شبی خواب دیدم که من و سیدمجتبی روی یک تپه ی مرتفع ایستاده ایم. تپه ای که مُشرف بود به یک شهر وسیع و زیبا. به من و سید دو بال داده بودند. منظره ی زیبایی که زیرپایمان خودنمایی می کرد، شوق پرواز را چندین برابر کرده بود. صدایی به سیدمجتبی گفت: «پرواز کن!» سید بالهایش را باز کرد و در وسعت آسمان زیبای شهر پرواز کرد. دیدن پرواز سید و حال خوشی که از پرواز داشت، بیقراری و اشتیاق من برای پرواز را دو چندان کرده بود. منتظر بودم که به من هم دستور پرواز بدهند، اما هر چه منتظر ماندم، صدایی نیامد. سید در حال پرواز بود و من فقط نگاه میکردم. بیتابی نگذاشت منتظر فرمان بمانم. بال هایم را باز کردم و آماده ی پرواز شدم که دستی روی شانه ام خورد و گفت: «بمان!»
از خواب بیدار شدم. در فرصت مناسبی سیدمجتبی را کناری کشیدم و گفتم: «خب! پس زیر قولت میزنی؟! مگه نه قرار بود با هم باشیم!» سید با خنده گفت: «باز چی شده روح الله؟» خوابم را برایش تعریف کردم. خندید و با همان تواضع و شکسته نفسی همیشگی اش گفت: «ای بابا! ما کجا و این حرفا کجا!» گفتم: «زیر قولت نزنی ها!» و البته پایان قصه هم همین شد. سید پرواز کرد و به من اجازه پرواز ندادند.
راوی: روح الله معامله گری ( هم رزم)
منبع: کتاب «سید زنده است»