جانباز دوران دفاع مقدس جمشید سهرابی ماجرای جالبی از برخورد یک میوه فروش با خود را روایت کرده است که در ادامه میخوانید.
چند روز پیش با ماشین جلوی میوهفروشی ایستادم که میوه بخرم. کمی توی مغازه نگاه کردم و بعد یه بوق برای صاحب مغازه زدم. میوهفروش که مردی درشتهیکل و نسبتاً چاق بود، نگاهی به من و ماشینم کرد و مشغول کار خودش شد.
دوباره بوق زدم. وقتی نگاه کرد، با دست اشاره کردم که بیا. اخماش رو درهم کشید و مشغول کارش شد. کمی مکث کردم و دوباره بوق زدم و اشاره کردم که بیا. بندهخدا با عجله بیرون اومد و با یه قیافه حقبهحانب و عصبانی گفت: «چیه نشستی و هی بوق میزنی؟ هرکسی هستی برای خودت باش. مگه داری نوکرت رو صدا میزنی. چیزی میخوای، پاشو بیا پایین.»
دیدم خیلی ناراحته. از طرفی هم خجالت کشیدم و به غرورم برخورد. گفتم: «لطفاً بیا جلوتر.» گفت: «چیه؟» جلوتر اومد و دستی به سبیلش کشید و سرش رو به نشونهٔ اینکه چیه؟ چنان محکم تکان داد که لپای تپلش موج برداشت. آروم گفتم: «ببخشید! پاهای من مشکل داره و نمیتونم پیاده شم. اگه امکان داره و ناراحت نمیشین چند کیلو میوه برای من بیارین.» از پنجرهٔ ماشین نگاهی به پاهای ضعیف و فلجم کرد و ناگهان آروم شد و یواش گفت: «از اول میگفتی» و رفت.
یه لحظه بعد شاگردش اومد و گفت: «چی میخواین آقا؟» فهرست اجناسی که میخواستم رو به اون دادم. کاغذ رو گرفت و پرسید: «جانبازی؟» سرم رو به نشونهٔ تأیید تکان دادم. رفت و چند دقیقه بعد اومد و گفت: «میوهها رو کجا بذارم؟» دکمۀ صندوقعقب رو زدم و گفتم: «لطفاً بذارین داخل صندوق.» بعد هم اومد و پولش رو گرفت و رفت که بقیهش رو بیاره. دقایقی بعد مرد میوهفروش اومد و در ماشین رو باز کرد و همۀ پولی رو که به شاگردش داده بودم، روی داشبورد گذاشت. دستم رو گرفت و بوسید و عذرخواهی کرد. میگفت: «ببخشید! از دور که شما رو دیدم، با خودم گفتم: چرا این گردنکلفت نمیاد پایین و نشسته و هی بوق میزنه. نمیدونستم شما جانباز جنگید. خواهش میکنم من رو ببخشید و این دفعه مهمون من باشید.» هر کاری کردم پول رو قبول نکرد؛ ولی اول کار نزدیک بود یه کتک مفصل بخورم.
انتهای پیام