یوسف اولین باری بود که میبایست نظر واقعیاش را با صراحت به زبان بیاورد. برایش سخت بود. گفت قول بدهید امانتدار خوبی باشید.
در بخشی از کتاب «مژههای سوخته» به نویسندگی حامد کلاهدوز، به موضوع خواستگاری شهید کلاهدوز از همسرش پرداخته شده است. ازدواج دختری با یک ارتشی. تصمیم برای آیندهای که در آن باید همواره همراه و هممسیر با یک نظامی بود.
در این خاطره میخوانیم:
یوسف به ارتشیهای خشک و شقورق نمیخورد. زهرا فکر هر خواستگاری را رد کرده بود غیر از این یکی. مردد بود. میتوانست کنار بیاید؟ میتوانست با یک نظامی زندگی کند؟ میتوانست با سالی یک ماه مأموریت و کشیکهای شبانه و آمادهباشهای وقت و بیوقت کنار بیاید؟ دور از خانواده؟ زندگی در شیراز، تکوتنها؟
به پاهایی فکر میکرد که از صبح تا غروب یکسره در پوتینها اسیرند. به اینکه هر روز ۵ صبح بیدار میشوند و شش از خانه بیرون میروند. به اینکه همیشه در حال دستور دادن یا دستور گرفتن هستند. قبلاً فکر میکرد غیرممکن است با یک ارتشی ازدواج کند، ولی حالا انگار نمیتوانست راحت جواب رد بدهد.
زهرا موزرانی دختر درسخوانی بود قبل از دانشگاه کاری به سیاست و اوضاع مملکت و شاه نداشت. دبیرستان که میرفت یک بار در مسجد امام اصفهان آن موقع مسجد شاه میگفتند. نمایشگاه عکسی دیده بود که همهاش عکس شاه بود، و شاه کنار ضریح امام رضا (ع) شاه در حال نماز، شاه در حال کنار احرام کنار کعبه و اینطور عکسها. فکر کرده بود پس چرا میگویند شاه با اسلام بد است؟
زهرا اولین دختر دانشگاهی فامیلش بود. توی دبستان و دبیرستان شاگرد ممتاز بود. دیپلم که گرفت کنکور داد. شد رتبهی ده سراسری. شیمی را خیلی دوست داشت. زد شیمی و با همان انتخاب اول در دانشگاه اصفهان قبول شد. دانشگاه که میرفت روسری سرش میکرد. آنجا هم جز بهترینهای دانشکده بود.
شاگرد اول دوره بود، کسی کاری به حجابش نداشت. سرش به درس بود و زیاد توی آزمایشگاه دانشکده شیمی و کتابخانهی مرکزی وقت میگذاشت. توی دانشکده روسری و لباس معمولی میپوشید که گشاد و راحت بود. بعد با زهرا زندی زاده آشنا شد. زندی زاده فعالیت سیاسی میکرد. بعد از انقلاب مجاهدین خلق زندیزاده را شهید کردند. زندیزاده برای خودش مانتوی گشادی دوخته بود و شلوار بلند میپوشید و روسریاش را هم محکم گره میزد. آن موقع هنوز مانتوی گشاد مد نبود. زهرا کمکم از پسرخالهاش، حسن اقارب پرست چیزهایی دربارهی شاه شنید که برایش تازگی داشت.
زهرا سال سوم دانشگاه بود که فامیل به حسن گفتند زهرا برای یوسف زن خوبی میشود. یک بار در شیراز همدیگر را دیده بودند. شش ماه بعد خالهی حسن واسطه شد قرار خواستگاری بگذارند. زهرا دو دل بود. دلش نمیخواست با یک نظامی ازدواج کند. ارتشیها را از جنس خودش و خانوادهاش نمیدید. به نظر خشک و یکنواخت بودند و مطیع شاه، همیشه باید گوش به فرمان مافوقشان میبودند و هرلحظه ممکن به شهری دور افتاده منتقل شوند. دوری از خانواده برای زهرا سخت بود. اما یوسف خوبیهایی هم داشت. خوشلباس بود، محجوب بود، تمیز و منظم بود و به نظر میرسید اعتقادات و افکار مذهبیاش عمیق است. زهرا جلسهی اول خواستگاری را با اکراه قبول کرد. میخواست به همان خالهاش که واسطه شده جواب رد بدهد. نتوانست. قرار شد یک جلسه بیایند و صحبت کنند و بعد بگوید نه. بعد از جلسهی اول با این که از یوسف بدش نیامده بود، ولی نگران دوری از خانوادهاش شد و به بهانهی اینکه استخاره بد آمده است جواب رد داد.
یک ماه گذشت. کسی جواب را به یوسف نرساند. یکی از برادران حسن در مهمانیای زهرا و مادرش را دیده بود و پرسیده بود «به کی دادهاید استخاره کند»؟ تعجب میکنم بد آمد، مادر زهرا گفته بود اصلاً استخاره نکردهایم! اینطوری گفتیم که ناراحت نشوند. برادر حسن پیگیر ماجرا شد و فهمید خبر به یوسف نرسیده است. از خانوادهی زهرا خواست که استخاره بگیرند، خوب آمد. تعبیرش این بود که خوب است مشکلاتی دارد، سختیهایی دارد، ولی عاقبتش خوب است. قرار شد به اصفهان بیاید و یک جلسهی دیگر با زهرا صحبت کند. یوسف آمد و یک جلسه صحبت شد شش جلسه. مینشستند توی اتاق کنار راه رو و صحبت میکردند زهرا از یوسف پرسید نظر شما دربارهی شاه چیست؟ با شاه موافقاید یا مخالف؟ و یوسف اولین باری بود که میبایست نظر واقعیاش را با صراحت به زبان بیاورد. برایش سخت بود. گفت قول بدهید اگر برای ازدواج به توافق نرسیدیم. جواب این سؤال پیش شما امانت باشد. قول بدهید امانتدار خوبی باشید.
انتهای پیام