«سید مجتبی عبداللهی» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس در خاطرات خود به حضور در خرمشهر برای تقابل با ارتش بعثی عراق اشاره کرد.
در دفاع مقدس به دلیل شرایط خاص جنگی که در منطقه حاکم بود و دوری رزمندهها از خانه و کاشانه و نیز سختی محیط جبهه اتفاقات خاص زیادی رخ میداد که همین موضوع باعث به وجود آمدن موقعیاتهای جالب گاه ناخوشایند و گاه خنده دار و جالب میشد.
«سید مجتبی عبداللهی» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس در خاطرات خود از آن دوران ماجرای جالبی از حضور در خرمشهر را روایت کرده است که در ادامه میخوانید.
صبح نهم آبان خبر رسید دشمن روی بهمنشیر پل زده و دارد به طرف ذوالفقاریه میرود. با بچههای سپاه و مردم و یک گروه از فدائیان اسلام به طرف کوی ذوالفقاری رفتیم. یک عده به طرف پل مارد و کارخانه شیر پاستوریزه رفتند تا مسیر حرکت عراقیها را سد کنند. تا رسیدیم عراقیها را زیر آتش گرفتیم. دشمن تا جاده خسروآباد جلو آمده بود و اگر جلویشان را نمیگرفتیم، محاصره آبادان کامل میشد.
یک واحد از نیروهای لشکر ۷۷ ارتش به فرماندهی سرهنگ کهتری آن طرف بهمنشیر بودند. آنها هم دشمن را به گلوله بستند. جنگندههای پایگاه هوایی بوشهر هم دشمن را بمباران کردند و تا غروب فشار زیادی به عراقیها آوردیم. کم کم داشتند عقب نشینی میکردند که یک گلوله زیر چانه ام را سوراخ کرد. دو تا از دندانهایم خرد شد و توی دهانم ریخت. تا آمدم بفهمم چی شده، یک گلوله هم به سرم ساییده شد رفت. بچهها وقتی دیدند زخمی شدهام گفتند باید به بیمارستان بروم. آن قدر اصرار کردند که به بهداری رفتم. یک پرستار زخمم را بخیه زد و پانسمان کرد از او پرسیدم «گلوله را از چونه ام درآوردی؟» گفت درآورده است. گفتم: «پس من رفتم.»
صبح فردای آن روز شنیدم مهندس محمدجواد تندگویان وزیر نفت و چند نفر دیگر در جاده ماهشهر به آبادان به اسارت عراقیها درآمدهاند. سه چهار روز بعد عراقیها نخلهای حاشیه بهمنشیر را شکستند تا از راه فیاضیه وارد آبادان شوند. گردان ۱۳۶ از لشکر ۷۷ آنها را زیر آتش گرفت و دشمن با جا گذاشتن مقداری از تجهیزاتش چند کیلومتر عقب رفت. صبح با سید مصطفی و اکبر کبیری لب آب رفتیم جنازههای دشمن را دیدیم و برای خودمان چند دستگاه لودر و چند قبضه ضدهوایی و خمپاره انداز آوردیم.
محمود محمدی و اکبر کبیری پشت لو در نشستند و خاکریز را بلندتر و محکمتر کردند، رفتم کنار آنها نشستم تا کار با لودر را یاد بگیرم فردای آن شب یکی از بچهها رفت از آبادان یک قابلمه قیمه و چند قرص نان، گرفت، اما نه بشقاب داشتیم نه قاشق. وقتی پرسید چه کار کند، گفتم: «بریز روی چیزی بده بخوریم.» رفت یک مقوا پیدا کرد کمی از قیمۀ توی قابلمه را ریخت روی مقوا با نان لقمه گرفتیم خوردیم.
انتهای پیام/