همسر شهید گفت: همسرم ارادت زیادی به آقای خامنهای داشت و خط قرمزش ولایت فقیه بود. او در وصیت نامهاش هم اشاره کرده است که رهبر را تنها نگذاریم و گوش به فرمان فرمایشات ایشان باشیم، اما هیچوقت در عمل بهگونهای نبود که بخواهد اعتقاد و باورش را به دیگران تحمیل کند. همیشه سعی داشت با عملش تأثیرگذار باشد تا با حرفش.
آنچه در ادامه میخوانید قسمتی از زندگی این جوان دهه شصتی از زبان مادر و همسر بزرگوارشان است.
مصطفی شیخالاسلامی ۲۲ دی ۱۳۶۴ در شهرستان چالوس متولد شد. پدرش، زینالعابدین شیخ الاسلامی بازنشسته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. مصطفی فرزند ارشد خانواده بود و دو برادر و یک خواهر کوچکتر از خود دارد. او همیشه رفتار متواضعانهای با برادران و خواهرش داشت و با آنان مهربان بود. شهید مصطفی شیخالاسلامی دوران ابتداییاش را در مدرسه شهید فلاح، دوران راهنمایی را در مدرسه شهید تندیس و دبیرستان را در مدرسه امامخمینی (ره) چالوس گذراند و در رشته ریاضی و فیزیک از شاگردان ممتاز بود. او مهندس برق و قدرت بود و فوق دیپلمش را در دانشگاه ساری، کارشناسی را در دانشگاه یزد و کارشناسیارشد را در شهر ساری اخذ کرد.
«صغری جهاندار» مادر شهید میگوید: مصطفی مرد کار بود و کار را برای خود عیب نمیدانست و از همان دوران کودکی در امورات داخل و خارج منزل کمک حال خانواده بود. پسرم پیش از آنکه به سپاه برود مدتی را کارگری کرد. از بیکاری بیزار بود و همیشه سعی میکرد با درآمداند کش علاوهبر رفع نیازهای خود، کمک حال ما باشد. به ورزش هم بسیار علاقهمند بود و از دوران ابتدایی تا دبیرستان ورزش کشتی را انجام میداد. بعدها به فوتبال و جودو روی آورد و برایشان مدال و مقام کسب کرد. مصطفی به دلیل مهارت بالایی که در فوتبال داشت مدتی را هم در تیم فوتبال نوشهر بازی کرد.
«فرزانه انصاری» همسر مصطفی هم یادآوری کرد: سال ۱۳۹۰ دانشجوی دانشگاه تهران بودم و مصطفی کارشناسیاش را تازه تمام کرده بود و برای گرفتن کتاب ارشد از یکی از دوستانش، به دانشگاه ما آمده بود. یکی از هم کلاسیهایم که نماینده کلاس ما بود من را به ایشان معرفی کرد. از این طریق ما با هم آشنا شدیم و ایشان طبق رسم و رسومات به همراه خانواده به خواستگاریام آمدند. بهمن ماه ۱۳۹۰ عقد و آبان ۱۳۹۱ عروسی کردیم و حاصل ازدواجمان یک پسر به نام امیرحافظ است.
همسرم بسیار آرام، مؤدب و بیادعا بود و هرگز از کسی کینهای به دل نمیگرفت. بسیار خانواده دوست بود. همیشه در کارها مشورت میداد، اما در کنار آن به آزادی افراد احترام میگذاشت. به خاطر دارم ترم آخر دانشگاه بودم که تصمیم گرفتم به دلیل مسافت طولانی منزلمان تا دانشگاه، انصراف دهم و مصطفی خیلی تلاش کرد که این کار را انجام ندهم چرا که نمیخواست ازدواج مانع تحصیلم شود، اما در نهایت گفت: «اگر خودت انتخاب کردی من حرفی ندارم، پشتیبانت هستم و حق انتخاب با توست» و حقیقتاً هم اینگونه بود و به تصمیمم احترام گذاشت و اجازه تجربه کردن را داد. همسرم تا آنجایی که میتوانست نماز اول وقت را ترک نمیکرد.
همسرم ارادت زیادی به آقای خامنهای داشت و خط قرمزش ولایت فقیه بود. او در وصیت نامهاش هم اشاره کرده است که رهبر را تنها نگذاریم و گوش به فرمان فرمایشات ایشان باشیم، اما هیچوقت در عمل بهگونهای نبود که بخواهد اعتقاد و باورش را به دیگران تحمیل کند. همیشه سعی داشت با عملش تأثیرگذار باشد تا با حرفش.
همسرم به صورت عجیبی شغلش را دوست داشت. او سال ۱۳۹۱ وارد سپاه شد و از تکاوران یگان صابرین بود. دو سال بعد هم در اسفند ۱۳۹۳، جذب لشکر ۲۵ کربلای ساری شد. مصطفی طی سه سال زندگی مشترکمان مدام در حال مأموریت بود. آخرین مأموریت درونمرزیاش در مرز سردشت واقع در آذربایجان غربی بود. هنگامی که از مأموریت بازگشت، با خنده به من گفت فرماندهمان به سوریه رفته است. از خنده و جمله او نگران شدم. گفتم وقتی فرماندهتان رفته، حتماً شما هم میروید. مصطفی وقتی نگرانی من را دید و شرایطم را سنجید که باردار هستم، گفت نه! من را برای چه ببرند؟ من یک نیروی جزئی هستم. حالا فرض کنیم که ببرند، مگر آنهایی که میروند زن و بچه ندارند؟ آنها زن باردار ندارند؟ ما که نباید همه چیز را برای خودمان بخواهیم، اما باز برای اینکه من نگران نمانم به من اطمینان داد که او را نمیبرند. او حتی چند روز قبل از رفتنش با مادرش شوخی میکرد و میگفت من شهید میشوم و تو هم مادر شهید میشوی. مادرش هم میگفت مصطفی بس است. همسرت باردار است این حرفها چیست که میزنی؟ مصطفی هم در جواب مادرش میگفت: اگر من تصادف کنم بهتر است یا شهید شوم؟ همسرم پیش از اعزامش به سوریه، به دلیل شرایطم به ما گفت که برای مأموریت و حفاظت از زائران اربعین حسینی، به کربلا میروم. فقط هنگام رفتن به پدرشوهرم حقیقت اعزامش را گفت. مصطفی در ۲۱ آبان ۱۳۹۴ از لشکر ۲۵ کربلا به سوریه اعزام شد.
همسرم در مدتی که سوریه بود تقریباً یک روز در میان با من تماس میگرفت. روز شهادت تا شب منتظر بودم که تماس بگیرد، اما خبری نشد. من و خانوادهام از طریق یکی از بستگان متوجه خبر شهادت شدیم به همین دلیل راهی چالوس شدیم. زمانی که عکسها و بنرها را در کوچه دیدم، تازه متوجه شدم که مصطفی در کربلا نبوده است. همیشه فکر میکنم چرا از اینکه این موضوع را از من مخفی کرده است شاکی نشدم! شاید به خاطر این بود که به عشق مصطفی ایمان قلبی داشتم و یقین دارم که فقط به خاطر سلامتی من و فرزندمان چیزی نگفته است. روز شهادتش هم او در عملیاتی به نام «محرم یک» حضور داشت که هدفش، آزادسازی منطقهای به نام «وادیالترک» بود. این عملیات به فرماندهی شهید «محرمعلی مرادخانی» بود که او هم در این عملیات به شهادت رسید. مصطفی در این عملیات آرپیجیزن بود. با بالا گرفتن درگیری تیری از سوی تکتیراندازهای نیروی جبههالنصره به پهلوی همسرم اصابت کرد. او خود را به تخته سنگی در آن مکان رساند، اما بر اثر شدت جراحت و خونریزی در همان محل به شهادت رسید. در آن عملیات به جز مصطفی ۱۲ ایرانی هم به شهادت رسیدند. من هیچزمانی فکر نمیکردم که مصطفی به شهادت برسد چرا که او یک زندگی عادی داشت و مانند همه انسانهای معمولی بود؛ اینها را به خاطر این میگویم که از شهادت برای ما تصویری ساختهاند که احساس میکنیم شهدا خیلی خاص بودند؛ نماز شبشان ترک نمیشد و مدام در مساجد بودند در حالیکه شهدا هم مانند بقیه انسانها بودند، اما تفاوت آنان با ما در این است که آنها به جزئیات خیلی پایبند بودند، ولی ما نیستیم.
عروسم خیلی وابسته مصطفی بود و مصطفی هم خیلی او را دوست داشت. همیشه هوای فرزانه را داشت. به یاد دارم در مهمانیها همیشه جای فرزانه کنار مصطفی بود و پسرم همیشه یک جا کنار خودش را خالی نگه میداشت تا عروسم کنارش بنشیند. همه ما میدانستیم کنار مصطفی جای همسرش است. روزی هم که پسرم به شهادت رسید همه نگران فرزانه بودیم که چه سرنوشتی در انتظارش است. پسرش تا چند روز در شکمش تکان نمیخورد. ۵۷ روز پس از شهادت مصطفی، پسرش امیر حافظ به دنیا آمد. روز عجیبی بود نمیدانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت. نبود پدر نوزادمان به شدت احساس میشد و همه ما میدانستیم که مصطفی ماهها بود که انتظار چنین صحنهای را داشت. من هم مانند همه مادرها دوست داشتم که نوهام را در آغوش پسرم ببینم و غصهدار این موضوع هستم که چرا پسرم به آرزویش نرسید و فرزندش را در آغوشش نگرفت. امیرحافظ، جان ما است و پسر باهوشی است. او میداند هنگامی که انسانها فوت میکنند و یا به شهادت میرسند دیگر برنمیگردند و با این موضوع کنار آمده است. عاشق این است که به او بگوییم شبیه پدرت هستی و یا از مصطفی برایش خاطره بگوییم. او و فرزانه امانت پسر ما هستند و ما خیلی سعی میکنیم از امانتهای پسرم به خوبی محافظت
کنیم.
فرازی از وصیتنامه شهید مصطفی شیخالاسلامی:
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب مصطفی شیخ الاسلامی فرزند و سرباز کوچک حضرت زینب (س) وظیفه خود دیدم که کسانی را که به حضرت زینب (س) بیاحترامی کردند را جواب دندان شکنی دهم و با توجه به جهادی که رهبر انقلاب اسلامی اعلام کردهاند لبیک گویم و برای دفاع از حرم به عنوان مدافع حرم به سوریه بروم. از شما مردم عزیز میخواهم که همیشه کنار رهبر انقلاب اسلامی بوده و هیچ وقت او را تنها نگذارید و اجازه ندهید کسی به این انقلاب اسلامی با چشمان بد نگاهی بیاندازد. همیشه کنار دین و قرآن باشید و هرگز آن را ترک نکنید که تمام شیعیان امیدشان به خدا و ائمه اطهار (ع) میباشد. امیدوارم که یک روزی برسد تمام مستکبران نابود شوند و اسلام پیروز
شود.
سلام پسرم! امیرحافظ خیلی دوست داشتم وقتی به دنیا میآیی در کنارت باشم، ولی انگار قسمت چیز دیگری است و به دستور رهبر مهربان به حمایت از حضرت زینب (س) عمل کردم. از شما خواهش میکنم به عنوان مرد خانه همیشه در کنار مادرت باشی و انسان مومن و مفیدی برای مادر و جامعه باشی. خیلی دوست دارم شما هم یک پاسدار شوی و راه بابا را ادامه بدهی و باز هم به خودت واگذار میکنم. همیشه حافظ مادرت باش و همیشه حافظ مردم ایران و رهبر اسلامی و مسلمانان جهان باش که نامت واقعاً برازندهات است. خیلی دوستت دارم و همیشه در کنارت هستم. امیدوارم موفق باشی. یاد خدا همیشه در زبان و دلت باشد و انسان مومنی باش که انشاءالله میشوی و هستی. برایم واقعاً عزیزی و همیشه به یادت بودم و هستم، والسلام. بابا مصطفی.