد: یکبار توسط کلانتری نازی آباد به خاطر آتش زدن تانک بازداشت شد. همراه یکی از دوستانش که همسایه ما بود او را به کلانتری بردند ولی توانستیم با وساطتت همسایه ها آزادش کنیم. به خانه که آمد خیلی از دستش ناراحت بودم گفتم من یک زن تنها هستم نمی توانم همراه تو باشم، هرچه نصیحتش کردم قبول نکرد که تانک را آتش زده.
شهادتم به من الهام شد
مادر به حضور فرزندش در جنگ اشاره کرد و گفت: بعد از انقلاب دوباره به سربازی رفت که او را به لب مرز اعزام کردند. هنوز جنگ رسما آغاز نشده بود. ۲۸ شهریور بود که گفت می خواهند ما را به مرز ببرند. موشک باران های تهران که شروع شد احساس کردم قرار است اتفاقی بیافتد. خیلی نگران بودم و همین باعث شده بود که غروب ها به خیابان بیایم و گریه کنم. هرچه همسایه ها می گفتند چه اتفاقی افتاده می گفتم نمی دانم، ولی حالم خوب نیست. نگو همان زمان سید احمد به شهادت رسیده بود و من خبر نداشتم.
آن زمان هنوز باب نشده بود که خبر شهادت را کسی به خانواده بدهد. معمولا شهادت افراد را در روزنامه می زدند. من هم سواد نداشتم که روزنامه بخوانم اما عموهای سید احمد بعد از خواندن روزنامه متوجه شهادت پسرم شده بودند. تشییع همه شهدا از میدان ارگ انجام می شد. عمویش به میدان ارگ رفت و در تشییع شرکت کرد. وقتی پیکر را به بهشت زهرا (س) بردند عمویش به در منزل آمد و خبر داد که حاضر شوم و به بهشت زهرا (س) بروم. گفتم چه اتفاقی افتاده؟ گفت سید احمد شهید شده. کنترلم را از دست دادم و دیگر در حال خودم نبودم. ماشین گرفتیم و به بهشت زهرا (س) رفتیم که پیکر را آوردند. آنجا متوجه نشدم پاهایش قطع شده فقط زمانی که او را داخل قبر گذاشتند قسمتی از صورتش را دیدم. حالم دست خودم نبود.
با عکس و خاطره هایش زندگی می کنم/ نذر کردم اگر امام به ایران آمد پایش را ببوسم
بغض گلوی مادر را گرفت، همان بغضی که سال هاست با آوردن نام سید احمد راه گلویش را می گیرد و اشک می شود توی چشمهایش، مادر صحبت هایش را بریده بریده ادامه داد: الان اگر یک تیغ کف پای بچه مان برود حاضریم همان تیغ به چشممان برود ولی اتفاقی برای بچه نیافتد. واقعا لحظات سختی بود الان با عکس و خاطراتش زندگی می کنم. مدام با او صحبت می کردم. خیلی دوستش دارم. ان شاءالله آن دنیا شفیع ما هم باشد.
بغدادی از ارادت خود و فرزندش به امام خمینی این چنین گفت: در جریان فرار از پادگان ذوق این را داشت که دستور امام را عمل کرده است. به امام ارادت خاصی داشت. وقتی ایشان بعد از سال ها تبعید به ایران آمد، خیلی خوشحال بود. من نذر کرده بودم اگر امام به کشور برگردد پایش را ببوسم که هنوز این دین به گردنم مانده است.
وقتی از او سوال شد که آیا فکرش را می کردید انقلاب به پیروزی می رسد بدون هیچ جای شکی گفت: می دانستم انقلاب پیروز می شود، صبح تا شب در راهپیمای ها بودیم و ترسی از چیزی نداشتم و می دانستم تلاش مردم به ثمر می رسد. آنزمان جوان بودم و توان هم داشتم برای همین برای رفتن به تظاهرات آماده بودیم. وقتی امام فرمان می داد که به خیابان ها بیایم هرجا بود می رفتم. من هم دوست داشتم شهید شوم ولی شهادت قسمتم نبود.
شفای مریض با توسل به سید احمد
مادر شهید از ارادت فرزندش به امام حسین (ع) اینطور تعریف کرد: امام حسین (ع) را خیلی دوست داشت و با او درددل می کرد. آرزوی دیدن کربلا را داشت ولی آن زمان امکانش وجود نداشت. من که سال گذشته به نیابت از سید احمد به کربلا رفتم او را در کنارم حس می کردم.
مادر همچنین از عنایت سید احمد به یکی از بستگان گفت و ماجرا را اینطور شرح داد: یکی از بستگان مدتی مریض شد، طوری که همه قطع امید کرده بودند، خانواده اش به سراغم آمدند که شفایشان را از سید احمد بگیرند. رفتیم سر مزارش، گریه می کردند و به سید احمد می گفتند شفای خواهرمان را از تو می خواهیم، همان شب خواب سید احمد را دیدند که مریض را دلداری می داد و می گفت طوری نیست. فردای همان روز مریض شفا گرفت و حالش بهتر شد.