شهید حسن ایرلو، سفیر ایران در یمن با ابتلا به ویروس کرونا و کارشکنی در رسیدن زودتر به وطن، به شهادت رسید. در این گزارش کنار تابوت شهید و پای حرف دختر و خواهر ایشان نشستهایم.
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – محدث تکفلاح: طعم تلخ جنگ و جدال در یمن و ظلم کسانی که آتش جنگ را در این کشور برانگیختهاند، کم داغ پدر و برادر روی دل خواهران و دختران یمنی نگذاشته است. حالا شهادت سفیر جمهوری اسلامی ایران در این کشور داغ تازهای است که این شهید بزرگوار از یمن سوغات آورده است.
شهید حسن ایرلو که بود؟
کارشناس ارشد حوزه عربی و جزیره العرب، متولد ۱۳۳۷. هشتم آبان ۹۹ بود که به عنوان سفیر تام الاختیار و فوق العاده جمهوری اسلامی ایران در یمن، استوارنامه خود را به «هشام شرف» و «مهدی مشاط» وزیر امور خارجه و رئیس شورای عالی سیاسی یمن تقدیم کرد. یک سال و اندی فعالیت سفارتی ایشان تنها بخشی از حضورش در کشور یمن بود. ایشان از سال ۲۰۱۵ پس از آغاز جنگ، مسئول میز یمن در وزارت امور خارجه و هماهنگ کننده ارسال کمکهای انسان دوستانه ایران به یمن بودند.
آمریکا نام ایشان را در لیست تحریمهای خود داشت و از انتشار هر نوع محتوای رسانهای با اسم و عکس ایشان جلوگیری میکرد.
یک روز بعد از شهادت
اینجا مسجد پیامبر اعظم شهرک شهید محلاتی است. مراسم تشییع پیکر شهید حسن ایرلو قرار است از ساعت ۹ صبح از اینجا آغاز شود. هنوز عقربههای ساعت روی ۸:۳۰ نرفتهاند اما جمعیت در داخل و خارج از مسجد قابل توجه است. نظم جمعیت را برای مراسم طبق معمول نیروهای نظامی و انتظامی برقرار میکنند که در تمام نقاط مسیر مسجد پیامبر اعظم تا مقبره الشهدای شهرک شهید محلاتی ایستادهاند. نمیدانم که پیراهن مشکی تن مردم را به نیت ایام فاطمیه بدانیم یا از دست دادن یک عزیز، اما حزن در چهرهها نمایان است و چه سعادتی که پیراهن مشکی عزای کسی با پیراهن مشکی فاطمیه گره بخورد. جمعیت رفته رفته رو به افزایش است. گعدههای سه-چهار و پنج نفری در حال گفتگو پیرامون از دست دادن ایشانند. داخل مسجد هم شلوغ میشود. با چند نفر از مردمی که در داخل یا بیرون مسجد منتظر آغاز مراسم هستند صحبت میکنم.
شهید برای ما همیشه عزیز است
نزدیکشان شدم. دو خانم چادری که با هم آمدند.
پرسیدم ایشان را میشناختید؟ با تعجب من را نگاه کردند و گفتند از نزدیک که نه! اما خب وصفشان را زیاد شنیدیم. گفتم چه شنیدید؟ از سفیر بودن شهید ایرلو گفتند و با حزن خالصی ادامه دادند که از دیروز از رسانههای ملی در موردشان کمی شنیدهاند. گفتم چرا آمدید؟ گفتند: «شهید همیشه برای ما عزیز است. اینکه ایشان برای کشور و ملت دقیقاً چه خدماتی داشته را نمیدانم اما آمدهام که در درگاه خداوند از ایشان تشکر کنم. چون شنیدهام از یاران حاج قاسم بودهاند.» اسم حاج قاسم که آمد آهی بلند کشید و گفت: «نمیدانم چند نفر دیگر از یاران ایشان ماندهاند اما دعا میکنم خدا آنها را برایمان حفظ کند.»
من از قدیمیهای جنگم!
پیرمردی که با وجود لباسهای زیادی که به تن داشت از سوز و سرمای هوا گونههایش قرمز شده بود و همراه چند نفر با فاصلهای مقبول ایستاده بودند و از اخبار دیروز تا به حال حرف میزدند. نزدیک شدم و پرسیدم: «شما از دوستان شهید بودهاید؟» قاطعیتی در پاسخ داشت. گفت: «ما همه یک زمانی دوستیمان را شروع کردیم که لزوماً همدیگر را ندیدهایم. اگر میخواهی بدانی که دوست نزدیکش بودم، میگویم نه! من فقط یک داوطلب انقلابی فعال زمان جنگ بودهام.» گفتم از ایشان چه میدانید؟ در این سرمای هوا اذیت نیستید اینجا آمدهاید؟ ابروهایش به هم گره خورد و گفت: «ما هم پیمانان قدیمی هستیم. تا آخرین نفس هم با هم میمانیم. اگر اینجا آمدم برای این است که مشت خود را در کنار باقی مشتها به یاوه گویان نشان دهم. من همپیمان شهید ایرلو هستم و آمدهام تا اعلام کنم تا آخرین نفس هستیم.»
خانمی که روی صندلی داخل مسجد نشسته مو قرآنیخواند. اشکهای قطره قطرهاش را پاک میکند و کما بیش با خود زمزمههایی دارد. بی مقدمه نگاهمان به هم دوخته میشود.
–از اقوامشان هستید؟
+ بله
_نسبتتان چیست با آن بزرگوار؟
+من از اقوام دورشان هستم. نسبتم طولانی است اما ایشان برای دنیا دنیا غریبه، از همسایه نزدیکتر بود. محبتشان همیشه با عزیزانشان جاری بود و دور و نزدیک نداشت. امروز آمدهام برای عرض تسلیت به خانواده عزیزشان. فقط میدانم که شرمندهایم که در جواب محبت ایشان نتوانستیم جز عرض تسلیت چیز دیگری در دست داشته باشیم.
به حیاط مسجد میروم و اطراف را در زمزمه زیارت عاشورا نگاه میکنم. حضور خبرنگاران فضا را بیش از همیشه شور داده است. مسئولین لشکری و کشوری، سخنرانان و خطیبهای مختلف و حتی سفیر یمن، پشت هم وارد میشوند و داخل مسجد میروند. دیگر رفت و آمد راحت نیست. جمعیت به حدی زیاد است که از سختی برخورد با آقایان نمیتوانم از حیاط مسجد به راحتی خارج شوم. صدای همهمه توجهم را جلب میکند. هر طور شده از مسجد بیرون میزنم. آمبولانس پیکر شهید از راه رسیده است. ساعت ۹:۱۵ است و تمام خیابان رو به روی مسجد و همچنین داخل حیاط و شبستان مملو از مردم است.
لااله الاالله...
به عزت و شرف لااله الاالله..
این گل پرپر ماست... هدیه به رهبر ماست…
تابوت شهید ایرلو در رودخانه خروشان مردم میچرخد و به داخل مسجد میرسد. خواهر شهید ایرلو و تک دختر ایشان هم داخل مسجدند و جمعیتی که برای تسلی خاطر آنان و تبریک شهادتشان و افتخار به داشتن چنین انسانهایی، دور ایشان حلقه زدهاند.
حاج قاسم نوید شهادت پدر را به مادرم داده بود
تنها دختر شهید میگفت. از اینکه چقدر پدرش به حاج قاسم ارادت داشتند. سالها در معیت حاج قاسم بودند. در سوریه و لبنان. از اینکه بارها خود سردار سلیمانی به دختر شهید ایرلو گفتند که: «شما فرزند شهید میشوید و از جرگه فرزندان شهدا.» دخترشان میگفت: «از بس حاج قاسم حرف شهادت بابا را برایمان زده بود ما باور داشتیم عاقبت بابا شهادت است اما از خداوند میخواستیم که این اتفاق هر چه دیرتر بیفتد. بابا بعد از شهادت شهید سلیمانی تا مدتهای زیادی هر شب و بعد از آن هم مداوم خواب ایشان را میدیدند و به ما میگفتند که حاج قاسم در خواب به من میگوید که: «ما شما را اینور نیاز داریم فلانی..!» پدرم در جواب میگفتند که حاجی! شهادت لیاقت میخواهد. ما لیاقتش را نداریم که..!» از دخترشان خواستم که از زندگی با پدر برایم بگوید. گفت: «زندگی پدر من را باید بعد از گذشت سالها بررسی کنیم چون ابعاد بسیاری از ارتباطات پدر را باید کشف کرد. فقط همین را بگویم که اگر از شهادت پدر من رسانههای خارجی خوشحالند یعنی مسیر پدر درست بوده وگرنه رسانههای دشمن تا این حد با صدا خوشحالی نمیکردند!»
حاجی و این زندگی؟!
تنها خواهر شهید ایرلو که از مظلومیت برادرشان میگوید: «۳۸ سال بود ازدواج کرده بود و ۴۲ سال بود در نظام خدمت میکرد. شاید سرجمعِ حضور برادرم در کنار خانواده را به هم بچسبانیم ۳ سال هم نشود. از بس همیشه در حال مأموریت بود. هیچ وقت دنبال مقام و درجه نبود در حدی که یادم هست مادر خدابیامرزم بعد از شهادت دو برادر دیگرم، در دوران جنگ تحمیلی، از شهید ایرلو خواست که لباس نظامی را با درجههایش بپوشد و ایشان را ببیند و یک عکس از او بگیرد برادرم با خنده در خواست مادر را پاسخ داد و گفت: «این درجهها اینجا تَشتَکی بیش نیستند برای من. عکس برای چه میخواهی مادر جان؟ شما دعا کن خدا قبول کنه! این مهمه» خواهر داغدار کمی گریه کرد، اشکهایش را پاک کرد و آرام که شد ادامه داد: «خیلی در کارش جدی بود و این جدیت در کار مهمترین شاخصهشان بود تا حدی که تمام افرادی که با او کار میکردند بر این موضوع اذعان دارند. خیلی مظلوم بود و هیچ وقت ندیدم تکبر داشته باشد. این مظلومیتش را در شهادتشان هم حتی میتوانید ببینید. زندگی سادهای داشت. اغلب اقوام که به منزلشان میآمدند از ساده زیستیشان متعجب میشدند و میگفتند: «حاجی و این زندگی!»»
از مسجد بیرون میآییم، همراه با تابوت. دوباره نوای لااله الالله و محمد رسول الله طنین انداز میشود. پیاده روی این مسیر شاید ده دقیقه بیشتر نباشد اما اکنون در حالی رودخانه مردم به مقبره الشهدا میرسد که ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه است. اینجا همه هستند. نوجوانهای دهه هشتادی. زنان جوانی که فرزند شیرخوارشان را در آغوش کشیدهاند. پیرمردهایی که روزگارانی را در ذهن خود مرور میکنند که ایرلوها در کنارشان بودند و شاید قدر ندانستند…
بعد از قرائت قرآن کریم و مدیحه سرایی، سردار فدوی در توصیف ایشان سخنانی دارند و سپس پیکر پاک شهید بزرگوار به سمت امامزاده صالح تجریش راهی میشود تا در آرامگاه ابدی خویش در کنار شهید فخری زاده بیاساید.