دلش چون هوای ابری و بارانی بالای سرش،گرفته و بغض آلود است.با هر کلامی و سخنی که ذهن او را تا دوردستهای زندگی اش می کشاند ؛ قطرات اشک چون چشمه ای جوشان از دو چشمش بیرون می تراود و با قطرات باران نازل شده از آسمان یکی می شود و بر صورتش می نشیند.تک […]
دلش چون هوای ابری و بارانی بالای سرش،گرفته و بغض آلود است.با هر کلامی و سخنی که ذهن او را تا دوردستهای زندگی اش می کشاند ؛ قطرات اشک چون چشمه ای جوشان از دو چشمش بیرون می تراود و با قطرات باران نازل شده از آسمان یکی می شود و بر صورتش می نشیند.تک و تنها ،بر روی یک صندلی ،زیر شر شر باران آسمان ؛ نشسته و چشم دوخته است به سنگ مزار فرزند به خدا رسیده ای که پس از ۱۱ سال بی خبری ،رملهای تشنه فکه استخوان هایش را به او باز گردانیده است…
خاک سرزمینهای تفدیده جنوب فرزندش را به آسمان وصل کرده و خاک سرزمینهای بی غروب غرب همسرش را به آسمان پیوند داده است.او مادر شهید فرهاد مقدس زاده و همسر شهید سیاوش مقدس زاده است…
حرف که می زند ؛کلمات در وصف صبر و بردباریش شرمگین می شوند ودر برابر عظمت روح بزرگش قد خم می کنند.می گوید زندگی اش را با خدا معامله کرده است و چه معامله پر سودی است آن معامله ای که یک سمتش خدا باشد و سمت دیگرش بنده خدا…
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی گلزار شهدای تهران،دلش چون هوای ابری و بارانی بالای سرش،گرفته و بغض آلود است.با هر کلامی و سخنی که ذهن او را تا دوردستهای زندگی اش می کشاند ؛ قطرات اشک چون چشمه ای جوشان از دو چشمش بیرون می تراود و با قطرات باران نازل شده از آسمان یکی می شود و بر صورتش می نشیند.تک و تنها ،بر روی یک صندلی ،زیر شر شر باران آسمان ؛ نشسته و چشم دوخته است به سنگ مزار فرزند به خدا رسیده ای که پس از ۱۱ سال بی خبری ،رملهای تشنه فکه استخوان هایش را به او باز گردانیده است…
خاک سرزمینهای تفدیده جنوب فرزندش را به آسمان وصل کرده و خاک سرزمینهای بی غروب غرب همسرش را به آسمان پیوند داده است.او مادر شهید فرهاد مقدس زاده و همسر شهید سیاوش مقدس زاده است…
حرف که می زند ؛کلمات در وصف صبر و بردباریش شرمگین می شوند ودر برابر عظمت روح بزرگش قد خم می کنند.می گوید زندگی اش را با خدا معامله کرده است و چه معامله پر سودی است آن معامله ای که یک سمتش خدا باشد و سمت دیگرش بنده خدا…
سالهای بی خبری اش را با هیچ جمله ای نمی تواند توصیف کند.فقط اشک می ریزد و آه می کشد.فرخ السادات منافی ،انسان بزرگی است. آنقدر بزرگ که تنهاییش را در برابر الطاف و مهربانی خداوند هیچ می بیند و گلایه ای نمی کند.خدا پر رنگ تر از هر چیزی در زندگی اش رنگ گرفته است.رنگی که زندگی اش را تحت شعاع خود قرار داده و آرام کرده است…
فرهاد ۲۰ سالش بود که تو عملیات والفجر ۱ ،سال۶۲ تو فکه شهید شد.ولی پیکرش ۱۱ سال بعد به دستم رسید.فرهاد وقتی به دنیا اومد ۴ کیلو بود وقتی هم که برام آوردنش ۳ کیلو کمتر بود .کوچیکتر از زمانی بود که به دنیا اومده بود.هیچ وقت نتونستم اون ۱۱ سال رو برای کسی توصیفشون کنم.شب تا صبح ،صبح تا غروب همش با نامه ها و خاطراتش زندگی کردم.اصلا نفهمیدم فرهاد چه جوری بزرگ شد.اونقدر که بی آزاربود.بالاخره مادر که بچه اش رو بزرگ که می کنه که می دونه چه جور بزرگ شد دیگه ولی من چشمم و که گردوندم دیدم فرهاد برای خودش یه جوون رعنایی شده .ولی طولی نکشید که از دستم رفت.ازهر نظر با بقیه فرق داشت.بچه پاک ،منظم ،درس خون.خیلی با ایمان .هیچ وقت نشد که بهش بگم اینو بخون اونو بنویس.من سر کار می رفتم .هر وقت من سر کار بودم این بچه تنها تو خونه بود.خودش لباساشو می شست.غذاشو گرم می کرد می خورد.اصلا نیازی نبود من براش این کارها رو بکنم.همیشه هم کمک حالم بود.یه مدت گذاشتمش پانسیون گفتم تو خونه تنها نمونه.گفت مامان می شه من پانسیون نرم.می خوام تو خونه باشم.نگران من نباش .اونقدر با استعداد بود که حد نداشت.ولی دیپلمشو نگرفت .رفت جبهه .بهم گفت مامان دیپلم منو خدا بهم می ده.
نامه های فرهاد تنها مونس شبها و روزهای بی خبری مادر بود.وداع آخر ،مادر نبود که فرزندش را در آغوش گیرد و برای آنکه زود برگردد ،دعای خیری بدرقه راهش کند.دیدن نگاه آخر فرهاد،چون آرزویی برآورده نشده همیشه بر کنج دل مادر به یادگار مانده است.آرزویی که او را ۱۱ سال چشم انتظار رسیدن و بوییدن تکه های پیکرش نگاه داشته بود.حجم تکه هایی که کوچکتر از زمان به دنیا آمدنش بودند…
فرهاد ۳ بار جبهه رفت.بار اول که ۳ ماه کردستان بود.بار دوم برا آزادسازی خرمشهر رفت. بار سومم که رفت برا والفجر۱٫موقعی هم که تصمیم گرفت بره فکه ،بهم گفت مادر حلالم کن.من اینبار برم ،بر نمی گردم.آخرین بار که داشت می رفت ؛من خودم از طرف اداره برای کمک رسانی داشتم می رفتم جبهه.بهش گفتم تو بمون من برم برگردم بعد شما برو.من ۲ تا بچه داشتم.اون یکی اون موقع خیلی کوچیک بود،۱۱ سالش بود.اون و با فرهاد رو سپردمش به خواهرم و رفتم.وقتی برگشتم دیدم نیست.از خواهرم پرسیدم ،گفتم پس فرهاد کجاست؟گفت فرهاد رفت جبهه.گفتم فرهاد رفت دیگه بر نمی گرده.اصلا رفتارش طوری شده بود که دیگه نشون می داد رفتنی هستش. آخرین بار نتونستم باهاش خداحافظی کنم ولی نامه نوشت و ازم معذرت خواست که ندیده رفته.نوشته بودیاری اسلام واجب تر بود و من باید می رفتم.۲۲ فروردین شهید شد.یه کم بعد از بسیج اومدن و گفتن که مفقود الاثر هستش.می دونستم شهید شده.قبول کردم.همون شب شهادتش خواب حرم امام رضا رو دیدم که همه درها رو بستن و به من گفتن که می تونی بری زیارت.منم رفتم خودمو چسبوندم به ضریح.از خواب که بیدار شدم.گفتم فرهاد شهید شده.بعد از ۳ ماه از شهادتش دوباره رفتم بسیج.گفتم چه خبر از فرهاد؟ گفتن،فرهاد زخمی هستش و تو بیمارستان ارومیه بستری هستش.گفتم امکان نداره.محاله.فرهاد شهید شده می دونم.که اونها همونجا زدن زیر گریه.گفتم خدایا این قربانی رو ما دادیم در راه تو؛ از ما قبول کن.
شهادت فرهاد،سر آغاز جستجوهای مادر بود.هر وقت ،هر کجا ؛که شهید بی نام و نشانی خود را رخ می نمایاند،مادر خود را آنجا حاضر می نمود.۱۱ سال رفت و آمد؛ اما هیچ گاه به شکوه لب نگشود ،هیچ گاه گلایه نکرد ،که چرا من اینچنین سرگشته و حیران گشته ام.صبر کرد؛ بردباری پیشه نمود تا خدا خود فرزندش را به او باز گردانید.آن هم چون مولایش حسین بی سر و تکه تکه شده…
می گشتم بین شهدا.دنبال فرهاد بودم.یه روز یه عالمه شهید آورده بودن.رفتم معراج شهداوگفتم اومدم شاید بچه منم بین اینها باشه.در وباز کردن گفتن بیا بگرد.رفتم دیدم نمی تونم.دنبال چی بگردم بین این همه شهید.اومدم بیرون گفتم دیگه دنبالت نمی گردم هر جور خدا صلاح می دونه،بسه این همه گشتن من.هیچ وقت گله یا شکایتی نکردم.بعد یازده سال تو روزنامه زدن که ۳۰۰ تا شهید آوردن،به دلم افتاده بود برگشته.رفتم گفتن اسمش هست.۳ روز تو معراج شهدا دنبال فرهاد گشتم.بهم گفتن اشتباهی رفته اردبیل.برش گردوندن.هر چه قدر گفتم بزارین یه شب پیش من باشه قبول نکردن.البته فرهاد هیچی نداشت غیر از یه تعداد استخون سینه و دست وپا.بی سر بود.نمی دونم سرش رو بریده بودن یا چی.بالاخره بی جمجمه بود.باز کردن و استخوناشو بهم نشون دادن.خوب دیگه در راه امام حسین رفته بود بایدم مثله سالارش بی سر می شد .فقط یه جوراب ازش سالم مونده بود.یه خط خون قرمز هم بعد ۱۱ سال هنوز روش معلوم بود.جورابها رو بوسیدم و دوباره گذاشتم سر جاش .اولش گفتم برش دارم؛ ولی بعد دلم نیومد.گفتم این دار و ندار بچه امه که باهاش اومده من چرا ازش بگیرم.همیشه می گفت مامان دعا کن روبه رو با دشمن شهید شم.نه پشت به دشمن.چون وقتی دشمن روبرم هست یعنی من دارم باهاش می جنگم.وبا چشمهای خودم ببینم که دارم شهید می شم.نه اینکه از پشت سر باشه و من متوجه نشم.
هنوز داغ شهادت فرهاد و بی خبری از اوبر روی دل مادر سنگینی می کرد که پدرش نیز راه پسر در پیش گرفت و به قافله شهدا پیوست.تنهای تنها شده بودآنقدر تنها که حاضر نشد ؛پسر دیگرش لحظه ای از او دور شود. پسری که با اینکه هنوز کوچک بود اما اصرار به رفتن و ادامه راه پدر و برادرش را داشت…
۴۰ روز بعد از سالگرد شهادت فرهاد،پدرش هم تو غرب شهید شد.پدرش ارتشی بود و موقع گشت شبانه ماشینش بوسیله کومله ها منفجر شد .هیچ کدوم از افرادی که تو ماشین بودن شناسایی نشدن.ولی همسر من چون چشمهای سبزی داشت؛از همون چشمها شناخته شد.چشمهاش افتاده بودن روی خاک و از روهمون هم تشخیص دادن که کی هستش.ما سال ۴۰ با هم ازدواج کردیم.مرد خوبی بود با هم فامیل بودیم.شهادت همسرم رو هم به آرامی قبول کردم.هرچند که تو شهادت فرهادم هم صبور بودم و فقط تو تنهایی هام و آخر وقت گریه می کردم.خدا دوست داره بنده هاشو امتحان کنه.من رو هم اینجوری امتحان کرد.بد نیست.لذت داره.فرهاد رفت و به آرزوش رسید.بهترین مکان و بهترین مقام برای اینها است.مگه ما تو این دنیا چی کار می کنیم.به خدا اگه من عقل داشتم اون یکی پسرم رو هم می فرستادمش که بره.ای کاش می رفت اون هم شهید می شد از سختیهای این دنیا و سختی های آخرت آسوده می شد.شهید سختی آخرت نداره.اونم نجات پیدا می کرد.هنوز هم خدا شاهده افسوس می خورم که چرا نذاشتم که بره.اون موقع ۱۱ سالش بود خیلی هم تلاش کرد که بره ولی من نذاشتم؛ گفتم عزیزم اگه تو بری من خیلی تنها می شم.برادر و پدرت که نیستن.تو هم بری شهید بشی من چی کار کنم.اونقدر اصرار کردم که طفلکی رو منصرفش کردم و از این اجر معنوی محروم شد.
تا یک سال بعد از شهادت فرهاد،سرگردان گلزار شهدایی بود که هر روز بر مسافران سفر کرده اش تعدادی اضافه می شدند.بین قبورشهدا قدم می زد و دنبال دوستان و آشنایان فرهاد می گشت .تا اینکه روزی مزاری خالی را در قطعه ۲۷ ، که اینک ماوای کنونی فرزندش است ؛طلب کرد و شد زائر همیشگی آن قبر خالی…
قبل از اینکه پیکر پسرم پیدا بشه.تو قطعه ۲۷ براش یه قبر گرفتم که هر وقت اومد اینجا دفن بشه.یک سال بعد از شهادتش بود.لباساشو توش گذاشتم و روشو پوشوندم. من یک سال تمام تو این بهشت زهرا سرگردون بودم.رفتم گفتم یه قبر خالی بهم بدین منو از این سرگردونی نجات بدین.بعد از اون می یومدم و می نشستم و درد و دل می کردم.ازسرگردونی نجات پیدا کردم.خیلی سخت بود این سرگردونی.اما بعد از شهادت پسرم و همسرم مثله بقیه زندگی کردم.البته خدا کمکم کرد.بنده که هیچ کاره است.الان شاید بگم که چقدر تنهام و دارم زجر می کشم ولی اون موقع اصلا نمی گفتم.البته با خدا معامله کردم دیگه.با کس دیگه ای که معامله نکردم که.ماهم بالاخره رفتنی هستیم.البته این صبوری رو هم خودش بهم داده.امیدوارم این صبوری رو از من قبول کنه.
نها آرزویش این است که ظهورامام عصرش به زودی زود اتفاق بیفتد و فرزندش از رجعت کنندگان و یاری دهندگان در رکاب حضرتش باشد.فرهاد برای شهادت، او را راضی کرده بود و او اینک راضی به رضای خدا است.هر آنچه خدا پسندد او نیز پزیرای فرمان او است…
فرهاد خیلی جاها بهم کمک کرده.یه بار می خواستم برم مکه .خیلی تو کارم گره خورده بود.ناامید شدم از رفتنم.شب اومد به خوابم و بهم گفت که مادر کارت درست شد.۳ روز بعدش رفتم مکه.یه همسایه ای هم داشتیم که سالها بود بچه دار نمی شد.شب اولی که اومد خونمون .صبح که از خواب بیدار شد اومد گفت حاج خانم می تونم عکس پسر شهیدت رو ببینم؟گفتم چرا برای چی؟!گفت خوابشو دیدم.وقتی نشونش دادم گفت خودش بود.تو خواب بهم یه سیب داد که نصفشو خودش برداشت و نصفش رو داد به من.اتفاقا همون روزها خدا بهش یه پسر داد.تا وقتی هم که پیش ما بودن تو مراسمهای فرهاد خیلی کمک می کرد.میگفت بچه من وخدا به واسطه فرهاد بهم داده.فرهاد خودش عاشق شهادت بود.به من گفت مامان تو فقط اجازه بده من برم شهید شم.می گفتم تو هنوز جوونی مامان.می گفت مامان از قافله عقب می مونما.الان خوب وقتی هستش.اگه آدم بخواد بره دینش رو ادا کنه خوب زمانش الانه.راضیم کرد.منم راضیم به رضای خدا.فقط آرزم اینه که؛ امام زمان زودتر بیاد و بچه منم باهاش برگرده وتو رکابش دوباره بجنگه…