یکی از بچهها تیر خورده بود و افتاده بود بین ما و دشمن. زنده بود ولی سخت میشد او را از آن معرکه عقب بکشیم. امیر آرام و قرار نداشت. میخواست هرطور شده او را بیاورد عقب. با رجز یاحیدر، یاحیدر رفت توی دل آتش و هم رزممان را با خودش آورد عقب.
۱۴ ساله بودم که ازدواج کردم. همسرم محمدتقی لطفی، همسایهمان بود و خانوادهاش به تدین و رعایت حلال و حرام شهره بودند. خود حاجی هم از این قاعده مستثنی نبود و حُسن خلق و دینداریاش ورد زبان اهل محل بود. هم مداح بود و هم معلم قرآن بچههای محل. ثمره ازدواجمان شش فرزند بود. پنج پسر و یک دختر که امیر، کوچکترینشان بود. امیر ۲۷ مهر ۶۵ به دنیا آمد. توی اوج جنگ و سختیهایش که حاجی را بهخاطر فعالیتهای پشت جبههاش یکی در میان میدیدم.
اسمش را با حاجی دوتایی انتخاب کردیم. هرچند امیدوار نبودم بهاش شناسنامه بدهند. آنموقع، اسم امیر را فقط با پسوند قبول میکردند. خودم رفتم برایش شناسنامه گرفتم. آن روز نمیدانم چه اتفاقی افتاد ولی مامور ثبت احوال بدون چون و چرا، شناسنامه را به نام امیر صادر کرد.
امیر از خیلی از هم سن و سالهایش پر شر و شورتر و شلوغتر بود. دست راست و چپش را که شناخت، پایش به مسجد محلمان باز شد. کمی بعد، شد عضو پایگاه بسیج شهید همت. چند سال آنجا بود، بعدا هم عضو پایگاه بسیج مسجد صاحبالزمان شد.
بچهها که به سن مدرسه رفتن میرسیدند، یکی دو روز اول همراهشان میرفتم. میخواستم راحتتر با شرایط جدید کنار بیایند، اما برادر بزرگتر امیر، سرِ مدرسه رفتن خیلی اذیتمان کرد. تا چند وقت کارم شده بود اين كه صبح با او میرفتم و ظهر با هم برمیگشتیم. سر میچرخاند و مرا نمیدید، داد و فریادش مدرسه را برمیداشت. سرِ امیر چشمم حسابی ترسیده بود. به همین خاطر، روز اول مهر او را با یکی از همسایههایمان راهی کردم. چند روز بیشتر از مدرسه رفتنش نمیگذشت. دم ظهر که آمد، سر و صدایش خانه را برداشت. بالا و پایین میپرید و بلندبلند صدایم میکرد: مامان! مامان! کجایی؟! بیا ببین دیپلم گرفتم. دیگه از فردا نمیرم مدرسه. سه ماه تعطیلی شروع شد! پرسیدم: چی شده؟ یک کارت صد آفرین از توی کیفش درآورد و ذوقزده گذاشت کف دستم كه: بیا مامان، ببین! دیپلم گرفتم. خندهام را به زور جمع کردم و پرسیدم: چي کار کردی این کارت رو بهات دادن؟ با همان لحن گفت: جعبه مداد رنگی رو گذاشتن جلوم. منم همه رنگها رو تکتک گفتم. اونها هم این دیپلم رو به من دادن.
چند وقت بعد دوباره با سر و صدا آمد سراغم: مامان! این کتونیها به پای من تنگ شدهها! این سه ماه تعطیلی نیومد؟
جواب دادم: نه مامان، حالا زوده که سه ماه تعطیلی برسه. باید صبر کنی ولی واسهات یه کتونی نو میخرم.
امیر در طول تحصیل، دانشآموز درسخوانی بود. نمراتش همیشه عالی بود. گرچه گاهی سرِ انجام تکالیفش کفریام میکرد ولی در کل، در درس خواندن خیلی موفق بود.
لبهای امیر همیشه میخندید. از همان بچگی همینطور بود. گاهی که به رفتارش دقیق میشدم، متوجه میشدم چقدر با خواهر و برادرهایش فرق دارد. مهربانی و عاطفه امیر، طور خاصی بود. محبتش آنقدر خالصانه و بیدریغ بود که دل آدم را قرص میکرد. مودب بود. هیچوقت نشد پرخاش کند. احترامش به من و حاجی که دیگر جای خود داشت.
۱۳ سالش بود که بدون این که به او بگوییم، خودش نماز خواندن را شروع کرد. یک روز آمد سراغم و گفت: مامان، میشه یه جانماز به من بدی که فقط واسه خودم باشه. فقط خودم با اون نماز بخونم و بقیه بهاش دست نزنن؟ امیر کمی وسواس داشت و به تمیزی وسایلی که استفاده میکرد حساس بود. مهر و جانمازش که دیگر جای خود داشت.
يك سجاده دادم بهاش. ما این سجاده را فقط موقع نماز خواندن امیر به چشم میدیدیم. بعد از نماز میگذاشت داخل کشوی وسایلش. همه را هم مدیون کرده بود که به آن دست نزنیم. ما هم تحت هيچ شرایطی جرات دست زدن به مهر و جانماز امیر را نداشتیم.
ملافة بالش امیر را هر چهار یا پنج روز یکبار باید میشستم. پنج روزش میشد شش روز، یکی از پیراهنهای تمیزش را میپیچید دور بالش و روی آن میخوابید. همیشه تمیز و اتو کرده بود. نه این که زیاد لباس بخرد، همان لباسهایش را به بهترین نحو استفاه میکرد.
دو تا از برادرهای امیر، پاسدار هستند. امیر هم فوق دیپلمش را که گرفت وارد سپاه شد. تقریبا چهار سال و نیم قبل از شهادتش. لیسانسش را طی دوره خدمت در سپاه گرفت. قبل از شهادتش هم کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شد. کارهای ثبتنام را انجام داد. قرار بود از سوریه برگردد و برود سراغ درس و دانشگاهش که نشد. بیبی، امیر را خرید.
دو سه ماه بود که فکر رفتن افتاده بود به سرش ولی بهاش اجازه نمیدادند. میگفتند اینجا لازمت داریم ولی امیر کوتاهبیا نبود. بعدها برایم تعریف کرد: مامان! نمیدونی چقدر رفتم و آمدم تا اجازهام را گرفتم. باور کن حتی اشک ریختم. دفعه آخر که رفتم پیش فرماندهمان، باز گفت: نه، اینجا بهات نیاز داریم. کجا میخوای بری؟! دوباره بغض گلویم را گرفت. اشک آمد به چشمم. فرماندهمان انگار دلش نرم شد. گفت: حالا برو، ببینم چی میشه. برگشتم اتاق کارم، اما همه حواسم مانده بود پیش فرماندهمان. فقط خداخدا میکردم راضی شود به رفتنم. توی افکارم غرق شده بودم که صدای تلفن بلند شد. فرماندهام بود. ميگفت: امیر، میتونی بری. تو عاشق شدی، ما هم نمیتونیم به زور نگهات داریم.
دم غروب بود که سر و کلهاش پیدا شد. مثل هر روز، همان ساعتی که میآمد، آمد. عرق تنش خشک نشده بود که گفت: مامان بیا بشین، میخوام یه چیزی بهات بگم. بیمقدمه گفت: اگه اجازه بدی، میخوام برم سوریه. گفتم: پسرم! چطوری میخوای بری؟ سوریه که راهش بستهاس! عمیق توی صورتم نگاه کرد و گفت: واسه من بازه مامان! نگذاشتم دلشوره بیاید توی وجودم. انداختم به شوخی و گفتم: یعنی اینقدر مهم شدی امیر!
امیر سرش را پایین انداخته بود. کمی سکوت کرد و ادامه حرفش را گرفت. آن شب امیر سیر تا پیاز قضیه را برایم گفت. آخرش هم گفت: مامان به جان حضرت زینب قسم اگه شما بگی برو، میرم. راضی نباشی، هیچجا نمیرم.
پسرم راست میگفت. تا این سن رسیده بود، نشده بود بدون اجازه یا رضایت من کاری انجام دهد. قسم امیر تنم را لرزاند. گفتم: امیر جان! چرا قسم میدی مامان؟! من از این قسم میترسم. اگر بگم نرو، جلوی حضرت زینب(س) شرمندهام مادر. اگر هم راضی به رفتنت بشم، با دلم چه کار کنم؟ با تنهاییهام چه کار کنم مامان؟ اگه میشه به من وقت بده تا فردا بعد از ظهر فکر کنم. با چشمهای محجوب و مهربانش نگاهم کرد و گفت: چرا نشه مامان؟ هرچقدر میخوای فکر کن ولی مطمئن باش اگر راضی باشی میرم.
قسمی که امیر خورد، کم و بیش تکلیف همه چیز را روشن کرده بود. دلم آشوب بود. نگاهش که میکردم، پاهایم سست میشد. تصورش هم برایم سخت بود. امیر، ستون زندگیام بود. طرف راستم بود. حالا میخواست برود. آن هم جایی که هیچ معلوم نبود برگردد یا نه!
تا فردای آن روز فقط توی خانه راه رفتم و توی دل با خدا حرف زدم. گفتم: خدایا! خودت کمکم کن. منو پیش خانم شرمنده نکن. خدایا! خودت میدونی گذشتن از امیر چقدر برام سخته. گذشتن از بچهای مثل امیر چیز راحتی نیست.
فردا قبل از برگشتن امیر، دخترم سرزده آمد خانه ما. گفت: مامان! دیشب یه خواب عجیب دیدم. سینی چای را گذاشتم جلوی اکرم و گوش دادم به تعریف خوابی که دیده بود.
– دیشب خواب دیدم توی خونه، مجلس روضه امام حسین گرفتهایم. سیل جمعیت موج میزد. حاجآقا عالی روضه میخواند و مردم مثل ابر بهار اشک میریختند. رفتم جلوی در، دیدم بابا دم در نشسته. قطرههای آب از آسمان میچکید ولی آسمان صاف صاف بود. دریغ از یک تکه ابر! به بابا گفتم: بابا چه خبر شده؟ چرا آسمون اینطوری شده؟ این قطرهها چیه که میریزه پایین؟ گفت: اکرم، اینها بستگی به نظر مادرت داره.
جمله آخر بند دلم را پاره کرد. گفتم: اکرم، جمله آخر بابات میدونی یعنی چی؟ متعجب نگاهم کرد و جواب داد: یعنی چی؟ گفتم: امیر میخواد بره سوریه. منتظر اجازه منه. واسه همین بابا گفته همه چی بستگی به من داره. رنگ از روی اکرم پرید. حق داشت. جانش به جان امیر بند بود. برادرش را عجیب و غریب دوست داشت. گفت: نمیذارم بره. من راضی نمیشم.
در را باز کرد و آمد توی اتاق. دویدم به سمتش. گفتم : امیر، راضیام به رفتنت. حتی حاضرم روی پاهات بیفتم که بری! امیر، نگران دستم را گرفت و گفت: چی شده مامان؟ کجا برم؟ گفتم: سوریه! مگه نمیخواستی بری سوریه؟ مگه منتظر رضایت من نبودی؟ برو مامان. من راضیام. صدای مردانة امیر تاب برداشت. انگار بغض آمد ته گلویش. با ناباوری پرسید: یعنی برم؟! گفتم: آره مامان، برو! مرا گرفت توی آغوشش و محکم فشرد. سهبار گفت: ممنونتم مامان.
امیر دیگر پابند زمین نبود. انگار توی آسمان سیر میکرد. مثل بچهها که به خواستههایشان میرسند، ذوقزده بود. تنها دغدغهاش مخالفت خواهرش بود. هرچه میگفتیم، راضی نمیشد. میگفت: نمیذارم بره. من طاقت ندارم. کجا میخواد بره؟! تصمیم گرفتیم استخاره بگیریم. همه جمع بودیم. قرآن را که باز کردیم، سوره آلعمران آمد. آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا…» اکرم نگاهی به آیه کرد و رو به امیر گفت: این که میگه تو میری شهید میشی! امیر جواب داد: خواهرم! من نمیگم، خدا میگه. اکرم با جواب استخاره، محکمتر شد. گفت: دیگه امکان نداره بذارم بری. امیر کلافه شده بود. این را از حال و روزش میفهمیدم ولی آنقدر سعهصدر داشت كه میخواست حتما اکرم را راضی کند بعد برود. گفت: خب باشه. دوباره استخاره میگیریم. قرآن را که باز کردند، دوباره سوره آلعمران آمد. همان صفحه. لبخند شیرینی نشست روی لبهای امیر. اکرم دیگر نتوانست چیزی بگوید. اصلا چارهای جز رضایت نداشت. حالا امیر فقط منتظر بود با او تماس بگیرند و روز رفتنش را به او بگویند.
تلفن همراهش که زنگ خورد، چند کلمه صحبت کرد. یکدفعه رنگ و رویش تغییر کرد. انگار غم عالم نشست توی صورتش. خداحافظی کوتاهی کرد. گوشیاش را پرت کرد گوشه اتاق و بلند شد و چند دور طول و عرض اتاق را قدم زد. حالش به هم ریخته بود. هقهق میکرد و بلندبلند یاحسین میگفت.
قلبم کف دستم بود از نگرانی. گفتم: چی شده امیر؟ چرا اینجوری میکنی؟ با سختی، وسط بغض و هقهقش گفت: هیچی مامان، رفتنم کنسل شده. همه دارن میرن. نمیذارن من برم! آنقدر ناراحت بود که چون و چرایش را نپرسیدم. دم مغرب بود. سریع لباس پوشید و رفت بیرون. چند ساعت بعد برگشت، حالش کمی بهتر شده بود ولی از چشمهای پف کرده و سرخش معلوم بود حسابی گریه کرده.
گفتم:کجا بودی امیرجان؟ گفت: مسجد. رفتم کلی با آقا حرف زدم. گفتم: آقا! چی شده که عمه شما دست رد به سینه من زده؟ من چي کار کردم آخه؟! بگید چه اشتباهی از من سرزده؟ اگر نگید چه اشتباهی کردهام، شکایت عمهتان را به شما میکنم؟ گفتم: صبور باش مامان! خدا بزرگه. بدون این که چیزی بگوید، دراز کشید و دستمالش را کشید روی صورتش. رد اشکهای زلالش را میدیدم که از گوشه چشمش، پایین میچکید و توی محاسن سیاهش راه گم میکرد. طاقتم نگرفت. تنهایش گذاشتم. گفتم شاید اینطور برایش بهتر باشد و کمی آرام بگیرد.
دو سه روز گذشت. امیر کمی آرام شده بود ولی بدجور توی خودش فرو رفته بود. ساکت بود و فقط فکر میکرد. تلفن همراهش زنگ خورد. تقریبا هفت، هفت و نیم شب بود. چند کلمهای حرف زد. برعکس دفعه قبل، گرههای پیشانیاش باز شد و لبهایش به خنده نشست. تلفن را که قطع کرد، با آن قدِ بلند تقریبا دو متریاش مثل بچهها بالا و پایین میپرید و بلندبلند میخندید. گفت: کارم درست شد مامان! گفتن وسایلت رو جمع کن و بیا قرارگاه. آنقدر خوشحال بود که تا آن روز ندیده بودم. فرماندهاش راست میگفت. امیر عاشق شده بود و نمیشد نگهاش داشت. مدام میگفت: دیدی مامان! کارم درست شد. آقا سفارش منو به عمهشون کردن. خانم رضایت دادن راهی بشم.
از خوشحالی امیر، خوشحال بودم ولی انگار قوت از دست و پایم رفته بود. به هم ریخته بودم. حتی دست و دلم نمیرفت بلند شوم چمدانش را ببندم. نشسته بودم فقط نگاهش میکردم تا شاید سیر شوم از دیدنش. امیر متلاطم بود. میرفت و میآمد و هر تکه از وسایلش را از گوشهای برمیداشت و توی چمدانش جا میداد و من فقط نگاهش میکردم. آرام و عمیق. گفت: مامان، اون پرچم بزرگ یازینب رو که خریدی واسه مراسم روضه ماه صفر بیار با خودم ببرم. میخوام بزنم جایی که قشنگ توی دید دشمن باشه. بذار داعشیها با دیدن اسم خانم، دلشون بلرزه. پرچم را آوردم. گذاشت توی وسایلش. غافل از این که جنازه امیرم را پیچیده توی همین پرچم برایم میآورند.
پیراهن مشکی عزای امام حسین هنوز تنش بود. کت و شلوارش را پوشید و تلفنی با خواهر و برادرهایش خداحافظی کرد.
هنوز نشسته بودم. مثل همیشه خم شد روی پاهایم و بوسیدشان. کار هر روزهاش بود. این یک کارش از قلم نمیافتاد. موقع خداحافظی گفتم: پسرم! سه تا چیز ازت میخوام. امیرجان! اگه به سلامت برگشتی، قدمت روی چشم مادر. میدونی که همه مقدمات ازدواج تو فراهم شده. واسهات آستین بالا میزنم و دستت رو بند میکنم. لبخند کم رنگی آمد روی لبهایش. زیر لب گفت: انشاءالله، انشاءالله! گفتم: ولی اگر برنگشتی و شهید شدی، فدای سر علی اکبرت میکنم پسرم ولی اسیر نشو چون نمیبخشمت. گفت: مامان، اگر اسیر بشم و در حال اسارت به شهادت برسم، میدونی چه عزتی پیدا میکنم؟ اگه اسیر شدم، سرِتو بالا بگیر و بگو در راه خدا، میثم تمار دادم! عمار دادم! گفتم: نه! تحمل ندارم امیر. به اسارت تو راضی نمیشم. اخمهایش رفت توی هم. چشمهایش جور خاصی نگاهم میکردند. دلم طاقت نیاورد. گفتم: باشه مامان. به این هم راضیام. برو به خدا میسپارمت.
تا دم در بدرقهاش کردم. همانموقع نذر کردم اگر سالم برگردد، برایش گوسفند قربانی کنم. دختر و دامادم هم آمدند.
با اکرم از زیر قرآن ردش کردیم و رفت.
دامادم بعدا میگفت: امیر توی خانه چرخی زد و همه جا را سیر نگاه کرد. گفتم: امیر! این چه کاریه؟ گفت: دیدار آخرمه. میخوام همه جا رو سیر ببینم.
دم رفتن، سفارش مرا به همسایهمان کرده بود. گفته بود: مامان من تنهاست. اگر دیدید مشت به دیوار میکوبه، سریع خودتون رو بهاش برسونین. همسایهمان گفته بود: امیرجان، برو. انشاءالله که سلامت برمیگردی. جواب داده بود: بادمجان بم آفت نداره ولی فکر نمیکنم دیگه برگردم.
تقریبا ۲۶ روز از رفتن امیر میگذشت. از صبح ساعت ۱۱ و نيم حال عجیبی پیدا کرده بودم. یک حال ناشناخته که آرام و قرارم را برده بود. چیزی مثل یک دلشوره عجیب و غریب. بلند شدم افتادم به جان خانه. حسابی همه جا را گردگیری کردم و تمیز کردم. دست و دلم میلرزید. پلهها را بیدلیل میرفتم پایین و میآمدم بالا تا بعد از ظهر. آن شب، شب یلدا بود. اکرم زنگ زد که: مامان پاشو بیا خونه ما. منم تنهام. با این که حالم خوب نبود قرارم نگرفت خانه بمانم. هر سال که امیر بود، همه بچهها جمع میشدند خانه ما ولی امسال امیر نبود و هیچکدام از بچهها نیامدند.
رفتم پیش دخترم. نماز مغرب و عشایم را خواندم. کمی دعا خواندم. حالم بهتر نشده بود. گفتم: اکرم جان، امشب با من کاری نداشته باش. میل به خوردن هیچی ندارم. همان سرِ شب گرفتم خوابیدم.
صبح، خواهرم آمد خانه اکرم. سابقه نداشت خواهرم سرزده بیاید خانه من، خانة اکرم كه جای خود داشت. گفتم: خیر باشه خواهر! چطور شده بیخبر آمدی؟ گفت: هیچی. دلم تنگ شده بود، اومدم ببینمتون. من هم راحت باور کردم. ساعت ۱۱ صبح زنگ زدند. در را باز کردم. چند نفر با لباس نظامی آمدند داخل. تنم شروع کرد به لرزیدن. فکرم به امیر نرفت. انگار فراموشش کرده بودم. مدام میگفتم: چی شده اکرم؟ اینا با شما چي کار دارن؟!
بین پنج شش نفری که وارد خانه شدند، فرمانده امیر را شناختم. نبودن امیر توی دلم قوت گرفت. یادم آمد پسرم رفته سوریه. بیمقدمه پرسیدم: حاجآقا! امیر شهید شده؟! با طمانینه جواب داد: نه، حاجخانوم! اسم امیر که آمد، ناخوداگاه صدای دخترم به ناله و ضجه بلند شد. محکمتر از دفعه قبل گفتم: من آمادگی همه چی رو دارم. بگید چی شده؟! سرش را پایین انداخت گفت: امیر زخمی شده. گفتم: واسه زخمی شدن، پنج شش نفری نمیان! فرمانده امیر انگار خلع سلاح شد. با صدای لرزانش گفت: حاجخانوم، امیر به آرزوی دلش رسید. همان لحظه یاد حرف حاجی افتادم. سفارش کرده بود هر اتفاقی افتاد، صدایتان را نامحرم نشنود. نمیدانم چرا بهطور عجیبی آرام بودم. امیر جلوی نگاهم نقش بست. انگار در یک آن، از لحظه تولد تا شهادتش مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه رفت. امیر، همین دو شب پیش با من حرف زده بود و گفته بود برمیگردد. پسرم جایی رفته بود که دوست داشت. فکر کردم عجز و لابه من فقط دشمنشادمان ميکند. تحمل کردم و دندان، سر جگرِ آتش گرفتهام گذاشتم.
وقتی رفتیم معراج و تابوت را دیدم، مبهوت بودم. نشستم بالای سرش. شروع کردم به خواندن آیتالکرسی. روی تابوت را کنار زدند. امیر را دیدم. صداها به گریه و ناله بلند شد ولی من فقط نگاهش کردم. پسر بلندبالایم آرام خوابیده بود، بدون این که حتی خراشی به صورت مثل ماهش افتاده باشد. خم شدم، پیشانیاش را بوسیدم. دلم آرام نگرفت. گونهاش را بوسیدم، عمیق و طولانی. باز هم آرام نشدم. انگار آتش دلم شعلهورتر شده بود. اینبار صورتم را چسباندم به صورت سردش. نگاه کردم به چشمهای مهربانش که دیگر نگاهم نمیکرد و به لبهایش که دیگر نمیخندید. آنموقع دیگر باور کردم، باور کردم که دیگر پسرم را نمیبینم. گفتم: پسرم، سلام مرا به امام حسین و حضرت زینب برسان.
دوستانش اشک میریختند و برایم تعریف میکردند: رفته بودیم حرم حضرت زینب. خلوت بود. یک دل سیر زیارت کردیم. نماز خواندیم و از حرم آمدیم بیرون، اما امیر دل نمیکَند. رو به ضریح ایستاده بود. شانههایش میلرزید و بلندبلند گریه میکرد. وقتی آمد، غرغرمان بلند شد: چي کار میکنی امیر؟ ما رو اینجا کاشتی! برادر من! زیر پایمان علف سبز شد. بیتوجه به تکهپرانیهای ما گفت: بچهها! اگر یه چیز بگم آمین میگید؟ من گفتم: معلومه که آره. فکر کردیم میخواهد بگوید خدایا شهادت نصیبم کن ولی حدسمان غلط بود. گفت: بچهها، من از خانم خواستم ذرهای از صبرشون رو به مادرم بدن. همه ما آمین گفتیم.
یکی دیگرشان گفت: درگیری لحظه به لحظه شدیدتر میشد. دشمن منطقه را زیر آتش گرفته بود. یکی از بچهها تیر خورده بود و افتاده بود بین ما و دشمن. زنده بود ولی سخت میشد او را از آن معرکه عقب بکشیم. امیر آرام و قرار نداشت. میخواست هرطور شده او را بیاورد عقب. گوشش به حرفهای ما بدهکار نبود. میگفت: محمد دو تا بچه داره. باید بیارمش عقب.
با رجز یاحیدر، یاحیدر رفت توی دل آتش و هم رزممان را با خودش آورد عقب، اما تیر قناسه یکی از گوشهایش را زخمی کرد. خون شره میکرد روی گردنش. امیر بیتوجه به خونریزی، چفیهاش را محکم روی گوشش بست و دوباره برگشت به صحنه درگیری. در هر فرصتی هم که دست میداد، میآمد پیش محمد. کمی دلداریاش میداد و دوباره برمیگشت. آخر هم یک نارنجک انداختند پشت سرش. نارنجک که منفجر شد، ترکشهایش نشست به جان امیر و او را به آرزویش رساند.
امیر تا بود، یک پایش حرم امامزاده ابوالحسن بود و یک پایش حرم حضرت عبدالعظیم. دعای کمیلهای حرم حضرت عبدالعظیم را از قلم نمیانداخت. مرا میگذاشت خانه یکی از بچهها که تنها نمانم. خودش میرفت و دم اذان صبح برمیگشت. نمازش را میخواند و میخوابید.
شب قبل از تشییع، آخر وقت یک آقای معمم آمد خانه ما. نمیشناختمش ولی انگار او امیر را خوب میشناخت. گفت: حاج خانم، اگه اجازه بدید میخوایم امیر رو توی محوطه امامزاده ابوالحسن دفن کنیم. مقدمات آن را هم آماده کردیم. توی آن شرایط، این بهترین خبری بود که بهام دادند. از ته دلم خدا رو شکر میکردم. توفیق بزرگی برای امیر بود. گفتم: چی بهتر از این؟!
صبح اول وقت، چند نفر از دوستان امیر آمدند دیدنم. گفتند: شما رضایت دادید امیر توی محوطه امامزاده ابوالحسن دفن بشه؟ گفتم: بله، چطور مگه؟ گفتند: تقریبا هشت ماه پیش با امیر رفته بودیم بهشت زهرا. رفتیم قطعه ۲۶، سر مزار شهدای گمنام. امیر دستش را گذاشت روی سنگ قبر یکی از شهدای گمنام و گفت: بچهها، اگه شهید شدم، منو پیش این شهید گمنام دفن کنین. فیلم و عکس آن روز را هم داریم.
با دیدن فیلم قانع شدم. خودشان پیگیری کردند و امیر ما بین شهدای گمنام دفن شد. وقتی امیر را توی قبر میگذاشتند، از سرِ دعای امیر صبور شده بودم. اشکم نمیآمد. انگار نه انگار پاره تنم را به خاک میسپارند. فقط نگاه میکردم و میگفتم: خدایا! منو شرمنده روی امام حسین نکن.
وصیت دیگر امیر این بود که خواسته بود قبرش را حسینیه کنیم. قبر که آماده شد، دیوارههایش را با کتیبههای مشکی عزای امام حسین پوشاندیم. بعد هم خطبه حسینیه را خواندند. امیر، عاشق امام حسین بود و این عشق را با خودش تا توی قبر برد.
امیر، هر سال پیادهروی اربعین را میرفت. پارسال یک نامه داده بودند تا در ایام اربعین به عنوان خادم حرم حضرت عباس خدمت کند، اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که گفت نمیروم. انگار پارسال از همه چیز و همه کس دل کند. گفت: امسال دیگه نمیرم کربلا. میخوام برم سوریه که رفت و دیگر برنگشت. فدایی حضرت زینب شد.
حاجی که به رحمت خدا رفت، از همان شب، امیر تلفن همراهش را روی ساعت ۱۰ و ۱۰ دقیقه که زمان فوت پدرش بود تنظیم کرده بود. همه خبر داشتیم چرا موبایل امیر آن ساعت زنگ میخورد. ناخودآگاه همه، هرجا که بودیم برای حاجی فاتحه میخواندیم. حالا موبایل امیر را روی ساعت سه و نیم بعد از ظهر که زمان شهادت امیر است تنظیم کردهایم. روزی دوبار صدای موبایل امیر توی فضای سوتوکور خانه میپیچد تا حاجی و امیر را یاد کنیم.
من مادر امیر بودم، اما امیر همدم همراه و استاد من بود. توی هر کاری که فکرش را بکنید، من از امیر کمک میگرفتم. تصمیم گرفته بود ماشین بخرد. میگفت: مامان، دیگه نمیذارم تو خونه تنها بمونی. هر شب میبرمت بیرون، میبرمت مهمونی، میبرمت هر جایی که دوست داشته باشی. شب که میشد، هیچجا نمیرفت. به هیچ دوستی قول نمیداد و با هیچ کس قرار نمیگذاشت. میگفت مادرم تنهاست. مریض میشدم، تا صبح بالای سرم مینشست. حتی یکبار سفر مشهدش را بهخاطر بیماری من لغو کرد. هرچه گفتم: برو. من میرم خونه حمید، میرم خونه اکرم، قبول نکرد. میگفت: کجا برم مامان؟ شما خونه خودمون راحتتری. اگه لازم باشه، خودم شب تا صبح بالای سرت میشینم. خوبیهای امیر نگفتنی است. تنها دعایم برایش این بود که خدا از امیر راضی باشد. آخر هم دعایم مستجاب شد. خدا از پسرم راضی شد.
توی یک سالی که از شهادت امیر میگذرد، روزهای سختی به من گذشته است. راضیام و شاکر برای شهادتش ولی دلتنگی برای امیر بیقرارم میکند. خاطراتش را که مرور میکنم، تحملِ نبودنش سختتر میشود. یاد حرفش میافتم که میگفت: مامان پنج تا پسر داری، بالاخره باید یکیشون رو خمس بدی یا نه؟! دلم که هوایش را میکند فقط میگویم «فدای سر زینب».
بعد از شهادت امیر با اکرم رفتیم سوریه زیارت حضرت زینب. وارد حرم که شدم، حال عجیبی پیدا کرده بودم. انگار امیر ایستاده بود و نگاهمان میکرد.
حرم خانم باصفا بود، مثل قبل از زمان جنگ سوریه. دست روی سینه گذاشتم و سلام دادم. بعد هم گفتم: امیرجان، اگر هزار بار دیگهام شهید میشدی و تکهتکه میشدی برای دفاع از حرم بیبی، به خدا قسم ارزش داشت.