بهمن ماه سال گذشته بود که خبر پیچید چند مسافر از والفجر مقدماتی برگشته اند. بعد از ۳۸ سال. برگشتن مسافر همیشه شوق آفرین است و شورانگیز، اما وقتی مسافر استخوان های سوخته ی شهید باشد ، هم شوقش متفاوت می شود و هم شور آن.
آدم ها دوست دارند از هم سبقت بگیرند تا زودتر خبر را برسانند به مادر، به پدر، به چشم هایی که سال ها منتظر بوده اند برای باز شدن در و ظاهر شدن شاخ شمشادشان در چهارچوب در.
اما وقتی پدر و مادر در چشم انتظاری، خودشان مسافر شده باشند ، انگار آتش همان شور و شوقی که گفتم به یکباره سرد می شود.
«ناصر علی بنگی» گمشده ی والفجر مقدماتی ، زمانی برگشت که پدر و مادرش آسمانی شده بودند.
اما مگر نه اماممان فرمود: «نطق شهدا بعد از شهید شدن باز میشود، با مردم حرف میزنند. ما بایدگوشمان سنگین نباشد تا بشنویم این صدا را.
پس به یقین در شهادت شهدا رازی است و در جاویدالاثر شدنشان رازهایی مکرر و در رجعتشان صندوقچه ای از اسرار که کشف اسرار آن بر عهده ی آدم هاست. راز رجعت این پیکرهای مقدس به تعداد آدم های روی زمین است و هر کس باید در زیستن خود دلیلی برای برگشتنشان پیدا کند و در قصه ی بازگشت این استخوان های سوخته، برای تک تک ما آدم ها اسرار و پیام هایی نهفته است که باید توسط دل های چشم انتظار کشف شود.
ناصر برگشته بود، برگشتنی سرشار از اسرار. اسراری برای من، برای تو و برای هرکس که دارد در آرامش پس از شهدا تنفس می کند.
اینکه چه شد که بعد از ۳۸ سال ناصر بالاخره دل کند از رمل های فکه را خدا می داند و البته آدم هایی که می اندیشند و اهل تفکرند.
یقینا دلیل برگشتن او نه تسکین دل مادر است و نه آرامش بابایی که سال ها چشم به راه او بود. سالهاست که مادر و بابا مهمان او هستند. کاش آنقدر ادراکمان رشد کرده باشد که بفهمیم دلیل برگشتنش را.
شنیده بودم به همراه پیکرش وسایلی پیدا شده است. هماهنگی های لازم را انجام دادم برای زیارت و ثبت تصاویر یادگارهای رجعت کرده به همراه او.
چند هفته ای طول کشید تا بتوانم زائر شوم. وسایل شهید را یکی یکی بیرون آوردیم و گذاشتیم روی پارچه سفید. دست و صورت و چشم هایمان را به خاک و غبارهای لباس های شهید تبرک کردیم.
پلاک شناسایی ناصر که هویتش را فریاد می کرد و کارت شناسایی اش که با وجود اینکه پوسیده شده بود ، هنوز سایه روشنی از نام قهرمانش را روی خود به یادگار آورده بود. ژاکت گرمکنی پر از جای ترکش و خودکار و دفترچه هایی که جز جلدی پوسیده چیزی از آن باقی نمانده بود.
پوتین هایی که چیزی ازشان نمانده بود و جوراب هایی که سالم و دست نخورده پس از ۳۸ سال استخوان های سوخته ی پاهایی عاشق را سایبان شده بودند.
چه ثانیه های مقدسی است این لحظات. دوست دارم این دقیقه ها تا قیام قیامت کِش بیاید و تمام نشود. اما زمان است و قاعده هایش.
عکاسی تمام می شود. با خود می گویم: راز ماندگاری این پلاک و کارت شناسایی ، این لباس ، این خودکار، این پوتین ها و این نشانه های نیم سوخته پس از سال ها ، شاید همان نطق باز شده ی شهدا باشد. همان پیامی که قرار است به آدم ها بدهند. همان صدایی که ما باید بشنویم.
این یادگارها حرف دارند برای گفتن. شاید برای هر کسی حرفی جداگانه. گوش دلم را بهشان می سپارم.
روضه ها از دلم می گذرد. یکی انگار توی دلم می خواند:
یاد کهنه پیراهنی می افتم که در عاشورا بوسه باران تیر و نیزه ها شد و در نهایت به غارت رفت.
چقدر غیرت داشتند این لباس ها که مانده بودند تا پیام رزمنده ی غیرتی شان را بعد از ۳۸ سال، پیامبری کنند.
۳۸ سال این نشانه ها معجزه وار سالم مانده است تا کدام فریاد را به گوش آدم ها برساند.
پای قول و قرار ماندن را؟ عهد با امام بستن را؟ پای کار تا آخر ایستادن و کم نیاوردن را ؟ در میدان بودن و رجز خواندن را برای دشمن؟!کدام را ؟
ناصر برگشته است تا کدام بی خیالی و کاهلی مان را به رخمان بکشد؟
آه ناصر ! دستی دراز کن و این دل های مرده ما را تکان بده.
تلقین دل هایمان را بخوان. این دل های مرده ما «اِسمَع اِفهَم» تو را لازم دارد
اصلا تو باید تلقین عالم را بخوانی . تلقین دل هایمان را بخوان ای تازه از سفر برگشته.
سند شهادت شهید ناصر علی بنگی
کارت مشخصات شهید و کروکی محل کشف پیکر شهید
پلاک شناسایی شهید
کارت شناسایی شهید که هنوز می توان نام شهید را روی آن مشاهده کرد
دفترچه یادداشت و خودکار شهید ( فقط جلد پلاستیکی دفترچه ها باقی مانده بود)
پوتین های شهید
ژاکت کرمکن شهید که پر از جای ترکش بود
دیشب به همراه جمعی از مسئولین و بچه های مسجد نجفیه مهمان خانه ی پدری شهید ناصر علی بنگی شدیم و یادگارهای او را به دست خانواده اش رساندیم.
لحظات زیبایی بود. قصه ی عجیبی است شهادت و اتفاق عجیبی است شهید. جنس داغ شهدا از جنس داغ کربلاست و این است رمز سرد نشدن داغشان و سوزی که روز به روز بیشتر داغ خیز تر و سوزناک تر می شود. صلی الله علیک یا اباعبدالله
وسایل شهید که در قالب یک قاب تقدیم خانواده اش شد