پس از آنکه عراق تصمیم گرفت شهر بستان را که طی عملیات طریق القدس از دست داده بود مجددا تصرف کند، نیروهای تیپ ۱۴ امام حسین (ع) به مصاف آنها رفتند.
پس از آنکه عراق تصمیم گرفت شهر بستان را که طی عملیات طریق القدس از دست داده بود مجددا تصرف کند، نیروهای تیپ ۱۴ امام حسین (ع) به مصاف آنها رفتند. گردان امام محمدباقر (ع) از این لشکر، از ۱۷ بهمن ماه ۱۳۶۰ در تپههای نبعه مقاومت جانانهای در برابر انبوه تانکها و نفرات دشمن انجام دادند که شرح جزء به جزء این نبرد را به روایت سید مرتضی موسوی از نیروهای این گردان، در بخش اول تقدیم حضورتان کردیم. در ادامه بخش دوم و پایانی خاطرات موسوی از عملیات چذابه را پیش رو دارید.
مرتضی و مهدی در فراق مصطفی
یک گردان تازه نفس نیروی جایگزین به جای ما به تنگه اعزام شد و خط مقدم را از گردان امام محمدباقر (ع) تحویل گرفت. تعویض نیرو به هنگام عصر صورت پذیرفت. بچهها حسابی خسته شده و روحیهشان بخاطر شهادت دوستان و همسنگران و آتش سنگین دشمن پایین آمده بود. برای رسیدن بچهها به محلی که ماشینها و تویوتاها تا آنجا قادر به آمدن بودند، باید کیلومترها پیاده به عقب میآمدیم.
مرتب گلولههای خمپاره ۱۲۰ در اطراف ستون به زمین اصابت میکرد و ترکشها فرفرکنان از بغل بچهها رد میشد. چند نفر از نیروها در حین عقب آمدن زخمی شدند. بالاخره به ماشینها رسیدیم، سوار بر تویوتاها شده و به طرف شهر سوسنگرد و مقر تیپ امام حسین (ع) حرکت کردیم. با رسیدن به داخل مدرسهای که محل استقرارمان بود، حال و هوای عجیبی در فراق دوستان شهید به همه دست داده بود. همه توی خودشان بودند. هر کسی برادری، دوستی، هم محلهای را از دست داده بود.
خوشبختانه در مرحله اول عملیات تنگه چذابه، پیکر پاک همه شهدا به عقب منتقل و در اصفهان تشیع جنازه با شکوهی برگزار شده بود. شایعات زیادی هم بین مردم اصفهان مطرح شده بود که مابقی بچهها هم شهید شده و در تنگه چذابه ماندهاند! داخل مدرسه، تدارکات تیپ به همه لباس نو و تمیز داد تا نیروها به حمام بروند و بعد از روزها قرار داشتن در شرایط سخت، آبی به بدن زده باشند.
مرتضی، مهدی و مصطفی جانقربان سه برادری بودند که همزمان در جبهه حضور داشتند. مصطفی در جریان عملیات چذابه به شهادت رسید و برادرانش داغدار فراق برادر بودند. این دو برادر نیز در عملیاتهای بعدی بشهادت رسیدند.
اعزام مجدد به خط مقدم جبهه!
به هر طرف مدرسه نگاه میکردیم جای خالی دوستان شهیدمان پیدا بود. همه منتظر بودیم تا حجتالاسلام مصطفی ردانیپور سخنرانی کرده و مجوز رفتن به مرخصی و بازگشت به اصفهان را برایمان صادر کند اما خبرها، حاکی از بازسازی مجدد گردانها و ادامه عملیات در تنگه چذابه بود.
شبها بچهها بعداز خواندن نماز مغرب و عشاء مراسم دعا و نیایش را با یاد دوستان شهید برگزار میکردند. بعداز دو سه روز استراحت، حاج آقا مصطفی ردانیپور همه نیروها را جمع و در حیاط مدرسه سخنرانی حماسی و جانانهای را ایراد کرد. گفت: «همه آماده باشید بهزودی مرحله دوم عملیات انجام خواهد شد.» برادر عزیز ابوشهاب هم کادر جدید گردان را معرفی و بر لزوم آمادگی نیروها تاکید کرد.
اینبار برادر عزیز کریمی به فرماندهی گروهان ما انتخاب شد. رابطه بسیار صمیمی بین من و شهید کریمی وجود داشت. علیرغم اینکه من سن و سال آنچنانی نداشتم، اما به لحاظ زبر و زرنگی، برادر کریمی پیشنهاد داد تا در کادر گروهان کنار ایشان یا فرماندهی یکی از دستهها در گروهان را قبول کنم؛ اما من ترجیح دادم مسئولیتی را قبول نکنم و به عنوان یک تک تیرانداز در گروهان باشم. شهید حاج علی عابدین زاده معروف به خمینی جون و شهید عبدالرسول زرین هم مرتب در بین بچههای گردانها و گروهانها حضور مییافتند و با صحبتهایشان به بچهها روحیه میدادند. بچهها با دیدن آنها در جمع شاد میشدند و روحیه و انگیزهشان به شدت بالا میرفت.
پیکرهایی که زودتر از نامهها رسید!
در این فرصت کوتاه رزمندگان (شهیدان) اکبر لادانی، مهدی و مرتضی جانقربان، حاج آقا پیرنجم الدین، علیاصغر محمودی، جعفر هادی، سید علی طاهری، عبدالصمد و رجبعلی ورپشتی و… همگی دور هم جمع شده و با بیان خاطرات و یاد دوستان شهید، خود را برای عملیات مجدد آماده کردند. کم کم به مرحله دوم عملیات نزدیک میشدیم، بچهها دست به قلم شده و برای خانوادهها نامهای نوشتند و خبر سلامتیشان را اعلام کردند اما خیلی از آنها پیکر پاکشان، زودتر از نامههایشان به دست خانوادهها رسید!
دستور حرکت به سوی منطقه عملیاتی و موقعیت مهدی که در نزدیکی تنگه چذابه قرار داشت، صادر شد. اینبار در جناح سمت راست تیپ امام حسین (ع) برادران عزیز ارتش از لشکر ۷۷ خراسان حضور داشتند. تصرف تپههای مقابل در تنگه چذابه و پاکسازی آن تا رسیدن به جاده مرزی به عهده بچههای ما بود. به موقعیت مهدی رسیدیم. برادران ارتش هم نیروهای خودشان را به موقعیت مهدی آورده بودند. با سربازان، درجهداران و افسران آنها سلام و احوالپرسی کردیم. من بسیار شوخ طبع بودم و با لهجه اصفهانی با عزیزان ارتش صحبت و به لطف خدا با شوخی و خنده، روحیه بچهها را تقویت میکردم.
کمکم غروب آمد و حرکت نیروها به سمت جلو و خط مقدم شروع شد. باید خود را به نقطه رهایی میرساندیم. در این مرحله باید تپههای مقابل از دست دشمن بعثی گرفته میشد، مهندسی دشمن در این فاصله چند روزه، اقدام به کشیدن سیمهای خاردار حلقوی و میدان مین در مقابل ما کرده بود. برای رسیدن به سنگرهای بعثی باید معبری گشوده و مینها خنثی میشد. برادران واحد اطلاعات و عملیات و واحد تخریب تیپ چندین شب زودتر وارد منطقه شده و علاوه بر شناسایی مجدد، معبر را در محور عملیاتی باز کرده بودند. بنه پشتیبانی توسط واحد تدارکات و سنگرهای اورژانس خط ایجاد شده بود.
اینبار آیه وجلعنا را نخواهم خواند!
حاج علی عابدینزاده آن پیرمرد وارسته که با اعتقاد راسخ آیه «واجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا» را میخواند و روی خاکریز و تپهها به راحتی بالا و پایین میرفت و دشمن اصلا او را نمیدید! در این مرحله عملیات به بچههای گردان گفته بود: «بچهها من دیگر خسته شدهام. دوری از دوستان شهیدم مرا آزار میدهد. دیگر طاقت ماندن ندارم. این بار آیه واجعلنا را نخواهم خواند و به عملیات خواهم آمد».
نماز مغرب و عشاء را در تپههای رملی با پوتین و تجهیزات به جا آوردیم. آتش دشمن سنگین و گلولههای خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ مرتب و بدون وقفه در اطرافمان بر زمین و داخل رملها میخورد و منفجر میشد. ترکش خمپارهها فرفرکنان از کنار گوشمان عبور میکرد. تیربارهای بعثی سرتاسر منطقه را پوشش داده بودند. دستور حرکت از نقطه رهایی صادر شد. برادران ارتش از جناح راست و تیپ امام حسین (ع) از جناح چپ از نقطه رهایی عبور کردند. باید از داخل شیارها عبور داده و خود را به میدان مین رسانده و به سنگرهای کمین دشمن نزدیک شده و بعد از عبور از معبر، به سنگرهای بعثی حمله میکردیم.
شروع درگیری در ۵۰ متری دشمن
دشمن با زدن منورهای پی در پی آسمان، منطقه را روشن میکرد. بچهها به محض خاموش شدن منورها، بلند شده و با سرعت به صورت دولا دولا به جلو حرکت و تپهها و شیارها را پشت سر میگذاشتند. نفسها در سینهها حبس و سکوت مطلق در منطقه حکمفرما شده بود. هر لحظه امکان داشت درگیری شروع شود. بچهها تا ۵۰ متری دشمن پیشروی و ناگهان درگیری با اولین سنگر دشمن آغاز شد. صدای الله اکبر بچهها با نواختن تیربارهای بعثی درهم آویخته شده بود. بچهها بدون ترس و دلهره به پیش میرفتند.
تمام تپهها و اهداف تیپ امام حسین (ع) با سرعت محقق و پیشروی با تقدیم دهها شهید و زخمی با موفقیت صورت گرفت. برادران ارتش هم در جناح راست ما به پیشروی خود ادامه دادند. حالا وقت نماز صبح رسیده بود. همه عزیزان با تیمم نمازهای خود را بجا آوردند، بچهها در هر وضعیتی که قرار داشتند نماز اول وقت را فراموش نمیکردند. هوا کم کم رو به روشنی میرفت. بعثیها صبح اول وقت تانکها و نفربرها و نیروهای خود را از روی جاده آسفالته مرزی و از جناح راست که برادران ارتش حضور داشتند، برای ضدحمله به منطقه آوردند. آتش تهیه دشمن با شلیک کاتیوشاها، خمپارهها و شلیک گلولههای مستقیم تانکها شروع شد.
هدایت نیروهای بعثی با سوت!
انبوهی از آتش و بوی دود و باروت، تنگه را فرا گرفته بود. نیروهای پیاده دشمن با حمایت آتش سنگین پشتیبان وارد تپههای رملی شدند. فرمانده بعثی، با زدن سوت! و دادن علامت، نیروهای خود را در بین تپههای رملی به چپ و راست هدایت میکرد! سمت راست برادران ارتش خالی بود. بعثیها دقیقا از سمت راست، ضدحمله خود را با آوردن تانکها و شلیک گلولههای مستقیم و دوشیکاها شروع کردند. اولین تانک آنها از جاده خارج و به داخل رملها آمدند. اما کار خدا، تانک در رملها فرو رفت و مابقی تانکها از ترس فرو رفتن در رملها روی جاده آسفالته متوقف شدند.
بعثیها نیروهای پیاده خود را با حمایت آتش توپخانه، ادوات و تانکها، روانه تپههای رملی کردند. فرمانده بعثی با زدن سوت نیروهای خود را به جلو هدایت میکرد. آنها با سرعت مشغول دور زدن ما از سمت راست بودند. بهطوریکه مقاومت برادران ارتش شکسته شد و اقدام به عقب نشینی کردند. تعداد زیادی از سربازان، شهید یا زخمی شده و روی زمین افتاده بودند. دوستان آنها بالای سر پیکر شهدا نشسته و گریه میکردند. تعدادی دیگر، زخمیها را به سختی داخل رملها به عقب میبرند. آتش دشمن به قدری سنگین و پرحجم بود که وجب به وجب گلولههای خمپاره فرود میآمد.
بوی دود و باروت ناشی از انفجارها و شلیک سلاحها، به هوا برخاسته و فضا را پر کرده بود. بعثیها به صورت نعلی شکل در حال محاصره نیروهای ما بودند. وضعیت توسط فرماندهان در میدان به شهید حاج حسین خرازی و قرارگاه منعکس شده بود. بچههای گردان امام محمدباقر (ع) حاضر به عقب نشینی نبودند. پیکر جمع زیادی از دوستان شهیدمان بر روی رملها باقی مانده بود. انتقال مجروحین به عقب دشوار بود. در صورت عقب نشینی علاوه بر شهدا، زخمیها در منطقه جا میماندند. چشمانمان پر از اشک بود، نگاه معصومانه مجروحین به همه ما دوخته شده بود. چگونه میشد با همسنگرانمان خداحافظی کنیم؟ ماهها سر یک سفره نشسته بودیم و باهم آموزش دیده و رفاقتهای عمیقی در بین همه ما ایجاد شده بود.
پاهایی که برای عقب نشینی میلرزید!
پاهایی که در برابر دشمن و آتش سنگین آنها به لطف خدا نلرزیده بود! اما برای عقب نشینی و جا گذاشتن مجروحین و شهدا، میلرزید! هنوز آن نگاههای معصومانه دوستان مجروح در حافظهام نقش بسته است اما چارهای جز رفتن نبود! دستور آمد تا فرصت هست از داخل شیارها خود را از محاصره نجات داده و به عقب برگردیم. چند نفر داوطلب باید جلوی نیروهای دشمن را میگرفتند و آنها را مشغول میکردند تا مابقی نیروها بتوانند عقب نشینی کنند!
بین پیرمردهای گردان، شهید پیرنجمالدین، حاج آقا خیام و حاج آقا مظاهری با جوانان برای ماندن در تنگه چذابه دعوا بود. پیرمردها میگفتند: «سنی از ما گذشته ما در برابر دشمن مقاومت میکنیم شما به عقب بروید»، اما جوانان در جواب میگفتند: «شما قادر به مقاومت در برابر دشمن نیستید، ما میمانیم شما به عقب بروید». کشمکش در تنگه چذابه برای استقبال از مرگ بود، نه برای پست و مقام! ناگهان علی اصغر محمودی آمد. او تیربارچی گروهان بود. علی اصغر تیربار ژ.۳ داشت! گفت: «برادران! دعوا نکنید، من تیربارچی هستم من میتوانم جلوی نیروهای دشمن را سد کنم تا شما به عقب بروید…».
صدای تیربار علی اصغر قطع شد
وقتی علی اصغر از ماندن گفت، یکی از بچهها که او را میشناخت گفت: «علی اصغر تو دو فرزند خردسال داری، ما میمانیم.»، اما علی اصغر کلام او را قطع کرد و گفت: «من قبلا در ارتش تیربارچی بودم. میتوانم جلوی بعثیها را بگیرم.» بالاخره علی اصغر پیروز این میدان و حریف جوانان و پیرمردهای گردان شد. تیربار خود را برداشت و با شتاب خود را به بالای تپه بلندی رساند. درآنجا مستقر شد و شروع به نواختن با تیربار ژ.۳ در تنگه چذابه کرد. بچهها از این فرصت استفاده کرده و از داخل شیارها عقب نشینی کردند!
ناگهان صدای تیربار علی اصغر قطع شد، نوار تیربار ژ۳ گیر کرده بود! او دیگر قادر به تیراندازی نبود! صدای رگبار گلولههای دشمن به طرف علی اصغر شدت بیشتری گرفت. علی اصغر چندین نارنجک همراه خود را کشید به طرف یال تپه و همان جایی که نیروهای دشمن بعثی در حال بالا آمدن بودند پرتاب کرد و تعداد زیادی از بعثیها را به درک واصل کرد. بعثیها به مشقت خود را به بالای سر شهید علی اصغر محمودی رساندند. هرچه تیر در خشابها داشتند بر بدن شهید علی اصغر محمودی خالی و او را به شهادت رساندند.
گردانی که به گروهان تبدیل شده بود
دوباره به پشت مواضع قبلی خود در تپههای نبعه برگشتیم. در حالی که پیکر پاک تعداد زیادی از دوستان شهیدمان در تنگه باقی مانده بود؛ حاج علی عابدین زاده معروف به خمینی جون، حاج آقا پیرنجمالدین، سید علی طاهری فرزند برومند آیت الله طاهری، جعفر هادی، علیاصغر محمودی، علیرضا حاجیان و… قلبها سنگین شده و مرتب بچهها در فراق دوستان شهید و حتی عزیزان زخمی که در منطقه مانده بودند، گریه میکردند. هنوز نگاه معصومانه برادر هاشمی که روی مین رفته و پایش از مچ قطع شده بود، در چشمانمان نقش بسته بود. چارهای جز تنها گذاشتن او و به عقب آمدن نداشتیم. علی رغم عقب نشینی، اما آتش دشمن هنوز سنگین بود.
همه منطقه را آتش و بوی دود و باروت فرا گرفته بود اما تنگه به قطعهای از بهشت تبدیل شده بود. باران در حال باریدن و فضای تپههای نبعه بوی بهشتی گرفته بود. قطرات باران، گرد و خاک و سیاهی دود ناشی از انفجار گلولهها را روی صورتهایمان کم کم میشست. کسی حرفی نمیزد. همه در لاک خودشان فرو رفته بودند. خاطرات گذشته، شوخیهای بچهها در دانشگاه جندی شاپور اهواز و پادگان دوکوهه، جلوی چشمانمان مرور میشد. اصغر و مصطفی، اکبر و مرتضی، رمضان و جعفر، حاج علی و سیدعلی و… دیگر در بین ما نبودند.
مواضع قبلی را باید تثبیت و منتظر آمدن گردان تازه نفس برای تحویل دادن خط مقدم به آنها میشدیم. با آمدن نیروهای جایگزین، گردان امام محمدباقر (ع) به عقب برگشت! گردان به گروهان و گروهان به دسته تبدیل شده بود. افراد باقی مانده، همگی سوار ماشینهای تویوتا شده و مجدد به شهر سوسنگرد داخل مدرسه برگشتیم. بعد از کمی استراحت، بچهها به حمام صلواتی رفته، لباسهای خود را عوض کردند. در بین نماز، حاج آقا مصطفی ردانیپور سخنرانی و همه را به صبر و استقامت در راه خدا دعوت کرد.
حاجی گفت: با آمدن ماشینها به دوکوهه مقر استقرار تیپ امام حسین (ع) بر خواهیم گشت. همه برادرها چند روزی به مرخصی اصفهان خواهند رفت. دیدار با خانوادههای شهدا را برادران فراموش نکنند. عزیزان زودتر باید برگردید تا تیپ امام حسین (ع) خود را برای عملیات آینده آماده کند.
انتهای پیام