«همه‌جا راهی است به بهشت»
«همه‌جا راهی است به بهشت»

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به قلم فاطمه اكبری اصل است.

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم فاطمه اكبری اصل است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید.

همه‌جا راهی است به بهشت
بیمارستان صحرایی غوغاست. با اینکه بیمارستان در دل یک تپّة بزرگ پنهان است و دشمن به آن دید ندارد ولی از صدای خمپاره‌هایی که زمین بیابان اطراف را شخم می‌زنند ضربان قلبت تند می‌شود و گوش‌هایت سنگین. جلو در ورودی بوی خون می‌پیچد زیر بینی‌ات و محتوای معده‌ات را تا گلو بالا می‌آورد. با زحمت خودت را، از میان مجروحانی که کف راهرو کوتاه بیمارستان خوابیده‌اند، به یکی از پرستار‌ها می‌رسانی. لباس سفید پرستار پر از لکه‌های خون است و دانه‌های درشت عرق خطوط پیشانی‌اش را پر کرده است. مشخصات آیت را می‌دهی و سراغش را می‌گیری. جواب پرستار در گوش‌هایت زنگ می‌زند: «برید کانکسِ پشت بیمارستان، اتاقک سردخونه. احتمالاً اون‌جا باشه.»

پاهایت سست می‌شود و صدای آوارشدن قلبت را می‌شنوی. حس می‌کنی سقف کوتاه بیمارستان به اعضای بدنت فشار می‌آورد و راه نفست بند می‌آید. برای رسیدن هوای آزاد به ریه‌هایت، دستت را به دیوار می‌گیری و خودت را به بیرون از راهرو می‌اندازی. قیامتی به‌پا شده است. آمبولانس پشت آمبولانس شهید و مجروح می‌آورند. رزمنده‌ها کمک می‌کنند و زخمی‌ها را به‌داخل بیمارستان می‌برند. هنوز باور نکرده‌ای باید در سردخانه به‌دنبال آیت بگردی. اشک می‌دود در حلقة چشمانت و بینی‌ات می‌سوزد. دستة کیف دوربینت را محکم بین انگشتانت می‌فشاری و آخرین شبی را که همراه آیت در سنگر تبلیغاتِ آن طرف بیمارستان صبح کردی به خاطر می‌آوری.

ستاره‌ها در آسمان مهمانی گرفته بودند و نورشان را سخاوتمندانه بر سر اهالی زمین می‌ریختند. هوای دی‌ماه جنوب به سردی تهران نبود، ولی با این حال سوز داشت. آیت کلاه اورکت خاکی‌رنگش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود. قبل از آنکه وارد سنگر شوید، در محوطة قرارگاه ایستادید و تو به آمبولانس‌هایی که بی‌صدا در تاریکی هوا رفت‌وآمد داشتند نگاه کردی. صدای گاه‌و‌بی‌گاه انفجار‌ها را از دورونزدیک می‌شنیدی و مطمئن بودی در همان شب، تحرکات بیشتری در خط مقدم پیش آمده است و اوضاع اصلاً آرام نیست. نگاه آیت به آسمان بود و در خودش فرورفته بود. صورت کشیده و محاسن مشکی‌اش زیر نور ماه می‌درخشید. حدس می‌زدی در فکر آن دو تصویر‌برداری باشد که صبح آن روز شهید شده بودند و از آن وقت غم عجیبی در صورت آیت لانه کرده بود. کم مانده بود ترکش‌های گلولة توپی که کنارتان منفجر شد به شما هم اصابت کند، ولی فقط انبوهی از گِل‌وخاک بود که روی سرتان ریخت و دوربین آیت همان جا با موج انفجار، کمی آسیب دید. نگاهت را به آیت دوختی و گفتی: «بهتره زودتر بخوابیم. فردا روز سختیه. باید آماده باشیم.» آیت از نگاه‌کردن به آسمان دل کند و گفت: «شاید برای من سخت‌تر هم باشه جواد.» با تردید که نگاهش کردی لبخندی گوشة لبش جا خوش کرد و ادامه داد: «اگه دوربین رو درستش نکنم، سخت‌تر هم می‌شه.»

اشک را از روی صورتت پاک می‌کنی و به‌دنبال سنگر تبلیغات چشم می‌گردانی. در مسیرِ نگاهت رزمندة نوجوانی را با سروصورت خونی می‌بینی که به دیوار بتنی جلو بیمارستان تکیه داده است. یک دستش را آتل بسته و نگاه پر از دردش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخته است. به ذهنت فشار می‌آوری و یادت می‌افتد همان نوجوانی است که صبح، سوار بر موتورش کنار وانت تدارکات، سهمیة ناهار را در خط مقدم پخش می‌کرد و تو سعی داشتی حتی شده یک عکس از او بگیری. بعد تصمیم گرفتید سهم ناهارت را با آیت یکی کنید و جیرة او را به کس دیگری بدهید تا مبادا رزمنده‌ای بدون غذا بماند. کنار پسر نوجوان می‌ایستی. دستت که روی شانه‌اش می‌نشیند نگاهش می‌چرخد به طرفت. از برق نگاهش می‌فهمی که تو را شناخته است. حالش را می‌پرسی و وقتی مطمئن می‌شوی نیازی به کمک ندارد، راهت را می‌گیری و به‌طرف سنگر تبلیغات می‌روی. تن خسته و پر از زخم رزمنده‌ها به ردیف کنار هم قرارگرفته‌اند. بیمارستان دیگری در همان سنگر راه انداخته‌اند که فقط چند پرستار بالای سر آن همه مجروح هستند. دورتادور سنگر را نگاه می‌اندازی به این امید که شاید پرستار اشتباه کرده باشد و تو آیت را میان مجروحان پیدا کنی. چشمی جایی را که شب گذشته نشسته بود و دوربین فیلم‌برداری‌اش را چک می‌کرد پیدا می‌کنی. رمق از پاهایت پر می‌کشد و صدای شکستن بغضت را می‌شنوی. بی‌اختیار اشک از چشمانت جاری می‌شود. دلت می‌خواهد کنارت ایستاده بود و با لنز دوربینش نتیجة جنایت صبح را در بیمارستان به تصویر می‌کشید. دست‌ودلت به‌سمت دوربین نمی‌رود تا عکس بگیری؛ هرچند که فیلمی درونش باقی نمانده است و یادآوری‌اش به زخم دلت نمک می‌پاشد. بدون آیت دست‌ودلت به هیچ چیز نمی‌رود. دستیارش شده بودی که هر کجا می‌رود با او بروی و شانه‌به‌شانه‌اش گزارش جمع کنی. یادت نمی‌رود زمانی که برای ساخت مستند ایلام، شهر آتش‌باران گروهی را از تهران جمع کردید و راهی ایلام شدید، خنده‌ها و گریه‌های‌تان با هم آمیخته شده بود و حس یکدیگر را بیشتر از بقیه درک می‌کردید. آیت گوینده و روایتگر مستند بود و تو هم در کنارش مشغول ضبط فیلم بودی. از ویرانه‌های شهر گزارش تهیه می‌کردید و دلتان از حال مردمانی که آوارة کوه‌ودشت شده بودند می‌گرفت؛ از شهری که در آتش‌ودود گرفتار شده بود و جیرة غذایی‌شان ته کشیده بود؛ خانه‌هایی که به‌خاطر جنگ بدون سکنه رها شده بودند و گل‌های باغچه‌هایشان از بی‌آبی پژمرده. آیت بعد از ضبط فیلم به کمک مردم بی‌پناه می‌رفت و از آن‌ها دل‌جویی می‌کرد. ناله‌هایشان را با لنز دوربینش به گوش کسانی می‌رساند که از واقعة دردناکی که رخ داده بود بی‌خبر بودند. تو هم همراهش می‌شدی و نمی‌گذاشتی بار آن غم‌ها را تنهایی به دوش بکشد.

از نگاه‌کردن که خسته می‌شوی، می‌خواهی برگردی و خودت را زودتر به کانکس‌ها برسانی. پیرمردی که کلاه بافتنی روی سرش دارد، از کنارت رد می‌شود. لحظه‌ای می‌ایستد و نگاهی به سرتاپایت می‌اندازد و می‌گوید: «اگه کار عکس گرفتنت تموم شده، یه کمکی بده جوون. نیرو کم داریم.» با حالت گنگی به صورتش چشم می‌دوزی. نمی‌دانی چه چیزی از چهره‌ات می‌خواند که رنگ نگاهش عوض می‌شود و راهش را می‌گیرد و می‌رود. به خودت که می‌آیی بغضت را فرو می‌دهی و کیف دوربینت را در فرورفتگی دیوار سنگر، کنار صندوق مهمات می‌گذاری. برای آنکه حواست را از آیتی که نمی‌دانی در اتاقک سردخانه خوابیده یا نه پرت کنی، می‌روی به انتقال مجروحین کمک می‌کنی و لحظه‌لحظة اتفاق‌های آن روز در ذهنت جان می‌گیرد.

با دو گروه از مستندسازان راهی جادة امام رضا (ع) شدید. دل جاده زیر آتش خمپاره بود و پر از چاله و دست‌انداز. نگاهت از شیشة ماشین کشیده شد سمت یک دسته از نیرو‌های دشمن که به اسارت درآمده بودند و به ردیف از کنار جاده عبور می‌کردند. به نظرت سوژه خوبی برای عکاسی پیدا شده بود و از راننده خواستی که نگه دارد. همراه آیت پیاده شدید. داشتید به آن‌ها نزدیک می‌شدید که یک وانت‌تویوتا کنارتان ترمز کرد. مرد جوانی از پشت فرمان پایین پرید و به‌طرف یکی از اسرا حمله کرد. با مشت‌ولگد به سروصورت اسیر عراقی می‌زد و خون بود که از روی اسیر جاری می‌شد. آیت جلو رفت و دست راننده را گرفت و کمی به عقب کشیدش. چشم‌های مرد سرخ بود و موهایش پریشان. نفس‌نفس می‌زد و سعی داشت خودش را از بین دست‌های آیت بیرون بکشد. با خشم رو به او غرید: «ولم کنید! آخه شما نمی‌دونید اینا با ما چه کار کردن.» بعد دست آیت را کشید و به‌طرف وانت برد. به‌دنبالشان راه افتادی. دست مرد در اتاقک عقب را باز کرد. جنازة سه شهید را دیدید که از سر یکی‌شان فقط پوست صورتش باقی مانده بود. احساس کردی بوی سوختة گوشت‌وخون تا مغزت نفوذ کرد. صحنة تکان‌دهنده‌ای بود. آیت به سختی خودش را کنترل کرد و هر طور بود راننده را کمی آرام کرد. صورتش را بوسید و راهی‌اش کرد به‌طرف معراج شهدا. لحظه‌ای بعد به‌سمت اسیری که کتک خورده بود رفت و روی او را هم بوسید. طاقت نیاوردی و به او گفتی: «چرا این کار رو کردی؟ دیگه نیازی نبود از دل اسیر دربیاری.» آیت چیزی نگفت و نگاهش را به دوربینی دوخت که حتی فرصت نشد از کیفش درش بیاورد. میان راه چهرة آشنایی را دیدی. مرتضی آوینی را که با تیم همراهش در سینة خاکی جاده ایستاده بودند و با دوربین به دوردست‌ها نگاه می‌کردند؛ به جایی که زیر باران گلوله‌ها می‌سوخت. برای عوض‌شدن حال‌وهوای گروه پیشنهاد دادی که بایستند. جلوتر رفتید و از آوینی پرسیدی که آنجا چه می‌کند؟

با همان لبخند همیشگی‌اش جواب داد: «داریم کمربندامون رو می‌بندیم. زیر اون آتیش دیگه نمی‌شه وایساد و دنبال فیلم و باطری گشت. همه چیز رو اینجا دم دست می‌ذاریم و هر کسی هم معلومه کارش چیه.» یادت افتاد حلقه‌های فیلم همراهتان کم است و باید کسی را به‌دنبال تهیة آن بفرستید. آیت که می‌دانست آوینی بیشتر از شما منطقه را می‌شناسد پرسید: «برنامه‌تون چیه و کجا می‌خواید برید؟ تصویرای کجا بهتره؟ به نظرت ما کجا بریم؟» آوینی نگاهی به عمق چشمان آیت انداخت و گفت: «همه‌جا راهی‌ست به بهشت.» به‌وضوح دیدی که تن آیت میان دود و غباری که از آسمان به زمین می‌ریخت لرزید.

پشت دست خونی‌ات را به پیشانی می‌کشی و کمر راست می‌کنی. نمی‌دانی پیرمرد دوباره از کجا پیدایش می‌شود و به کمک چند نفر دو جنازه را جلو سنگر تبلیغات می‌گذارد. با صدای بلند می‌گوید: «اینا رو باید ببریم کانکسِ پشت بیمارستان. یه یا علی بگید و کمک بدید.» نگاهش روی رزمنده‌ها می‌گردد و روی تو ثابت می‌ماند. حرکت لب‌هایش را می‌بینی ولی صدایی به گوش نمی‌رسد. چیزی در دلت پایین می‌ریزد و دوباره نگاهت یخ می‌زند. هنوز کانکس پشت بیمارستان را نگشته بودی! قدم‌هایت را به‌سختی برمی‌داری و در یک آن یک گوشة برانکارد را بلند می‌کنی. پیرمرد با حس رضایت پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و گوشة دیگر برانکارد را خودش می‌گیرد. راه که می‌افتید، دلت آشوب می‌شود و چشم‌هایت تر. نمی‌دانی چه چیزی در سردخانه انتظارت را می‌کشد. جسم بی‌جان آیت یا…؟ ذهنت دوباره به لحظة آخر با هم بودنتان پرواز می‌کند.

از سه‌راهی مرگ که عبور کردید، راهتان را به‌سمت جنوب تغییر دادید و به منطقه‌ای رفتید که آوینی گفته بود؛ جزیرة بوارین. در تمام مسیر حواست پی آیت بود که بی‌حرف به عکس کوچک میان دستش خیره بود و غرق در افکارش. سرت را روی عکس خم کردی و توانستی عکس دختر کوچک آیت را از بین انگشتانش ببینی. ماشین نزدیکی‌های نخلستان نگه داشت و ابزار کارتان را پایین آوردید. نسیم خنکی از لابه‌لای درختان سوختة نخلستان وزیدن گرفته بود. گروه به‌طرف خاکریز بلندی می‌رفت که نیرو‌های لشگر گیلان حفره‌های موقتی رویش درست کرده بودند. میان حفره‌ها پناه گرفتید و به‌خوبی سوار موقعیت شدید.

همان موقع دو رزمنده، از میان دود‌های سیاهی که از سمت خرابه‌های آن طرف نخلستان به آسمان بلند شده بود، دوان‌دوان خودشان را به خاکریز رساندند. آیت بدون معطلی ماشه دوربینش را روی صورت دود‌گرفتة آن دو چکاند و اولین عکس را در قاب دوربینش ثبت کرد. با اینکه خاک روی صورت‌های رزمنده‌ها رد انداخته و کلاه‌ولباسشان گلی بود و خستگی از نگاهشان می‌بارید؛ اما دو انگشتشان را به نشانة پیروزی رو به دوربین گرفتند. یکی‌شان را جلو دوربینت نشاندی و از او خواستی از موفقیت‌های شب قبل برایتان بگوید. همه جا دنبال سوژه می‌گشتی و دوربین چشمانت را به هر سو می‌چرخاندی و گرایَش را به آیت می‌دادی. آتش رگبار دشمن به قدری شدید بود که مجبور شدید نماز ظهر را نشسته بخوانید.

قد تو بلند بود و بیشتر از همه باید خم می‌شدی. تا آن لحظه تصاویر خوبی گرفته بودید، اما نگاتیوهایتان تمام شده بود و منتظر بودید تا نگاتیو جدید به دستتان برسد. آیت مدام تأسف می‌خورد و با بی‌سیم درخواست فیلم جدید می‌کرد. حس کسی را داشتی که مهماتش ته کشیده است و نمی‌تواند دفاع کند. بالای سر شهیدی رسیدید که سر تا پایش خونی بود، اما هنوز رد لبخند روی لبش بود. هر شهیدی که روی زمین می‌افتاد، به خودت لعنت می‌فرستادی که چرا زودتر به فکر درخواست نگاتیو‌ها نیفتادی. آیت می‌گفت: «آوینی درست گفت جواد. همه جای اینجا یه دری هست به بهشت. به این رزمنده‌ها نگاه کن!»

صدای بلند فرمانده گوش‌هایتان را تیز کرد. از پاتک دشمن می‌گفت و اینکه باید در حفره‌ها بمانید و فعلاً از جایتان تکان نخورید. هنوز چند متری از شما دور نشده بود که سوت خمپاره در هوای خاکریز پیچید و گردوخاک همه جا را گرفت. چشم‌هایت را مالیدی و نگاهت را دقیق‌تر کردی. فرمانده غرق خون روی خاکریز افتاد. طاقت نیاوردید و خواستید برای کمک بروید که صدای انفجار بعدی گوش‌هایتان را پر کرد. خودت را داخل حفره انداختی. آیت هم که یک پایش خارج از حفره بود دیگر فرصتی برای پناه‌گرفتن نداشت مگر آنکه خودش را درون حفره پرتاب کند. روی تو افتاد و همان لحظه گرمی چیزی را روی گردنت حس کردی. خودت را تکان دادی، اما آیت تکان نخورد. به‌سختی کنار کشیدی و در کمال تعجب، آیت بی‌هوش در آغوشت افتاد. خون در رگ‌هایت یخ بست و نگاه ناباورت روی صورت خونی او لغزید. با دست‌های لرزانت روی صورتش دست کشیدی.

یکی از نیرو‌ها که تو را در آن حالت دید فریاد زد: «فیلم‌بردار زخمی شده.» این حرف دل‌گرمت کرد و نگاهت جان گرفت. آیت فقط زخمی شده بود، او زنده بود. با این امید او را به امدادگر‌ها سپردی تا زودتر با آمبولانس به بیمارستان صحرایی منتقلش کنند. هنوز گرمای خونی را که از سرش روی گردنت ریخته بود حس می‌کردی. گوشه‌ای نشستی و تا جایی که توان داشتی اشک ریختی. آتش دشمن پرحجم بود و مجبورت کردند سنگربه‌سنگر عقب بروی و با یکی از ماشین‌ها خودت را به مقر برسانی.

نزدیک اتاقک سردخانه می‌رسی. توان قدم برداشتن نداری. با کمک پیرمرد برانکارد را روی زمین می‌گذاری. بغض دوباره به چشم‌هایت نیش می‌زند و احساس خفگی می‌کنی. در اتاقک که باز می‌شود پلک‌هایت ناخواسته روی هم می‌افتد. با خودت کلنجار می‌روی. یک قدم به جلو برمی‌داری و قدم بعدی را عقب می‌روی. آه عمیقی از سینه‌ات بیرون می‌ریزد و تو را قدمی به‌سمت کانکس پیش می‌برد. هوای درون اتاقک سرد است. جان از پاهایت خارج می‌شود تا یک دور به چهرة شهدا نگاه کنی و به‌دنبال آیت بگردی. بار دوم نگاهت را می‌چرخانی. نیست، بین شهدا نیست. بیرون می‌دوی و از خوشحالی مشتت را روی دهانت می‌گذاری. حس شادی هنوز در وجودت جولان می‌دهد که یکی از همکار‌ها را از دور می‌بینی. به تو نزدیک می‌شود. با حرفی که می‌زند، لبخند روی لبانت می‌ماسد. دنیا دور سرت می‌چرخد و چشم‌هایت سیاهی می‌رود: «جواد! آیت رو بردن اهواز. همون جا شهید شد.»

انتهای پیام