سلام دکتر! سلام استاد! سلام آقا معلم! سلام حاجی! سلام پدر! کدام را بگویم که تو همه اینها که گفتم بودی و دلبسته ی هیچ کدام از این همه که بودی، نبودی! شاهدش اینکه ساده پوشی ات و ساده زیستی ات و لبخند خاکی ات و شیرینی و گیرایی کلامت نمی گذاشت کسی که تو […]
سلام دکتر! سلام استاد! سلام آقا معلم! سلام حاجی! سلام پدر!
کدام را بگویم که تو همه اینها که گفتم بودی و دلبسته ی هیچ کدام از این همه که بودی، نبودی!
شاهدش اینکه ساده پوشی ات و ساده زیستی ات و لبخند خاکی ات و شیرینی و گیرایی کلامت نمی گذاشت کسی که تو را نمی شناخت، حتی تصورش را هم بکند که پشت آن همه سادگی و تواضع، کوهی از علم و عمل و اخلاق و دلدادگی نهفته باشد. سلسله جبالی از عشق و سرچشمه هایی از محبتِ سرشار از معرفت و اخلاصی از جنس
وإذا خَلَصوا طَلَبوا ، وإذا طَلَبوا وَجَدوا ، وإذا وَجَدوا وَصَلوا ، وإذا وَصَلُوا اتَّصَلوا ، وإذَا اتَّصَلوا لا فَرقَ بَينَهُم وبَينَ حَبيبِهِم
و حقیقتا یکی شده بودی با محبوب و سال ها او را زیسته بودی.
دکتر!
چهل روز است که نیستی و تو مگر چند نفر بودی که نبودنت اینچنین درد بی کسی و یتیمی تزریق کرده است به جان بچه های مسجد؟
نبودنت چقدر جگرسوز است . سوزی که سلول به سلول مسجد را به ناله واداشته است.
از تو گفتن مگر به چند خط و چند صفحه و چند کتاب می شود؟ نمی شود! نمی شود که نمی شود!
اگر کسی توانست دریا را در استکان بریزد، من هم می توانم از تو به چند خط روایت کنم.
از کجای قصه شروع کنم دکتر؟! و از کدامین کمالات مجسم تو بگویم که گفتنی ها را همه می دانند . . .
که اگر نمی دانستند روز رفتنت آن قیامت در چشم و دل بچه ها به پا نمی شد.
اصلا انگارجانت را بسته بودند به مسجد. این گره خوردن ذره ذره وجودت را به مسجد، با ذره ذره وجودمان احساس می کردیم.
چه از آن لحظه که هر بار وارد مسجد می شدی ، مثل ضریح درب و دیوار مسجد را می بوسیدی و چه آنجا که حتی برای زیارت حضرت معصومه هم حاضر نبودی دل بکنی از مسجد.
مسجد نه نیمی از وجودت که کل وجودت بود و تو تمام زیستنت را بر مبنای مسجد و نماز و جلسه قرآن تنظیم کرده بودی.
برای همه نه مثل پدر، که پدر بودی دکتر!
آرزویت این بود که بچه های مسجد را بر بالاترین قله های علم و اخلاق ببینی و در این راه چقدر تلاش کردی.
همانگونه که دانشمند بودی، می خواستی دانشمند بسازی.
چه از آن روزها که هر روز روزنامه ها را می گرفتی و کنج مسجد می گذاشتی، چه این اواخر که هنوز بچه ها را به مطالعه مکرر کتاب های مختلف تشویق می کردی.
و چه زیبا بود نصایح چند دقیقه ای و بداهه و بلافاصله ات. چه از جنس تشویق بود و چه از جنس انتقاد و چقدر به جان آدم می نشست آن کلام دلنشین که ندیدم کسی حتی از نصیحت ها و نقدهایت دلگیر شود.
همیشه دنبال رشد بودی. چه خودت و چه برای بچه های مسجد و تا آخرین نفس هایت لحظه ای از آموختن و آموزاندن کوتاه نیامدی.
چقدر غیرت داشتی روی قرآن آموختن بچه ها! روی روان خواندن، روی ادراک آیه ها ، روی تفسیر دانستن …
خصوصا در آن ختم قرآن سحرهای ماه رمضان که انگار به جانت بسته بود لحظه هایش و چقدر اصرار داشتی که جوان تر ها بخوانند و درست و روان و بدون غلط بخوانند. ترتیل بخوانند. خوب بخوانند.
چقدر دغدغه داشتی روی دعا خواندن بچه ها در احیاها و مراسمات. اینکه خوب بخوانند و با معرفت بخوانند. اینکه دعا را فقط قرائت نکنند. عارفانه و عاشقانه بخوانند. طوری که انگار محبوبی و معشوقی روبه رویشان ایستاده است و دارند با او حرف می زنند.
چقدر خواسته می خواستی برایمان دکتر. از وقت هایی که برای آموختن زبان انگلیسی برایمان می گذاشتی.
می خواستی بچه های مسجد ، سر و گردنی بالاتر باشند از همه. در علم. در عمل . در اخلاق. همانطور که خودت آنچنان بودی.
آنقدر خاضع بودی و مخلص که اصلا گاهی یادمان می رفت دکتر بوده ای. پزشک. دندان پزشک.
و چقدر زیستن تو و زیستن خیلی ها در تیپ و موقعیت تو تفاوت داشت.
پزشک بودی در خدمت به جسم و روح مردم نه مثل برخی ها در برج ساختن از جیب مردم.
راستی وسایل خانه ات شاید مال سی سال پیش بود.
پس آن همه درآمد را چه می کردی دکتر؟
کاخ هایت را کجا ساخته بودی دکتر؟ ماشین های رنگارنگت کجا بودند؟ آن همه مال و اموالت کجا می رفت دکتر و هیچ از خودش نپرسید این همه را …
اینکه دکتر چراغ چند خانه را روشن نگه داشته بود بدون اینکه کسی خبر داشته باشد.
یادت بخیر!
یاد هر آنچه را که بنیان گذاشتی یا دغدغه ی بودنش را داشتی .
اصرار مقدسی که برای نماز اول وقت و جماعت داشتی ، حتی اگر جمعیت جماعت به اندازه انگشت های دست بود. از آن روز که مسجد موشک خورد، تو بر خرابه های مسجد ایستادی برای نماز جماعت تا آخرین ثانیه های نفس کشیدنت . . .
جلسات قرآن. جلساتی که نفست بند بود به بودنشان. انگار آن حلقه های مقدس ، بند بند وجودت بودند. مهم نبود جلسه بزرگ تر ها باشد یا جوانان یا نوجوانان و یا حتی کودکان. با دعوت یا بدون دعوت می آمدی و نشان می دادی که در حال آموختنی ، در نهایت عالم بودنت. می آمدی و چقدر تشنه ی آن نکات ظریف و زیبا و دلنشینت بودیم.
یاد طنین زیبای صدای گرفته ات لابلای شعارهای خدایا خدایای بین الصلاتین بخیر که حتی اگر خودت تنها هم بودی ، از عمق وجود می خواندی !
یاد آن مشت گره کرده ات بخیر گاه مرگ بر آمریکا گفتن های بین الصلاتین که این اوخر حتی با دست لرزان هم کوتاه نیامدی از آن.
اصلا مدتی است بعد از نمازظهر منتظر می مانم تا آن کاغذ کوچک را از جیبت بیرون بیاوری و آن جملات معروفت را که در انتها ختم می شد به صلوات و فاتحه برای شهدا و صلحا و انبیا بخوانی، اما دریغ از اینکه دیگر نیستی و آن جملات را هم دیگر نمی شنویم.
از کجای قصه ات روایت کنم دکتر!
از حضورت در راهپیمایی ها که یک بار هم ترک نشد. واجب عینی بود برایت. چقدر غیرت داشتی روی این حضور و حماسه آفرینی در حماسه های مکرر.
از روضه ها و احیاهای خانگی که وقتی دعوتت می کردند، در دفترچه کوچکت یادداشت می کردی و می رفتی.
از نماز جمعه رفتنت که امام جمعه می گفت : دکتر بیشتر از من نماز جمعه آمده است یا از عشق بی بدیل و مواج ولایت در ذره ذره وجودت!
امام جمعه می گفت: چشمم وقتی به دکتر می افتاد حتماً در خطبه ها از ولایت فقیه و اطاعت از رهبری می گفتم ، چون اگر نمی گفتم، بعد نماز دکتر جلو می آمد و لبخند به لب، اما قاطعانع تذکر می داد که چرا از ولایت نگفتی؟
ندیده بودم کسی به این شدت شوق و به این حدت شور و به این کثرت عشق به ولایت …
حتی پس از رفتن روحت! روح الله را می گویم.
روح الله که رفت انگار اعتقادت و عطشت به ولایت، ذره ای که کمتر نشد، بیش تر اوج گرفت.
تک پسری که مظلومانه رفت و با اینکه در روی کاغذ شهیدش نخواندند، اما هیچ وقت روی دل ها و زبان ها بدون پیشوند شهید یاد نشد و نمی شود.
یادم نمی رود آن روز رفتن روح الله را. سن و سالی نداشتم، اما خوب یادم مانده که قبل از اینکه پیکرش را بیاورند داخل مسجد، درب مسجد ایستادی و به بچه های مسجد تسلیت می گفتی!
من همانجا بود که عظمت روحت را با حقارت سنم ، ادراک کردم.
اصلادکتر! من نمی توانم از تو بگویم .
در اوصاف تو باید ملائکه الله بگویند و بسرایند. از تو گفتن کار من نیست.
چقدر حس می کنم این آیه قرآن شباهت دارد به سبک زیستنت ؟
درست است که این آیه را همه در وصف و اوصاف شهدا تفسیر کرده اند، اما از نگاه من به تو و اوصاف زیستنت شباهت دارد.
بگذار به یادت یک بار آن را با هم مرور کنیم.
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿۱۱۱﴾
التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۱۲﴾
آذر ۵, ۱۴۰۰
الف دزفول