سید محمود سید مرتضی از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) خاطرهای از نماز شبهای خاص شهید مبینی را روایت کرد.
شهید مصطفی مبینی متولد مهر سال ۱۳۴۴ در تهران است که پس از آغاز جنگ تحمیلی با پشت سر گذاشتن دوره متوسطه و گرفتن دیپلم به عضوت سپاه پاسداران درآمد و در جبهه حضور یافت. او در نهایت پس از ماهها حضور در جبهه حق ۲۶ اسفند سال ۱۳۶۳ با سمت تخریبچی در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکم شهید شد.
حاج سید مجید کمالی از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و از جانبازان شیمیایی هشت سال دفاع مقدس درباره نحوه شهادت شهید مبینی گفت: در عملیات فتح از اول تا آخر شیمیایی میزدند که عقب نرفتم و من شیمیایی شدم. اولش آثار شیمیایی نمود پیدا نمیکرد، و این صدا یادگار همان موقع است.
در این عملیات از کل گردان برخی به غرب رفتند و ما مامور به قرارگاه کربلا شدیم، فرماندهمان شهید حسین کربلایی بود. غروب شب قبل عملیات من بودم و شهید مهینبابایی، وحید بهاری، حسن نسیمی و … گفتند آماده باشید برای رفتن. رفتیم تدارکات وسایل را بگیریم، مصطفی آمد، نمیدانم چه دیده بود، گفت سید جان چیزی ازت میخواهم نه نگو، گفت اگر شهید شدی ما را شفاعت کن، گفتم باشه چشم، شماهم به ما این قول را بده که شفاعت کنی.
وی ادامه داد: سوار وانت شدیم، جلو رفتیم و مستقر شدیم، فردا یکسری از بچهها با ماشین تدارکات عازم شدند و رفتند برای زدن پل. ماهم در خط ماندیم. نزدیک ساعت ۹ صبح دیدم مصطفی با پیام پوررازقی آمدند. نزدیک غروب دستور عقب نشینی دادند، یکسری از بچهها پیاده بودند و یکسری هم با ماشین به لب آب آمدند. دم آب پل شناوری بود و سمت راستش جادهای روی آب زده بودند. از وانت پایین آمدیم، عراق هم دائم آتش میریخت. گفتند پیاده یک جوری از روی پل برگردید عقب. در همان حین خمپارهها مدام به آب و جاده میخورد، دوتا خمپاره آمد که یکی به پای من خورد و مصطفی که دقیقا پشت سر من بود افتاد، بچهها به سمت ما آمدند، پیام پوررازقی و یکی دیگر از بچهها من را کشان کشان بردند لب آب و توی قایق انداختند. شهید قشلاقی مصطفی مبینی را به عقب آورد او شهید شد و ما را هم با وصله پینه جمع و جور کردند.
سید محمود سید مرتضی از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) درباره شهید مبینی میگوید: لنگه شهید مبینی خیلی کم داشتیم. یادم هست در میروان سرد بود نماز شبش را که میخواند شروع میکرد از رودخانه آب میآورد و منبع آب را پر میکرد تا بچههایی که بلند میشوند با آب گرم وضو بگیرند. وقتی صبح بیدار میشد تمام لباسش از دودهای که به منبع چسبیده بود سیاه میشد و هر روز لباسش را میشست.