متانت فرمانده لشکر ۲۸ روح الله در برابر درشتی و تندی یک رزمنده
متانت فرمانده لشکر ۲۸ روح الله در برابر درشتی و تندی یک رزمنده

رزمنده نگاهش را به صورتم دوخت. ناگهان از جایش بلند شد. دوید اسلحه اش را برداشت و خواست خودش را بزند. میگفت اشتباه کرده و باید خودش را بکشد

«سید مجتبی عبداللهی» فرمانده لشکر ۲۸ روح الله بود. او که از ابتدای دفاع مقدس با گردان اعزامی کمیته به خرمشهر می‌رود در عملیات‌های مختلفی از جمله والفجر ۲، ۴، ۵، عاشورا، خیبر، عملیات ارتفاعات ۴۰۲ سومار و پاکسازی منطقه کرمانشاه از ضد انقلاب شرکت می‌کند.

در سال ۱۳۶۴ برای مقابله با اشرار به سیستان و بلوچستان می‌رود و در سال ۱۳۶۵ بار دیگر به جبهه‌های دفاع مقدس بازمی‌گردد تا اینکه در سال ۱۳۸ نشان فتح را از دست رهبر معظم انقلاب اسلامی دریافت می‌کند.

او در خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس روایتی از یک جوان پرشور جبهه‌ای را بیان می‌کند که در ادامه آن را می‌خوانید.

با موتور در منطقه می‌چرخیدم که خبر دادند حاج آقا شیخ جواد الهی فرمانده کمیته تهران برای سرکشی به رزمنده‌ها به خط فاطمیه آمده است. وقتی به آنجا رفتم دیدم با حسین عبادی، فرمانده گردان فاطمیه و چند نفر دیگر در سنگر نشسته اند و با رزمنده‌های محور حرف می‌زنند. عبادی خجالتی بود. دو زانو نشسته و سرش را پایین انداخته بود. داشتیم حرف می‌زدیم که چند نفر از بچه‌های گردان عبادی آمدند. یکی از آن‌ها به شیخ جواد الهی گفت: «حاج آقا، شما رو خدا رسونده تا حرف دل ما رو بشنوید.»

شیخ جواد کنجکاو شد ببیند چه شده است. آن رزمنده گفت: «فرمانده تیپ ما یک جو شرف و غیرت نداره، اصلاً نمی‌آد به ما سر بزنه ببینه مُردیم یا زنده‌ایم.» عبادی یکه خورد و با تعجب به آن رزمنده نگاه کرد. خواست چیزی بگوید که اشاره کردم بگذارد حرفش را بزند. رزمنده مرا نشان داد و گفت: خدا پدر این برادر رو بیامرزه، روز و شب براش فرقی نداره همش میاد به ما سر می‌زنه، اما فرمانده تیپ حتی چیزی به ما نمیده بخوریم.»

وقت اذان ظهر و عصر بود شیخ جواد به حرف‌های آن رزمنده گوش داد و گفت «بریم نماز بخونیم برای ناهار میام پیش شما.» نماز را به او اقتدا کردیم و برای ناهار به سنگر رزمنده معترض هم رفتیم. تا رسیدیم دیدیم بچه‌های تدارکات آذوقه توزیع می‌کنند. جلوی سنگر آن‌ها هم نگه داشتند و به آن‌ها یک دبه ماست یک کارتن نان خشک مریانج همدان، یک جعبه انگور، و چند کنسرو تن و خاویار بادمجان دادند.

رزمنده‌ها سفره انداختند. از همه آن چیز‌هایی که آورده بودند خوردیم و اضافه ماند. شیخ جواد بعد از ناهار دعا کرد و رو به رزمنده معترض گفت: «پسر جان تو که می‌گفتی چیزی به شما نمیدن؟ خدا برکت بده، این همه خوردیم و دو سومش هم که اضافه موند!» رزمنده گفت: «این‌ها که چیزی نیست، حاج آقا. من این‌ها رو می‌خورم تازه یه ور صورتم کثیف میشه.»

شیخ جواد به شوخی و جدی گفت پس برو دست و صورتت رو بشور بیا منم بخور. تو اصلا فرمانده تیپ و سید مجتبی رو می‌شناسی؟» رزمنده گفت: «هر کیه واقعاً آدم بی وجودیه. با بادیگاردش نشسته اون عقب و ما رو به امون خدا ول کرده». عبادی ناراحت بود، ولی گفتم حرفی نزند و صبور باشد. رزمنده دوباره مرا نشان داد و گفت خدا پدر این آقا رو بیامرزه که همش توی خط می‌چرخه. من آدمی شجاع‌تر و وجود دارتر از این برادر ندیدم.»

شیخ جواد یکبار دیگر پرسید: «تو اصلاً فرمانده تیپ رو دیدی؟ می‌شناسیش؟» رزمنده گفت: «مگه میشه نشناسمش؟!»

شیخ جواد گفت: «برادر من، فرمانده تیپ همین آقا سید مجتبی ست که روبه روی شما نشسته.»

رزمنده نگاهش را به صورتم دوخت. ناگهان از جایش بلند شد. دوید اسلحه اش را برداشت و خواست خودش را بزند. می‌گفت اشتباه کرده و باید خودش را بکشد. چند نفر اسلحه را از دستش گرفتند و گفتند آرام باشد از سنگر آن‌ها بیرون آمدیم. رفتیم و خط را به شیخ جواد نشان دادم.

انتهای پیام/