بهجت قاسمی عضو هیئت علمی دانشکده هستهای دانشگاه شهید بهشتی و همسر شهید مجید شهریاری، دانشمند هستهای کشورمان است که هشتم آذر سال ۱۳۸۹ مورد ترور عوامل موساد در تهران قرار گرفت. در این حادثه همسر شهید شهریاری نیز او را همراهی میکرد و حضور او در ماشینی که مورد حمله قرار گرفت، باعث مجروحیت شدیدش شد.
همسر شهید شهریاری که خود نیز دانشجوی فیزیک در دانشگاه صنعتی اصفهان و دانشگاه پلی تکنیک و شریف تهران بود در دوران دانشجویی با شهید شهریاری آشنا شد و با وی ازدواج کرد. ماجرای آشنایی و ازدواج او با شهید شهریاری در ماجرایی از زبان بهجت قاسمی در ادامه آمده است.
ورای باورهایم بود که شهید شهریاری به من پیشنهاد ازدواج دهد. آن زمان که مجرد بودم، سعی میکردم سنم را بزرگتر بگویم. شهید شهریاری نزدیک دو سال از من کوچتر بود و همیشه دوست داشتم همسرم ۱۰ سال از من بزرگتر باشد که بتوانم رویش حساب کنم، اما اعتراف میکنم نجابت، متانت و سر به زیری او آنقدر مشهود بود که به عنوان یک انسان و همدانشگاهی برایش احترام زیادی قائل بودم.
من سال آخر ارشد بودم و ایشان فارغ التحصیل شده بود و بدون کنکور، دوره دکتری امیرکبیر را شروع کرد. از آنجا که فعالیتهای فرهنگی زیادی داشتم گاهی برای معرفی و وصلت دانشجوها اقدام میکردم روی همین حساب چندباری اتفاقی به آقای شهریاری هم گفتم شما نمیخواهید سر و سامان بگیرید؟ من دوستان زیادی داشتم و میتوانستم معرفی کنم. گفتند گرفتار کار و درس هستم، گفتم شما جوانید بهتر است در جوانی زودتر ازدواج کنید، حالا خودم مجرد بودم، یکبار گفت مگر شما چند سالتان هست؟ گفتم خیلی از شما بزرگترم، واقعا حسم این بود که خیلی از من کوچکتر است. آن موقع بود که سنش را مطرح کرد و گفت متولد ۴۵ است من هم گفتم خب حالا حالا مانده تا به سن ما برسید.
شوکه شدن از طرح خواستگاری
یکی از دوستانی که در اصفهان هم کلاس بودیم مهندسی امیرکبیر قبول شد و شاگرد مهندس شهریاری شد. صمیمیت زیادی با این دوستم داشتم، یکبار تماس گرفت و گفت وسط هفته میخواهد به منزلمان بیاید، دوستم آمد و دیدم صغری و کبری میچیند، معلوم بود میخواهد حرفی بزند، اما تعلل میکند. تا اینکه آخر سر پیشنهاد شهید شهریاری برای خواستگاری از من را مطرح کرد. باورم نمیشد، خیلی جا خوردم گفتم ایشان که خیلی بچه هستند، گفت به هر حال این پیغام را داده. اولش خیلی برایم غیرقابل هضم بود، اما مدتی بعد وارد مرحله فکر کردن شدم.
آنقدر با ایمان بود. این ایمان از رفتار و نگاه و حرکاتش تراوش میکرد و احساس میکردم مراقب صحبت و نگاه کردن و رفتارش است و این نشات گرفته از خلوص ایمانیاش بود.
اولین قرار را مقابل دانشگاه شریف در پارکی گذاشتیم. تمام حرفهای زندگی را در آن دو ساعت زدیم و به این دلیل طولانی نشد که آشنایی اولیه را در دانشگاه شریف و پلی تکنیک داشتیم. راجع به نماز و تدین و اینها سوالی نداشتیم. گفتم من صداقت در زندگی برایم مهم است. ایشان گفت دوست دارم جوری زندگی کنم که برای حل مشکل به کسی مراجعه نکنیم و برعکس اگر کسی مشکلی داشت به ما مراجعه کند که واقعا زندگیم اینطور بود. نمیگویم مشکل نداشتیم، قطعا مسائلی پیش آمده، چون از فرهنگ و زبان و در مجموع دو انسان متفاوت بودیم، اما پیش نیامد بخواهیم به شخص ثالثی مراجعه کنیم. در آن دو ساعت همه چیز تمام شد و جوابم مشخص بود. قرار شد با خانواده به منزل ما بیایند که با مادرشان آمدند و در خانه بنایی داشتیم به خانه خواهرم رفتیم. از خانواده من هم مادر و خواهر و برادر بزرگم بودند.
سه ماه نامزد بودیم و دوره خوبی برای شناخت بود. عروسی را در سالن سلف سرویس دانشگاه گرفتیم. خانم آقا را هم جدا کردیم. من ۲۷ سالم بود و او ۲۳ سالش. با لباس عروس به خوابگاه رفتم و زندگی ساده و بی تکلفمان را شروع کردیم. یک سویت خوابگاهی بود اتاقی ۱۲ متری بود حتی میز نداشتیم. دکتر دو پایه برای طاقچه زده بود که آینه و شمعدان و وسایلم را روی آن گذاشته بودم. شروع کردیم زندگی را و همه چیز به سادهترین شکل آغاز شد.
شاخه گلهای فراموش نشدنی
تا عمر دارم شاخههای گل مریم را که همراه با یک دنیا محبت و پشت گرمی به من هدیه میداد فراموش نمیکنم. هر زمان چند روز ماموریت میرفت واقعا حالم خراب میشد و گریه میکردم. وابستگی ما بهم خیلی زیاد بود.
راه گم کردی
خیلی وقتها که بر اثر فشار فعالیتها شب دیر به منزل میآمد، به شوخی میگفتم: «راه گم کردی! چه عجب این طرف ها!» متواضعانه میگفت شرمندهام.
رعایت اهل منزل را زیاد میکرد. خیلی مقید بود که در مناسبتها حتماً هدیهای برای اعضای خانواده بگیرد؛ حتی اگر یک شاخه گل بود.
با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد. بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید، دخترم بهانه حضورش را میگرفت. با پسرم محسن بازیهای مردانه میکرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند. به جد کشتی میگرفت و این مایه غرور محسن بود.
انتهای پیام/ ۱۴۱