فرزندش را میهمان خانه شان می دانست.این حس همیشه با او بود ؛ از بدو تولدش.گاهی دراثنای خلوتهایش به خود نهیب می زد ؛که چرا او را بیشتر از دیگر فرزندانش دوست دارد،اما جواب همیشه همانی بود که بر قلبش حکمرانی می کرد.او برایش عزیزتر بود ؛چون خدا برای فرزندش بیشتر از هر چیزی عزیز […]
فرزندش را میهمان خانه شان می دانست.این حس همیشه با او بود ؛ از بدو تولدش.گاهی دراثنای خلوتهایش به خود نهیب می زد ؛که چرا او را بیشتر از دیگر فرزندانش دوست دارد،اما جواب همیشه همانی بود که بر قلبش حکمرانی می کرد.او برایش عزیزتر بود ؛چون خدا برای فرزندش بیشتر از هر چیزی عزیز بود.خدا همه زندگی پسرش بود.همه زندگی ۱۷ ساله اش…
میهمان لاجرم یک روز بار وبندیل می بندد و ترک می کند صحنه میزبان مهمانیش را و آنچه که می ماند مرور خاطرات روزهای باهم بودن است؛ که می شود سهم مشترک میزبانها ومیهمانها.مادر شهید امیر حسین سیفی ، ۳۰ سال است که هر روز ؛ خاطرات میهمان خانه شان را با خود مرور می کند.خاطرات بودن با فرزندی که حس نداشتنش سالهاست که همنشین و همراه مادر است.سالهایی که او افتخار کرده به روزهای میزبانیش و صبر کرده است بر فراق روزهای بدون مهمانش …
خیلی کم سن وسال بود که پا به خانه همسرش گذاشت.آنقدرکوچک ؛که صبر کردند تا به سن قانونی برسد و عقدشان را محضری کنند.ما حصل زندگی مشترکش؛ سه پسر و دو دختراست که امیر حسین از میانشان زودتر خود را به خدا رسانیده است…
امیر حسین سال ۴۵ به دنیا اومد.ولی از اونجایی که من کم سن و سال بودم و نمی شد که براش شناسنامه بگیریم ؛مجبور شدیم دوسال بعد یعنی سال ۴۷ براش شناسنامه بگیرم و به خاطر همین هم تو شناسنامه اش سال ۴۷ هستش.ما خمین بودیم و امیر حسین هم خمین به دنیا اومد.حاج آقا بنا بود و کارش تو تهران.به خاطر همین هم همه باهم اومدیم و تهران ساکن شدیم.البته امیر تو خمین رفت مدرسه.سال اول رو که تموم کرد ،معلمش یه روز کسی رو فرستاد پی من ؛به من گفت که این بچه سنش بیشتر از شناسنامه شه.حیفه که عقب بمونه.آخه درسش خیلی خوب بود،برید شناسنامه اش رو درست کنید تا بتونه جبران کنه.من هم هر وقت که رفتین و شناسنامه اش رو درست کردید ؛کارنامه اش رو بهتون می دم. اومدیم تهران و خیلی دنبالش بودیم ولی عوضش نکردن.تو تهران هم که رفت مدرسه معلمش دوباره کسی رو فرستاد دنبال من که این درسش خیلی خوبه بهتره کلاس پنجم وششم و با هم جهشی بخونه.که این کار رو کردو قبول شد.همیشه شاگرد اول بود تا کلاس دوازدهم که اون موقع دیگه رفت جبهه.
امیر حسین با دیگر فرزندانش فرق داشت.رفتارش ،حرکاتش همه شان جور دیگری بودند.خدا از همان ابتدا او را برای خودش خلق کرده بود.برای یاری دینش.آنقدر او را دوست داشت که حتی زمانی هم که در خانه بود دلش برایش تنگ می شد.کارهایش را با سرعت انجام می داد تا بتواند با او هم صحبت شود و در کنارش باشد…
من همیشه بین اون و بچه هام فرق می ذاشتم.دست خودم نبود.امیر حسین رو بیشتر از همشون دوست داشتم.یه جوری بود برام.مثله مهمون بود برام.همه چیزش برام فرق می کرد.خودشم بهم می گفت مامان بین من و بچه های دیگه ات فرق نزاری ها .می گفتم نه نمی ذارم و لی راستش تو دلم می ذاشتم.بچه که بود ؛ می خواستم برم حیاط لباس بشورم یا ظرف بشورم ،دلم نمی یومد تنهاش بزارم .می گفتم امیر خونه است ،اگه من بیام بیرون و کارهامو بکنم تنها می مونه.برم بشینم پیشش.
خدا مهمترین بخش زندگی امیر حسین بود ؛آنقدر خدا در زندگی اش پر رنگ بود که کارش ،تحصیلش ،حتی نفس کشیدنش هم در مسیر رضایت خدا انجام می گرفت.همین تقوا و اخلاصش بود که او را در نظر مادر بزرگ جلوه می داد.آنقدر بزرگ که نبودنش را هیچ گاه باور نکرد…
امیر همیشه روزه بود.خیلی از اوقات روزش هم به نماز خوندن وعبادتش می گذشت.اصلا وقتی هم که روزه می گرفت ؛به من نمی گفت.صبحونه رو اماده می کردم,می دیدم صبحونه نمی خوره و می ره مدرسه .می گفتم مامان صبحونه چرا نمی خوری ،می گفت مامان وقت ندارم دیرم شده.ظهر می یومد نهارش رو آماده می کردم ،می گفتم چرا نهار نمی خوری می گفت مامان وقتشو ندارم.می رفت دنبال کارهاش.عصر که می شد می یومد به عنوان افطاری یه لقمه غذا می خورد.خدا وکیلی اصلا به ما نمی گفت که روزه ام.از مدرسه که می یومد ؛بعدش می رفت مسجد.از اونجا هم که بر می گشت شروع می کرد به کتاب خوندن و به درس و مشقش می رسید.همه کارش همین بود.تا اینکه سال ۶۱ شبها تا صبح مشغول نوشتن یه کتاب شد.که اسمش “امامت و ضرورت رهبری ” هستش.که امسال اومدن و نوشته هاشو از من گرفتن که ببرن چاپش کنن.اگه هر کسی این کتاب رو بخونه با خودش می گه این بچه با این سنش که اون موقع ۱۶ سالش بود چه جوری این مطالب و نوشته.خیلی عمیق و پر مفهوم هستش.
تابستان سال ۶۲ که از راه رسید ؛بعد از تعطیلی مدارس، دوره های آموزشی را که گذراند ؛به عنوان نیروی امدادگر عازم منطقه شد.امدادگری که فقط ۴ ماه میهمان زمینهای مرد پرور منطقه جنوب بود.پاییز که از راه رسید ؛آبانش نوید وصل او با خدا بود…
امیر،۱۴آبان سال ۶۲ تو پنجوین عراق ،در حالی که امدادگری می کرده ؛خمپاره می خوره و شهید میشه.من همون لحظه که شهید شد یه خواب عجیبی دیدم و وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم که امیر شهید شده.اصلا از همون روزی که رفت؛احساس می کردم که دیگه بر نمی گرده.اون موقع که رفته بودیم بدرقه اش تو پادگان،می خواستم بگم که مادر برو خدا نگهدارت باشه ،یه دفعه نا خود اگاه گفتم :مادر خدا بیامرزدت.همون لحظه به زبونم اومد و با خودم فکر کردم که چرا اینو گفتم.از همون روز هم که رفت اونقدر وابسته اش بودم و دوستش داشتم که همش گریه می کردم.۱۴ ابان بعد از ظهر بود که خوابیدم ؛دیدم امام خمینی اومدن خونه همسایمون،من هم اونجام.همش التماس می کردم که تورو خدا این بچه من کی می اید؟امام با یه حالتی که خیلی انگار ناراحت بودو خجالت می کشید جوری که نمی تونست جواب منو بده،سرش رو انداخته بود پایین و سرش رو تکون می داد.وقتی پدرش از سر کار اومد خوابمو بهش تعریف کردم وشروع کردم به گریه کردن.گفت غصه نخور ان شاالله که بر می گرده.ولی همون لحظه ای که خواب دیده بودم.لحظه شهادتش بود.موقعی هم که از سپاه اومدن که خبر شهدتش رو دادن و تابوت رو برامون آوردن؛دقیقا اون صحنه ها رو یک سال پیش توی خواب دیده بودم.پسر همسایمون شهید شده بود.دیدم که تابوت رو آوردن و گذاشتن جلوی خونه ما.من رفتم وروش افتادم و شروع کردم به گریه کردن .وقتی شهید شد وتابوت رو آوردن جلوی خونه دقیقا همون صحنه هایی که تو خواب دیده بودم دوباره اتفاق افتاد.درواقع یک سال قبل شهادت امیر نحوه خبر آوردن و اومدن تابوتش رو دیده بودم.
می گوید: شهید زنده است ومن هنوز هم با امیر زنده ای زندگی می کنم که همه وجودم را پرکرده است.آنقدر به این گفته اش ایمان دارد ؛که روزی امیرحسین را در حین نماز خواندن دیده و دلتنگترش شده است.امیر می آید و می رود ؛اصلا صفای خانه اش به همین آمدن و رفتنهای امیر است…
من همش با امیر زندگی می کنم.با خاطراتش اینکه چی کار می کرده،چی می خورده ؛کجا می رفته.یه بار پسر کوچیکم که تو گل فروشی کار می کرد،قبل از اذان صبح پا شد که بره سر کار.اومد منو بیدار کرد که مامان کنتور پریده و برق رفته ،من می ترسم برم تو تاریکی کنتور رو بزنم می ری بزنیش.تو اون تاریکی پا شدم و رفتم پایین کنتر رو زدم.اومدم دوباره دراز کشیدم که بخوابم.در همون حالی که دراز کشیدم ،توی تاریکی دیدم کسی داره نماز می خونه و دستاش رو برای قنوت جلوی صورتش هستش.علی پسر کوچیکم تو آشپزخونه در حاله صبحونه خوردن بود.اول فکر کردم علی هستش که نماز می خونه.اون یکی پسرم ،اکبر هم تو آشپز خونه است.گفتم اکبر سحر خیز شدی.علی از تو اشپز خونه گفت مامان منم.اکبر نیست.گفتم پس این کیه داره نماز می خونه.من از کنارش رد شده بودم ندیدمش،علی از کنارش رد شده بود ندیده بودش.ولی وقتی داز کشیدم دیدمش.دستش جلوی صورتش بود ومن از پشت می دیدمش.یک آن متوجه شدم که امیره.همون موقع هم که متوجه شدم یک هو محو شد و دیگه ندیدمش.البته دوست ندارم بگن مادرای شهدا بچه هاشونو بزرگ می کنن.نه خدا شاهده.ولی خوب اینجور چیزها برای ما اتفاق می افته دیگه.
مادر آنقدر بی تابی می کند و در فراق فرزندش گریه سر می دهد که امیر روزی به خواب مادرش می آید و باب گلایه را می گشاید.امیر امتحان مادر بود؛امتحان سختی که او سر افرازانه آن را پشت سر گذاشته و هم اینک به امید یاری و شفاعت فرزندش در آن هنگامه سختی که چشمها گریان می شود ودلها پریشان،روزگار می گذراند…
همش گریه می کردم.خیلی.خوب خیلی دوستش داشتم.ودلتنگش می شدم.همش هم می گفتم امیر چرا رفتی و من و بیچاره کردی؟یه روز به خوابم اومد وبهم گفت که مامان آخه چرا اینقدر گریه می کنی؟!مگه من چی کار کردم؟!اگه این کارا رو بکنی از دستت ناراحت می شم و دیگه نمی یام پیشت.تا یه مدت هم قهر کرده بود و به خوابم نمی یومد.من یکی ازپسر هام هم تو سن ۱۳ سالگی از دست دادم.هر وقت برای اون گریه می کردم؛خود امیر می یومد وبهم می گفت مامان گریه نکن.این امتحانه توئه خوب خدا آدما رو امتحان می کنه دیگه.الان با خودم فکر می کنم که خدا اون موقع داشت منو امتحان می کرد که ببینه طاقت این یکی رو دارم یا نه؟!روز وشبم به امید شفاعتش می گذره.فقط امیدوارم اون موقع منو فراموش نکنه و دست من رو هم بگیره…