خاطرات خودنوشت احمد یوسفزاده از دوران اسارت در کتابی با عنوان «آن بیست و سه نفر» از سوی سوره مهر روانه بازار کتاب شد. یوسفزاده درباره «آن بیست و سه نفر» گفت: «این کتاب به دلیل حماسه آفرینیهای بیست و سه نوجوان در دوران اسارت قطعا به یکی از کتابهای شاخص دفاع مقدس تبدیل خواهدشد.» « آوردن […]
« آوردن یک عده نوجوان ۱۵ ساله به کاخ صدام و واداشتن آنان به بیان اعترافاتی دروغین مبنی بر اجباری بودن اعزام رزمندگان نوجوان به جبهههای جنگ که میتوانست افکار عمومی جهانیان را در جهت خواستههای رژیم بعث عراق تغییر دهد، موضوعی است که این کتاب را بینظیر میکند.»
« تفاوت کتاب اینست که از دوران کودکی من آغاز میشود و به همین دلیل توضیحاتی درباره خاطرات خودم و روستایی که درآن زندگی کردم را نیز شامل میشود. کتاب همچنین دارای بخشی از خاطرات برادر من که در همان اردوگاه به شهادت رسید می باشد.»
این نویسنده درباره اهمیت خودنوشت بودن این کتاب گفت:« اکثر کتابهای خاطرات ما توسط خود رزمندگان و آزادگان که با آن خاطرات زندگی کردهاند نوشته نمیشوند. تدوینگران کتب خاطرات به ندرت میتوانند واقعیت را آنطور که بوده لمس کنند و روی کاغذ بیاورند.» یوسفزاده که دارای ۱۵ سال سابقه روزنامهنگاری است در توضیح ویژگیهای ادبی اثر خود ادامه داد:« یکی از حُسنهای کتاب آن بیست و سه نفر اینست که خواننده با یک روایت داستانی مواجه است. من حتی در برخی قسمتهای کتاب تعلیق ایجاد کردم که برای خواننده جذاب شود.»
در شرح کتاب آمده است:
در جریان عملیات بیتالمقدس در سال ۱۳۶۱، عملیاتی که موجب آزادسازی خرمشهر شد، تعدادی از نوجوانان ایرانی در بصره به دست نیروهای عراقی اسیر شدند. عمده این گروه ۲۳ نفره را نوجوانان کرمانی تشکیل میدادند و این برای عراقیها در اوایل جنگ بسیار غریب بود که افرادی با این سن و سال در جنگ شرکت کنند. سن بیشتر این نوجوانان بین ۱۶-۱۳ سال بود و بزرگترین فردی که در این گروه بود، فقط ۱۹ سال داشت. این نوجوانان نیز باید به مانند دیگر اسرا وارد اردوگاهها میشدند. صدام با دیدن تصاویر اسرای نوجوان تصمیم گرفته بود که از حضور این نوجوانان در جنگ استفاده ابزاری کند و یک جنگ تبلیغاتی علیه ایران به راه بیاندازد.
تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب آن ۲۳ نفر
در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشتهی شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرینکام شدم و لحظهها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسندهی خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همهی این زیبائیها، پرداختهی سرپنجهی معجزهگر اوست درود میفرستم و جبههی سپاس بر خاک میسایم.
یک بار دیگر کرمان را از دریچهی این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناختهام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.
۹۴/۱/۵
….
بخشی از این کتاب خواندنی را با هم مرور می کنیم:
«روز دهم تیرماه سال ۱۳۶۱ شمسی مصادف بود با اولین روز از ماه مبارک رمضان سال ۱۴۱۳ قمری در عراق. اقامتمان در زندان بغداد بیش از یک ماه طول کشیده بود و از لحاظ شرعی میتوانستیم نمازمان را کامل بخوانیم و روزه بگیریم. موضوع را با صالح در میان گذاشتیم و او از عراقیها خواست ناهار و شام ما را یکجا غروب تحویل بدهند تا با یکی افطار کنیم و با دیگری سحری بخوریم. عراقیها قبول کردند. اما پیرمرد عرب وقتی متوجه شد تصمیم داریم در تیرماه بغداد و در آن زندان تنگ و دمکرده روزه بگیریم حسابی شاکی شد. او بارها به صالح توصیه کرد که ما را از این تصمیم منصرف کند؛ اما صالح هیچوقت مانع نشد.
اولین روزه را گرفتیم؛ با سختی بسیار. تشنگیْ کشنده و طاقتسوز بود. اما، به هر حال، با صدای شلیک توپ افطار همه چیز تمام شد و روزهمان را باز کردیم. در عراق، اعلام موعد افطار نه با اذان که با شلیک گلولة توپ است. روزهای اول رمضان تا این توپ بخواهد شلیک بشود جان ما به لبمان میرسید!
پیرمرد عرب روزه نمیگرفت؛ اما بیشتر از ما برای فرارِسیدن موعد افطار لحظهشماری میکرد. هر روز، سه ساعت مانده به شلیک توپ افطار، شمارش معکوس را شروع میکرد و به منصور میگفت: «منصور، سه ساعت دیگه.»
من بی اعلام پیرمرد هم میدانستم کی وقت اذان میشود. شعاع آفتاب که از پنجرة زندان میافتاد روی دیوار، تا برسد کنار در زندان، مسیری دو ساعته را طی میکرد. وقتی آنجا، در آخرین ایستگاه خود، کاملاً بیرنگ میشد، از پشت پنجره صدای شلیک توپ افطار به گوش میرسید.
این شعاع، که هر لحظه کمرنگتر میشد، وقتی به نیمة راه میرسید، پیرمرد دوباره به منصور میگفت: «منصور، دو ساعت دیگه.» هر چه به افطار نزدیکتر میشدیم اعلانهای پیرمرد بیشتر میشد.
ـ منصور، یه ساعت دیگه!
ـ منصور، نیم ساعت دیگه!
ـ منصور، ربع ساعت دیگه.
و توپ افطار شلیک میشد تا پیرمرد با عشقی وصفناشدنی بنشیند به تماشای افطار کردن منصور و دیگر بچهها.
روز سوم ماه رمضان، وقتی تقاضایمان از عراقیها برای گرفتن یخ یا دستکم فلاکسی آب خنک بیپاسخ ماند، عباس پورخسروانی برای تهیة آب خنک افطار دست به کار شد. قوطی خالی شیر خشکی که افسر تهرانی زن کوزه به دوش را روی درش خلق کرده بود هنوز گوشة زندان بود. عباس ظهر که از دستشویی برمیگشت قوطی را پر از آب کرد و داخل زندان آورد. روکش یکی از بالشها را پیچید دور قوطی آب و خیسش کرد و گذاشتش زیر پنکه. باد پنکه دایرههای کوچکی روی سطح آب درست میکرد. به این ترتیب آب خنک افطارمان جور شد؛ گرچه به هر یک از ما یک استکان بیشتر نمیرسید و مجبور بودیم عطش را با آب سطلی فروبنشانیم که صالح از شیر آب پر میکرد.
روز چهارم رمضان، نزدیکیهای غروب، صالح از توی حیاط زندان آمد داخل و توی دستش یک شیشه شربت پرتقال بود. شیشه را گرفت به طرف ما و با خوشحالی گفت: «بچهها، این هم شربت برای افطار!» گفتیم: «صالح، از کجا؟» خندید و گفت: «از معاملة سیگار با شربت!»
عراقیها هر روز مقداری سیگار به صالح میدادند. او در ماه رمضان، که روزه بود، سیگارهای اضافیاش را جمع میکرد و به سربازان عراقی زندان مجاور، که عموماً به سبب فرار از جبهه گرفتار بودند، به قیمت بالا میفروخت و با پولش برای ما شربت پرتقال میخرید.
آن روز، آفتاب که غروب کرد، شربت پرتقال را در آب قوطی مخلوط کردیم. منصور یک نصفه لیوان شربت برای پیرمرد برد؛ اما او اصرار داشت منصور شربت را بخورد. پیرمرد عرب، وقتی با تعارف زیاد منصور بالاخره لیوان شربت را سر کشید، خم شد به طرف صالح و چیزی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و گفت: «بچهها، میدونید حاجی چی میگه؟» گفتیم: «نه.» صالح گفت: «میگه وقتی بچههای ایرانیا اینقدر خوبان، بزرگتراشون دیگه چیان!»
قوطی آب عباس پورخسروانی هر روز ظهر زیر پنکه قرار میگرفت و تا عصر زیر باد پنکه خنک میشد. اما آن آب خنک همیشه نصیب ما نمیشد. بارها اتفاق میافتاد که یکی از نگهبانان بیمعرفت عراقی، نیم ساعت مانده به افطار، میآمد داخل زندان و قوطی آب را قلپقلپ سر میکشید. بعد نگاهی میکرد به ما، خندهای میزد، و از زندان خارج میشد. اینطور وقتها، بیشتر از ما، حاجی عصبانی میشد؛ اما نه او جرئت اعتراض داشت و نه ما قدرت ممانعت.
در یکی از روزهای ماه رمضان، همة زندانیهای عراقی را به زندان ما آوردند. این نقل و انتقال دائمی نبود. میخواستند زندانشان را نظافت کنند. برادرِ عبدالنبی هم میان زندانیهای تازهوارد بود. آنها یکدیگر را پیدا کردند و در آغوش کشیدند. عبدالنبی برادرش را به ما معرفی کرد و ما را هم به او. دو سه ساعتی که زندانیهای عراقی پیش ما بودند عبدالنبی بگو بخندش را با ما زیادتر کرده بود و با اندک کلمات فارسی که یاد گرفته بود بلندبلند با بچهها صحبت میکرد و به این ترتیب جلوی برادر و هموطنهایش احساس غرور میکرد.
پیش از ظهر بیست و سوم ماه رمضان عراقیها ریختند داخل زندان و با عجله دستور دادند آماده حرکت شویم. مقصدمان نامعلوم بود. نه صالح و نه حتی زندانبانان عراقی نمیدانستند ما را قرار است کجا ببرند. عبدالنبی و رضا و پیرمرد عراقی، با چشمانی اشکآلود، آمادة وداع بودند. وقتی فهمیدیم صالح هم باید با ما بیاید خوشحال شدیم. امیدوار بودیم مقصدمان اردوگاه اسرا باشد. برای ما و بهخصوص صالح، که ده ماه از اسارتش میگذشت و این مدت را در آن شکنجهگاه گذرانده بود، چه مژدهای بهتر از رفتن به اردوگاه بود؛ جایی که وسیع بود و هزاران اسیر میتوانستند با هم ارتباط داشته باشند، حمام کنند، و زیر نور آفتاب بنشینند. اما ما فقط امیدوار بودیم این اتفاق بیفتد. کسی نگفته بود داریم به اردوگاه منتقل میشویم.
با عبدالنبی و پیرمرد عرب و گروهبان رضا خداحافظی کردیم و با دعای خیر پیرمرد مهربان از زندان خارج شدیم. سر آن کوچة مخوف، که کبودی کتکهایی که در آن خورده بودم هنوز روی بدنم بود، نه آن ونِ همیشگی که یک خودروی استیشن سیاهرنگ به انتظارمان ایستاده بود.
باورمان نمیشد عراقیها بخواهند یا بتوانند بیست و سه نفرمان را در آن جای بدهند. اما آنها این کار را کردند. صالح را نشاندند جلو و ما را با زور و فشار در قسمت پشت استیشن جای دادند، که با شبکهای فلزی از راننده جدا میشد. در ماشین را هم از پشت قفل کردند. آفتاب تموز بر سقف سیاه ماشین میتابید و ما انگار زندهزنده در تنوری داغ افتاده بودیم.
ماشین حرکت کرد؛ آژیرکشان. از شهر بغداد خارج شدیم. داشتیم امیدوار میشدیم در راه اردوگاهیم. در جادهای به سمت شمال بغداد با سرعت در حرکت بودیم. همچنان داشتیم از گرما و کمبود اکسیژن خفه میشدیم. خیس عرق شده بودیم و کم مانده بود بیهوش شویم که ماشین از جادة اصلی منحرف و داخل پادگانی بزرگ شد. از خیابانی که هیچ درختی در آن نبود گذشتیم. ماشین مقابل ساختمانی سفیدرنگ، که درِ بزرگی به فضای بسته و چهاردیواریاش باز میشد، ایستاد. اطراف ساختمان را بوتههای خار خشک و زردشده احاطه کرده بود. صدای یاکریمی از دوردست میآمد و دیگر هیچ؛ سکوت. گویی همة کائنات همدست شده بودند که دلگیرترین فضا را هنگام ورود ما به منزلگاه جدیدمان به وجود بیاورند. وهم برمان داشته بود. گمان میکردیم آنجا همان اردوگاه موعود است. اما آن ساختمان کوچک و بیروح هیچ شباهتی به آنچه دربارة اردوگاه شنیده بودیم نداشت. بیصبرانه منتظر بودیم آن در بزرگ را باز کنند و به آن چهاردیواری وارد شویم.
در باز شد. ماشین تا وسط حیاط ساختمان رفت و همانجا ایستاد. پیاده شدیم؛ با پاهایی که خواب رفته بود. برخلاف تصور ما، هیچ اسیری توی آن ساختمان نگهداری نمیشد. اول گمان کردم اسرا توی اتاقهایشان خوابیدهاند؛ اما حدسم درست نبود.
ماشینی که ما را آورده بود برگشت. ما ماندیم و صالح و چند سرباز عراقی، که مسئولیت حفاظت از آنجا را به عهده داشتند. سربازهای عراقی ما را به یکدیگر نشان میدادند و چیزهایی به هم میگفتند. معلوم بود فیلممان را بارها از تلویزیون دیدهاند و برایشان غریبه نیستیم.
در هر ضلع ساختمان چهار اتاق بود با درهای قفلشده. چند بوتة گل سرخ در قسمت ورودی ساختمان دیده میشد و کنارشان یک بشکة آب، که زمین اطرافش را نمناک کرده بود.
تشنگی امانمان را بریده بود و ما همچنان روزه بودیم. صالح به دادمان رسید. او گفت ما از حد ترخّص خارج شدهایم. بنابراین میتوانیم روزهمان را بخوریم. با شنیدن این فتوای بهموقع، تا حد انفجار از آبهای گرم و گلآلود آن بشکة زنگزده نوشیدیم و بعد به دستور سرباز لاغراندامی که آبلهرو بود داخل یکی از اتاقها شدیم؛ اتاقی کوچکتر از زندان بغداد. نشستیم تنگ هم توی آن اتاق داغ. صالح آنچه را در راه از محافظ عراقی داخل ماشین شنیده بود برایمان تعریف کرد.