کتاب یکشنبه آخر…
کتاب یکشنبه آخر…

“یکشنبه آخر” روایت یک‌دست مردانه از جنگ را می‌شکند و با روایتی زنانه، تحلیلی متفاوت از جنگ ارائه می‌دهد. “یکشنبه آخر” نوشته معصومه رامهرمزی، از مجموعه کتاب‌های سیمین انتشارات سوره مهر، خود نگاشته های نویسنده از دوران جنگ تحمیلی است. معصومه رامهرمزی یکی از آن زنان مقاوم خطه جنوب است که در سال‌های جنگ و […]

یکشنبه آخر” روایت یک‌دست مردانه از جنگ را می‌شکند و با روایتی زنانه، تحلیلی متفاوت از جنگ ارائه می‌دهد. “یکشنبه آخر” نوشته معصومه رامهرمزی، از مجموعه کتاب‌های سیمین انتشارات سوره مهر، خود نگاشته های نویسنده از دوران جنگ تحمیلی است. معصومه رامهرمزی یکی از آن زنان مقاوم خطه جنوب است که در سال‌های جنگ و در سن ۱۴ سالگی به عنوان امدادگر در جبهه‌های حق علیه باطل خدمت کرد.

حوادث جنگ را باید از زبان کسانی شنید و خواند که روزهای جنگ را با پوست و گوشت خود لمس کرده‌اند. از این بین شاید روایت‌های زنانه و شنیدن داستان‌هایی از زبان شیرزنان این سرزمین با لطافتی همراه باشد که فقط باید آن‌ها را در کتاب‌های روزهای جنگ جست و جو کرد. زمانی که پا به پای مردان و در سخت‌ترین شرایط و حتی با وجود مخالفت‌های بسیار در میدان ایستادند و امروز نیز با قلم خود جاودانگی آن روزها را به تصویر می‌کشند

یکشنبه آخر روایت زنانه ای است از دوران جنگ که در متن حوادث دوران قرار داشته است. در این کتاب، روایتی بسیار لذت‌بخش و کشش‌دار ارائه شده و علاوه بر روایت خاطره‌گون، از روایت تاریخی و داستانی نیز استفاده شده است.

نویسنده در ابتدای کتاب با اشاره به یادداشت خاطرات روزانه خود در دوران جنگ می‌نویسد: در سال‌های جنگ، دفترچه یادداشت کوچکی داشتم که گاه و بی گاه چیزهایی در آن می‌نوشتم. نوشته‌هایی برای دل خودم بود. می‌نوشتم و آرام می‌شدم. گاهی هم نوشته‌هایم را پاره می‌کردم و دور می‌ریختم.

امروز به این نیت خاطراتم را می‌نویسم که دیگران بخوانند. امروز برای دل کسانی می‌نویسم که همدل من و امثال من هستند. اگر هم نیستند، بخوانند و هم دل و هم‌نوا شوند.

 

یکشنبه آخر

قسمتی از کتاب را با هم مرور می کنیم :

“توی سنگر در کنار مادرم نشسته بودم. او از خاطرات زمان کودکی اسماعیل می‌گفت، اسماعیل گل بچه‌هایم بود. آن قدر زیبا بود که همیشه مورد توجه دیگران قرار می‌گرفت و چشم می‌خورد. دو ساله بود که برایش بلوز و شورت آبی خریدم که راه های سفید داشت؛ وقتی آن را تنش می‌کردم الله اکبر دیگر نمی‌شد نگاهش کرد …

مادرم بعد از گفتن هر خاطره‌ای گریه مفصلی می‌کرد و اسماعیل را صدا می‌زد: مادر! منزل نوات مبارک، تو توی قبرستان و من این جا باشم؟ مادر ببخش! مادر بگذر از من.

من سکوت کرده بودم. چه می‌توانستم بگویم… هیچ یک از ماجراهایی که در ۲۷ روز گذشته رخ داده بود باور کردنی نبود. انگار همه ما دچار کابوس وحشتناکی شده بودیم، کابوس جنگ.”