شهید ناصر بختیاری یکی از شش هزار شهید استان مرکزی و از جمله سرداران بی سر است که در لباس فرماندهی، اما همانند سربازی جان بر کف در جبههها حضور یافت و تا آخرین نفس از استکبارستیزی دست برنداشت.
به آخرین سکانس از زندگینامهاش که مینگریم، میبینم که چه عاشقانه و همچون کبوتری بیسر و دست به سمت معبودش پرواز کرد.
۲۳ روز از ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۱ میگذشت، درست در شبهای معنوی قدر و در عملیات رمضان، آن قدر شوق شهادت در وجودش ریشه دواند که سرانجام به بهترین شکل ممکن ندای حق را لبیک گفت و به سوی پروردگارش رهسپار شد.
کسی نمیداند که در آخرین شبهای قدر عمرت چه میان تو و خدایت رد و بدل شد که این چنین زیبا و مستانه به سویش پرواز کردی و همچون کبوتری بی سر عاشقانه معبودت را در آغوش کشیدی. کمی به عقبتر و به سالهای دور میرویم و با هم سکانس به سکانس زندگی پر افتخارش را مرور میکنیم از سال ۱۳۳۶ که در شهر شازند و در خاندان بختیاری چشم به جهان گشود و نام زیبای ناصر را برایش برگزیدند تا بخش نهایی زندگی که نوشیدن شربت شهادت بود.
از همان ابتدا نگاهش به زندگی متفاوتتر از سایر همسن و سالانش بود و نسبت به مسائل اعتقادی و ارزشی بسیار حساس بود. در دوران تحصیلش که همزمان با رژیم شاهنشاهی بود، عدم رعایت مسائل اخلاقی و بی حجابی تعدادی از معلمان او را آزار میداد. با افزایش روزافزون مظاهر بی بندوباری و فساد اخلاقی در جامعه طاغوتی، درصدد برآمد با آن به ستیز برخیزد. فعالیتهایی را در این زمینه شروع کرد و با تهیه کتاب و سخنرانیهای مذهبی، خط فکری و مبارزاتی خود را پیدا کرد.
یکی از همکلاسیهای وی در خاطراتی که از شهید ناصر بختیاری دارد این گونه برایمان نقل میکند: روزی ناصر با آن صدای رسایش و شجاعتی که داشت از سر میزش بلند شد و گفت: این رفتار و حرکات شما بی بند و باری اخلاقی است و نباید این کار را انجام دهید و وقتی دبیرمان این مسئله را به دفتر مدرسه ارجاع داد و مدیر مدرسه به کلاسمان آمد و از ناصر پرسید که آیا تو این حرفها را زدی؟ او توقع داشت ناصر بترسد و انکار کند، اما ناصر با شجاعت و جسارت تمام اعلام کرد که شماها با این رفتار ناشایست نباید به مدرسه بیایید زیرا این رفتار شما بی بند و باری اخلاقی است و شراب خوردن حرام است، ولی این حرف ناصر همان و مواجه شدن با سیلی مدیر مدرسه همان و همه بچهها جای سرخ سیلی را برگونههای ناصر دیدند و ترسی وجودشان را فراگرفت ولی ناصر محکم ایستاد و دست از امر به معروف و نهی از منکرش برنمیداشت.
از عضویت در سپاه تا نوشیدن شربت شهادت
پس از تشکیل سپاه پاسداران تقریبا در ردیف نفرات اولی بود که از استان مرکزی به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در تلاش بود که روحیه خداجویانه و حق خواهی اش را پرورش دهد. با شروع توطئههای دشمن در غرب کشور، برای سرکوبی ضد انقلاب به همراه دیگر رزمندگان، عازم جبهههای غرب کشور شد. در خاطرات بسیاری از همرزمانش اینگونه آمده که بعد از گذشت دوماه از مبارزه و تلاش مجاهدانهاش در نهایت مجروح شد که از آنجا به منظور مداوا به تهران اعزام شد.
روزهای اول جنگ بود که نبوغ وی در هدایت و فرماندهی جنگ برهمگان آشکار شد و لیاقت او را برای پذیرش فرماندهی به دیگر نیروها اثبات شد. مجروحیتش هنوز به خوبی التیام نیافته بود که تصمیم گرفت برای مبارزه با متجاوزان خودش را به جبهه گیلان غرب برساند و در همان جا بود که به عنوان فرمانده در عملیات فتح شیاکوه حضور یافت که در همان عملیات هم برای دومین بار مجروح شد، اما هیچ کدام از این اتفاقات نمیتوانست او را از مسیری که برای خودش برگزیده بود باز دارد.
وی مجنون وار به سوی لیلی خود میگشت و هر جا که نشان از کوی دوست را مییافت مستانه به سمتش پرواز میکرد تا در نهایت در ماه خدا و در عملیات رمضان ندایش را لبیک و پروردگارش را در آغوش گرفت. ناصر تنها مرد میدان جبهه و جنگ نبود بلکه در امورات رسیدگی به ضعیفان و توجه به محرومان نیز پیشگام بود و در رسیدگی به محرومان و مستضعفان بگونهای بود که تمامی هم و غم خویش را صرف آنها مینمود و در این راه از هیچ کوشش مادی و معنوی دریغ نمیکرد.
اینگونه که همسر شهید ناصر بختیاری نقل میکند: «مدتی بود که دیرتر از موعد همیشگی از سرکار به منزل میآمد، وقتی علت را جویا شدم از جواب طفره میرفت و هر بار بهانهای میآورد، بعدها متوجه شدم که بعد از کار برای کمک به ساخت منزل پیرزنی ناتوان و فقیر میرود و در ساخت خانهاش به او کمک میکند.»
آرزو دارم با یک گلوله تانک شهید شوم
یکی از همرزمان او که در آخرین لحظات در کنار شهید بختیاری بود این گونه برایمان میگوید: ناصر به آرزویش رسیده بود او چند ساعت قبل از عملیات به من گفت تو دعا کن من با تیر سلاح کلاش شهید نشوم من آرزو دارم با گلوله تانک به دیدار خدا بروم که در نهایت همان شد که از خدا خواسته بود و سرش با شلیک گلوله تانک از پیکرش جدا شد. بعد از گذشت سه روز از شهادتش بچهها یک دست او را که در اثر انفجار در حوالی محل شهادتش افتاده بود یافتیم و در همان جا که دست شهید را پیدا کرده بودیم با تشریفات کامل به خاک سپردیم و عزاداری مجدداً شروع شد.
مسئول ستاد لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب در خاطراتش در ارتباط با شهید بختیاری میگوید: به خاطر دارم که لحظاتی قبل از شهادتش رو به من کرد و گفت: من سرم را نذر امام حسین (ع) و دستم را نذر آقا ابوالفضل العباس (ع) کردهام. یکی دیگر از همرزمان میگوید: وقتی شهید ابوالفضل ده کهنه خبر شهادتت را شنید در حالی که قطرات اشک امانش نمیداد ناباورانه به سر و صورت میزد و سعی می کرد با فریاد یا حسین قدری از شدت مصیبت بکاهد و خود را تسکین دهد.
دوستان میگفتند جنازه ناصر بقدری ابهت داشت که هر کدام از همرزمانش به دیدنش میآمدند، با فریاد «الله اکبر و یا حسین و خوشا به سعادتت» با او وداع میکردند و آرزوی چنین شهادتی را از خدا میکردند، وقتی شهید کاوه نبیری برای وداع با پیکر ناصر بالای جنازه اش حاضر شد گفت: ناصر جان مبارکت باشد، عجب مزدی از خدا گرفتی. ناصر بختیاری یکی از شش هزار شهید استان مرکزی و از جمله سرداران بی سر است که در لباس فرماندهی، اما همانند سربازی جان بر کف در جبههها حضور یافت و تا آخرین نفس از استکبارستیزی دست بر نداشت و آنقدر غیرتمندانه در خاکریزها ایستادگی کرد که قصهاش تا سالها سینه به سینه به نسلهای گوناگون منتقل شود.
زندگی پر فراز و نشیب و سراسر ایثار و جانفشانی وی آنقدر جذابیت دارد که در قالب کتاب «کبوتری که بی سر پرید» به قلم «یوسف یزدیان وشاره» به عنوان یکی از کتب چاپ شده توسط کنگره ملی نقش امام خمینی (ره) در دفاع مقدس و شش هزار و ۲۰۰ شهید استان مرکزی و مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس بسیج سپاه روح الله استان مرکزی در زمستان سال ۹۷ به چاپ رسیده و با قلمی داستان وار ابعاد زندگی این شهید را برای خواننده بازگو میکند.
بخشی از این کتاب جذاب را در ادامه میخوانید:
«میگفتند پیش از این عملیات تک تک رزمندگان شور و حال عجیبی داشتهاند، ولی صورت فرمانده شان یعنی ناصر شادابی دیگری داشته است. به دوستانش میگفته «دوست دارم مثل سرور و سالار شهیدان، امام حسین (ع) سرم رو در راه دوست تقدیم کنم.»
از آقای محمدی شنیدم که در حالی که با نیروهایش میگفته چطور جلوی حملهی دشمن بایستید با گلولهی مستقیم تانک دشمن شهید میشود.»
گزارش از مهری کارخانه
انتهای پیام/