دلش پاک و زلال است چون آب چشمه ای جوشان؛صاف و شفاف است چون تصویر روشن یک آینه .آینه ای صادق که رخ می نمایاند هر آنچه را که در خویش انعکاس می یابد.آهنگین سخن می گوید و لطافت کلامش رگه های مهربانی و خلوص درونی اش را شکوفاتر می سازد.فرزندی که پیمانه کمالش لبالب […]
دلش پاک و زلال است چون آب چشمه ای جوشان؛صاف و شفاف است چون تصویر روشن یک آینه .آینه ای صادق که رخ می نمایاند هر آنچه را که در خویش انعکاس می یابد.آهنگین سخن می گوید و لطافت کلامش رگه های مهربانی و خلوص درونی اش را شکوفاتر می سازد.فرزندی که پیمانه کمالش لبالب شده ،فقط دو بال برای پرواز می خواست،که رخصت پر گشودنش را در شیدایی های شب قدر ،از دست فرشتگان معبود ربوده است. دم مسیحایی دعایی که در شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان، درهای آسمان را برویش گشوده ،سرآغاز نجاتی است از یک اسارت.اسارتی به وسعت همه سالهای عمرش…
دست تجاوز که به حریم قهرمانان کربلا، نزدیک تر شده است؛ ظلم که بیداد کرده است،ستمگری که به اوج خود رسیده است ؛ شهید مهدی عزیزی را تاب و توان ماندن نبوده است. ذره ذره وجود خویش را از وابستگی ها رهانیده و زنجیر اسارت نفس را از روی دست و پای و دل خویش گسسته و راهی سرزمین روشنگری های زینب س شده است. راوی دل بریدن های او مادر است که ؛ حکایت بی اعتنا یی هایش به همه دنیای پر ز زر و زیور و تزویر نشان از درخشش ستاره ای است در آسمان بی کران فضیلت و کمال .اویی که قبل از رهایی خویش رو به مادر کرده و خبر رفتن و پیوستنش را به چشمان همیشه مهربان مادر وعده داده و او نیز در جواب بی تابی هایش ،به آرامی گفته است “اگر شهید شدی می گویم؛ شهادت مبارکت باشد پسرم “…
به گزارش یاشهید ،دلش پاک و زلال است چون آب چشمه ای جوشان؛صاف و شفاف است چون تصویر روشن یک آینه .آینه ای صادق که رخ می نمایاند هر آنچه را که در خویش انعکاس می یابد.آهنگین سخن می گوید و لطافت کلامش رگه های مهربانی و خلوص درونی اش را شکوفاتر می سازد.فرزندی که پیمانه کمالش لبالب شده ،فقط دو بال برای پرواز می خواست،که رخصت پر گشودنش را در شیدایی های شب قدر ،از دست فرشتگان معبود ربوده است. دم مسیحایی دعایی که در شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان، درهای آسمان را برویش گشوده ،سرآغاز نجاتی است از یک اسارت.اسارتی به وسعت همه سالهای عمرش…
دست تجاوز که به حریم قهرمانان کربلا، نزدیک تر شده است؛ ظلم که بیداد کرده است،ستمگری که به اوج خود رسیده است ؛ شهید مهدی عزیزی را تاب و توان ماندن نبوده است. ذره ذره وجود خویش را از وابستگی ها رهانیده و زنجیر اسارت نفس را از روی دست و پای و دل خویش گسسته و راهی سرزمین روشنگری های زینب س شده است. راوی دل بریدن های او مادر است که ؛ حکایت بی اعتنا یی هایش به همه دنیای پر ز زر و زیور و تزویر نشان از درخشش ستاره ای است در آسمان بی کران فضیلت و کمال .اویی که قبل از رهایی خویش رو به مادر کرده و خبر رفتن و پیوستنش را به چشمان همیشه مهربان مادر وعده داده و او نیز در جواب بی تابی هایش ،به آرامی گفته است “اگر شهید شدی می گویم؛ شهادت مبارکت باشد پسرم “…
او که از دومین حاصل زندگی اش سخن به میان می آورد؛چشمانش را آرام بر هم می گذارد و از نسبت فامیلی نزدیکی که با همسرش دارد می گوید و از پیمان یک زندگی مشترک که در سال ۵۷ در همان روزهای تاریخی انقلاب بسته می شود و فرزندانی که چشم و چراغ خانه شان هستند و مهدی که با آمدنش دریایی از خیر و برکت نیز به همراهش روانه زندگی شان شده است…
مهدی بچه دوم ما بود که دوم مهر سال ۶۱ به دنیا اومد.قبل از مهدی هم ما صاحب یک دختر شدیم و بعدش هم که خدا بهمون یه پسر دیگه داد.مهدی با اومدنش یه تحولی تو زندگی ما ایجاد کرد.اصلا وجودش برکت داشت.الان که دارم فکر می کنم می بینم که مهدی کلا همه چیزش با بقیه فرق می کرد.ما قبل تولد مهدی مستاجر بودیم؛وقتی مهدی به دنیا اومد همه چی فرق کرد هم برای ما و هم برای اطرافیان.همه هم این رو از پا قدم مهدی می دونستن.یه جورایی خاص بود.۸ ماهش بود که راه افتاد.همون موقع هم زبون باز کرد.اولین کلمه ای هم که به زبون آورد به جای مامان و بابا گفت شهیدم من..شهیدم من.مادر بزرگش می گفت این می گه سعیدم من.ولی دیدیم اونقدر پای تلوزیون نشسته و سرودهای اون موقع که زمان جنگ بود رو گوش داده می گه شهیدم من.اون موقع خونمون بالکن داشت.ماشینهاشو می برد اونجا و باهاشون بازی می کرد.یه روز همسایمون اومد خونمون گفت این بچه خسته نمی شه.الان ۲ ساعته فقط یک ریز داره تکرار می کنه شهیدم من.شهیدم من.گفتم این زمزمه اش همیشه همینه.کلاس چهارم هم که بود روزه کامل می گرفت نمازشم می خوند.یه بار معلمشون بهم گفت خانم عزیزی مهدی یه چیز خاصی هستش.من از الان موفقیت رو تو چهره این بچه می بینم.نه گریه می کرد.نه دعوا و اذیت می کرد.یه بچه آروم و سر به راه بود.خیلیم شاد وخنده رو بود.هیچ وقت نق نمی زد.هیچ وقت از ما چیزی نمی خواست.یه بار بردم پیش دکتر و بهش گفتم بچه من همش می خنده به نظرتون چیزیش نیست؟مشکلی نداره؟گفت نه خانم این چه حرفیه.
هر جا نیاز به کمکی بود؛ هر کجا مشکلی رخ می نمایاند ؛همه چشمها به سوی او می چرخید.راز دستگیری های او در ایمان و توکل و یقینش بود و در بریدنش از همه دنیا.همه دنیایی که در نظرش کوچک می نمود ودر دلش به بازی های کودکانه اش می خندید.هیچ نمی خواست ؛مگر لبخند خدا و رضایتش و مهربانی دستانی که آخرالامر او را از مهلکه وسوسه برانگیز دنیایی پر فریب نجات داد…
همون موقعها که رفت بسیج و اسم نوشت.خیلی دوست داشتم که کلاس زبان پایگاه رو هم بره.ولی می گفت مامان من می خوام فقط کلاس قران برم.همه دوره هاشم گذروند.از کلاس سوم ابتدایی هم همیشه با مادربزرگش می رفت مسجد.اونجا هم مکبر شده بود.یادمه همون روزهای اولی که می رفت مدرسه،خیلی به درس و مشقش علاقه نشون می داد.هر وقت از مدرسه می رسید؛با همون چکمه هایی که پاش بود.همونجوری دراز می کشید رو زمین و دفترش رو باز می کرد که مشقهاش رو بنویسه.می گفتم مهدی جان بیا حالا سر سفره نهار بخور بد مشق هات رو می نویسی.می گفت نه.به زور چکمه و لباسهاش رو از تنش در می اوردم تا بیاد سر سفره و مشق نوشتن رو رها کنه.خیلیم خوش شانس بود.تا وقتی هم که شهید بشه همین جوری بود.دقیقا مثل ادمهایی بود که دست به خاک می زدن و طلا می شد.هر وقتم که ما مشکلی برامون پیش می یومد.منتظر مهدی می شدیم که بیاد برامون حلش کنه.هیچ وقت هم بهمون نمی گفت که چی کار می کنه و کجا می ره.هر وقت می پرسیدم که مهدی کجا بودی یا می گفت بیابون و یا می گفت کف تهرون.دوستاشم به شوخی بهش می رسیدن ازش می پرسیدن مهدی از کف تهرون چه خبر؟!..هرچی بگی داشت ولی هیچ کدومش رو نخواست.اصلا اهل این دنیا نبود.اونقدر که یقین داشت.بهش می گفتم مامان شما هم آینده می خوای ،زندگی می خوای.می گفت مامان ول کن این دنیا رو.این دنیا زودگذره.خدا می رسونه.
دنیا چون قفسی کوچک بود برایش.روح بزرگ و به کمال رسیده اش دیگر تاب و توان ماندن و اسیر اسارت تن شدن را نداشت. به همه آنچه که در نظر دیگران زیبا بود و رنگ و بوی دنیایی داشت ،بی اعتنا بود و گریزان.دوست داشت فقط او باشد و خدا ..و زمان و مکانی که واصل بینشان باشد و نوید وصلی عاشقانه دهد …
دوست داشتیم مهدی هم مثل پسر کوچیکمون ازدواج کنه.یه مدتی هم بود که یه دختر خانومی رو براش در نظر گرفته بودیم که فرزند شهید بودن و خیلی هم خانواده خوبی داشتن.خیلی پافشاری کردیم.ولی قبول نمی کرد.آخر سر بهش گفتم اخه چرا نه؟گفت اخه مامان اون بنده خدا چه گناهی کرده که هم فرزند شهید بشه و هم همسر شهید.خودش می دونست که شهید می شه.یه مقدار طلا هم تهیه کرده بودم برای ازدواجش.پارسال یکی اومد که خیلی احتباج داشت به این مقدار پول.گفت مامان اینها رو ردش کن که بره.ما هم دادیم به همون کسی که لازم داشت.من خیلی دوست داشتم که با پدرم برم مکه.وقتی که پدرم اینها داشتن می رفتن مکه.بهم گفت که مامان من حتما برات جور می کنم که بری مکه.گفتم مهدی من حتما برات یه کادوی عروسی یه فیش مکه می گیرم و جبران می کنم.گفت نه مامان.من فقط می خوام که برم کربلا.برام دعا کن که برم کربلا.که ۲ ماه قبل شهادتش رفت کربلا .از اونجا هم اومد و رفت مشهد.قم.وقتی از کربلا برگشت واقعا عوض شده بودهمکاراش می گفتن زیر قبه امام حسین که گریه می کرد،می گفتیم مهدی چی می خوای؟می گفت من دو تابال می خوام برای پریدن.نمی خوام تو پیری تو رخت خواب بمیرم.وقتی اومد گفت مامان تربت اوردم.خیلی ها اومده بودن شهر بی کفنها و داشتن کفن می خریدن.سوغات کربلا فقط تربته.اصلا ۱۰ روز مونده به محرم این تو خونه بند نمیشد.عاشق ائمه بود.یه بار دختر خواهرش رو برده بود جلوی دسته عزاداری .وقتی برگشت دیدم داره گریه می کنه از ته دل. می گفت مامان این بچه ۳ ساله آخه تحمل کتک داره.حسودیم می شد که اینجوری اشک می ریزه و عزاداری می کنه.همش می گفت وای از دل زینب.
مادر می دانست که این روزها روزهای آخر با هم بودن است.اصلا رفتارش ،گفتارش ،همه رنگ و بوی رفتن می داد.گاه دل مادر را به دست می آورد؛گاه دل پدر را.مادر علقه های مهر مادری را کم کم از دلش بر می کند و خود را برای پیوستن فرزندش به خدا آماده می ساخت …
بار آخر که می خواست بره سوریه.خیلی با دفعات دیگه فرق داشت.هم من می دونستم و هم خودش می دونست که این بار بار آخره.یه حالتی بود.اون موقع که می خواستم به زبون بیارم ،می گفتم الان می گن که چرا اینو می گی.ولی من کاملا احساس می کردم که این روزهای اخره.ماه رمضون بود.سه روز آخر شعبان رو روزه گرفته بود.جشن ازدواج برادرم بود.گفتم مهدی می یای؟گفت نه مامان.من روزه ام می خوامخونه باشم.مهدی که هیچ وقت تو خونه بند نمی شد.دو روز تموم تو خونه بود.همش دور من می چرخید.دلمه برگ مو،غذای مورد علاقه اش بود.همون روزا داشتم دلمه درست می کردم،گفتم مامان این برا الانت نیست.برا وقتیه که بری و برگردی .گفت نه مامان دستت درد نکنه نمی خوام.دوباره گفتم.باز گفت نمی خوام.سه بار رفت بیرون از اتاق و برگشت و هر سه بارم گفت مامام خدا صبرت بده.چون می دونست وقتی که من اینها رو درست می کنم ؛دیگه نیستش.البته این اولین بارش نبود که این حرفها رو می زد.یه بار با موتور تصادف کرده بود؛همش نگاه می کرد به پاهاش می گفت مامان اگه یه زمانی سر نداشتم از پاهام شناساییم کنید و همه نشونه های بدنش رو بهمون نشون داد.
دارد می رود،باید دل راضی کند وبرود.شوخی که نیست یک سمتش خدا است و سعادتمندی هایش وسمت دیگر مادر است و دل مهربان لطیف تر از گلبرگش.باید بگوید که حرف و عمل باید یکی باشد ،خدا حرف و عمل را با هم می خواهد.می گوید و راضی می کند همه دلهایی را که برایش می تپند و دوستش دارند…
دو روز مونده بود که بره.اومد آشپزخونه ودستهاش رو گذاشت رو کابینت و گفت مامان خدا وکیلی یه سوال ازت بپرسم خواهش می کنم راستش رو بگو.اگه اتفاقی برای من بیفته.شما چه می کنی؟اگه زمان امام حسین بود و من صدای یاری خواستن امام حسین رو می شنیدم و نمی خواستم که برم چی می گفتی؟!گفتم که مامان می گفتم که هزار تای تو فدای امام حسین.گفت مامان حرفت با عملت باید یکی باشه.مبادا زبونی چیزی بگی ولی دلت اینجور نباشه.الان هم حرم حضرت زینب در خطره.هیچ اجباری هم نیست که من برم ولی اگه من که امکانش برام هست که برم ونرم پس کی بره.مگه حضرت علی نگفته که هر جاصدای مظلومی رو شنیدید اون ور دنیا هم که باشه اگه امکانش رو داشتید به کمکش بشتابید.خوب الان هم برای من امکانش هست.گفتم مامان من بهت افتخار می کنم.گفت مامان خیالم راحت؟گفتم اره مامان راحت.اون موقع جوری برخورد کرد که هیچی تو دل من نموند.حتی اگه اون غذایی رو که درست کردم و می گفت ان شاالله برمی گردم ومیخورم.همون هم برام عقده می شد.ولی همون رو هم گفت که نه.
هیچ نداشت که نگران از دست دادنش باشد.نه مالی نه دارایی.فقط خودش بودو یک دل عاشق که ؛همان را هم به صاحب اصلی اش بازگرداند.لحظات وداع شاید سخت ترین لحظات زندگی یک مادر باشد.آن هم وداع با فرزندی که می داند عاشق خداست و خدا نیز عاشق او است و این لحظات پا یانی است که دارد عاشق و معشوق را بهم پیوند می زند . لحظه لحظه اش باید ثبت شود تا این بار او راوی خاطرات فرزند باشد و ناقل دلبری هایش با معبود …
هیچ وقت لباس نو نمی پوشید.همیشه هم مشکی تنش می کرد.می گفتم مهدی جان تو جوونی یه لباس روشن تر بپوش می گفت نه.می گفت مامان ما تا ابد عزاداره حضرت زهرا و فرزنداش هستیم.هیچ وقت هم از هیاتش نمی موند.از مسجد ارک گرفته تا شاه عبدا لعظیم.هرجا هیات بود می رفت.تو زندگی هم فقط یه موتور داشت که اون هم ۲ ماه مونده به شهادتش ازش دزدیدن.گفت مامان من اصلا ناراحت نشدم.فقط ناراحت بود که وسیله رفتنش به هیات ها رو از دست داده.هیچ وقت هم علاقه ای به عکس انداختن از خودش نشون نمی داد.اگه مناسبتی بود و فیلم و عکسی ازش به جا می موند ؛می گفت منو حتما حذف کنید.همون روز که عصری می خواست بره.چون با نوه ام اصلا عکس نداشت.خواستم بگم بیا برا یادگاری با مبینا عکس بگیر ولی روم نمی شد.خواست که ساکش رو بر داره و بره ،گفتم مهدی جان برگرد و یه عکس هم با مبینا بنداز.خیلی آروم اومد و گفت باشه.برعکس همیشه.دیگه نتونستم از اتاق بیام بیرون.بغض کرده بودم و نمی تونستم برم دنبالش.که گفت مامان بیا.برگشت به چشمهای من نگاه کرد و گفت مامان قول دادی ها.باید حرفت باعملت یکی باشه..گفتم باشه مادر من قول دادم خیالت راحت باشه.به دخترم گفتم برو از پشت مهدی رو نگاه کن.ولی خودم جرات نکردم.
عشق می ورزید به مادرش و مولا و سردار خطابش می کرد.آخرین تماسش،آخرین صدایش خیلی نزدیک بود.نزدیک تر از همیشه.گفت که هر وقت جا ماندید،هر وقت دل تنگ شدید من قطعه ۲۶ منتظرتان هستم.آن روزها هنوز نه شهید شده بود و نه مزاری در قطعه ۲۶ داشت .اما می دانست که منزلگاه آخرینش همان جایی است که اکنون در آن آرمیده است…
یک روز قبل شهادتش زنگ زد و با من صحبت کرد.ما شهرستان بودیم.احساس کردم که خیلی نزدیکه.احساس می کردم نفسهاش داری می خوره به صورتم.گفتم مهدی جان کجایی اینقدر نزدیکی.حال همه رو پرسید و سلام رسوند.همیشه به من یا مولا می گفت یا سردار.می خواست سلام بده بهم می گفت سلام مولا،سلام سردار.وقتی بهش گفتم مهدی خیلی بهم نزدیکی گفت مولای من سردار من مادر من.خیلی باهات حرف دارم ولی به مجید می گم.زنگ زده بود به مجید و گفته بود که مجید منو آقا دعوت کرده.مجید گفته بود تو که می دونی مامان و بابا چقدر به تو وابسته هستن.گفته بود نه این و نگو.مامان قول داده.فقط تو همیشه کنارشون باش.مبادا بی تابی کنی پیششون.هر وقت هم مشکلی داشتید بیایید قطعه ۲۶٫بیایید من مشکلتون رو حل می کنم.اون موقع هنوز تو قطعه ۲۶ دفن نشده بود.چند قبر بالاتر از مزار خودش قبر برادر آقای شهبازی هستش.به ایشون همین مکان دفنش و نشون داده بود و گفته بود که من و یک روز هم اینجا دفن می کنن.خیلی گلزار شهدا می یومد.شب جمعه گلزار شهدا بود.صبح جمعه گلزارشهدا بود.گاهی که صبح می رفت دوباره بعد از ظهر هم می خواست که بره.بهش می گفتم مامان شما که صبح اونجا بودی .می گفت مامان شما نمی دونید که اونجا چه خبره.چه صفایی داره.خبلی هم به سادات علاقه داشت .آخر سر هم که بین دوتا سید مصطفی دفن شد.سفارشم کرده بود که موقع دفنش تربت و دستمالی رو که همیشه اشکهاشو با اون پاک می کرد بزاریم تو کفنش.
مزارشهید مهدی عزیزی
قطعه ۲۶/ردیف۸۱/شماره۴۶
هرچی می خواست می تونست داشته باشه؛ولی نخواست.سر مزارش چند وقت پیش دو تا خانوم بودن که می گفتن مهدی تو کاروان کربلا با برادرشون بوده.می گفتن برادرش می گفته که مهدی گفته من اومدم اینجا که امضای شهادت رو از مولا بگیرم.من وقتی مریض بودم؛مهدی شبها ناله می کرد،نذر می کرد شب زنده داری می کرد.می گفت خدایا شفای مامانم رو بده من جبران می کنم که اخرش هم با خون خودش جبران کرد.موقعی هم که شهید شد گویا ۵ نفر بودن.می گن ما هر موقع از شب که بیدار شدیم دیدیم که مهدی بیداره.صبح رفتیم برا عملیات.کم کم تیزاندازی شروع شد و توی یه خونه ای محاصره می شن.بعد ما سنگر گرفتیم ولی مهدی در رو ول نکرد.یه گلوله به پاش خورد ولی هم تیراندازی می کرد و هم با بیسیم صحبت می کرد و جای تروریستها رو بهشون می گفت.بعدا که من به هوش اومدم دیدم که مهدی به صورت افتاده.توی خونه همه می دونستن که شهید شده.ولی به من نگفته بودن.من اون روز مهمون داشتم.۲۳ ام ماه رمضان بود.دیدم مهمونها تو سکوت عجیبی دارن افطار می کنن.اصلا فکر نمی کردم که قضیه شهادت مهدی هستش.بعد که مهمونها رفتن دیدم رفتن خونه پدرم که طبقه پایین هستش.تا نشستم تو اتاق،برادرم گفت که شما بیا بنشین تو حال.با خودم فکر کردم این اتفاق هرچی که هست مربوط به منه.برادرم که صحبت می کرد من هیچ چیزی نمی شنیدم.تا اسم حضرت زینب رو آورد فهمیدم .گفتم مبارکش باشه مهدی شهید شده و به آرزوش رسیده.
مهدی همیشه و همه جا در کنار مادر است.هیچ گاه احساس نکرده که مهدی نیست و دیگر نخواهد آمد.با او حرف می زند و درد و دل می کند؛لباسهایش را می شوید و مرتب می کند.او هنوز هم با مهدی زندگی می کند و در هوایی که او نفس می کشد روزگار می گذراند …
الان هر وقت تنها هستم؛باهاش حرف می زنم.احساس می کنم که کنارمه.اصلا احساس نمی کنم که مهدی نیستش.همش فکر می کنم که داره منو می بینه و از من قول گرفته که حرف و عملم یکی باشه.چند وقت پیش برادرم یکی از عکسهایی رو که تو معراج گرفته بود و سر وصورتش خونی بود رو نمی خواست که بهم نشون بده.گفتم که چرا اینجوری فکر می کنید چون شما یه چیز دیگه ای می بینید ومن یه چیز دیگه ای می بینم.چون می دونم مهدی شیرین ترین لحظه زندگیش همون لحظه بوده.وقتی داشتیم می رفتیم معراج پیش خودم گفتم اگر من مهدی رو صدا کنم و جواب نده،میمیرم.قلبم داشت می ترکید.ولی وقتی صورتش رو دیدم انگار همه آرامش عالم ریخت تو قلب من.نمی دونم این چه صبری بود.خیلی آروم شدم.بهش گفتم مادر شهادت مبارکت باشه.به آرزوت رسیدی دیگه.گوارای وجودت باشه.الان هم همش فکر می کنم که هست.چند وقت قبل شهادتش گفت مامان لباس مشکی هام سفیدک زده؛گفتم دوباره می شورمشون و برا زمستون آماده شون می کنم.بعد شهادتش دوباره همشون رو شستم؛اتوشون کردم و بعد مرتبشون کردم گذاشتم تو کمد.
عشق به شهادت او را گاه و بی گاه میهمان منزلگه شهدایی می کرد که قبل تر از او راه آسمان را یافته و ستارگان عصر خویش شده بودند.همیشه دوست داشت که روزی عکسش در میان ستارگان شهید بدرخشد.آخرالامر او نیز ستاره آسمان شهادت شد و راه نشان دیگران…
همیشه با حسرت به عکس شهدا نگاه می کرد.خیلی گلزار شهدا می یومد.برمی گشت می گفت مامان ادم که می ره پیش این شهدا اصلا زنده می شه.چند وقت پیشها خادم مسجد اومده بود و با گریه عکس مهدی رو می خواست که ببره برنه بین شهدا. می گفت یه بار مهدی به عکس شهدایی که زدیم به دیوار مسجد با حسرت نگاه می کرد گفت حاجی می شه یک روزی هم عکس من بره بین عکس این شهدا.گفتم برو بچه .این شهدا ماله زمان خودشون بودن تو برو زمان خودت رو پیدا کن.عکس تو چه جور بره میون عکس این شهدا.الان اومدم عکسش و بگیرم وبرزنم بین اون عکسها .خودمم وقتی بعد شهادتش رفتم کربلاوقتی چشمم به حرم امام حسین افتاد.ازش تشکر کردم و گفتم ممنون که بچه منو قبول کردید.مهدی شب قدر برات شهادتش رو امضا کرده بود.واسه همینم ۲۳ ام رمضان شهید شد.اصلا تو خونه هم که بود بلند که می شد برای نماز.همش می دیدم گردنش رو کج کرده و دستش رو گرفته سمت آسمون.می گفتم خدایا من که اصلا نمی دونم که این حاجتش چیه.ولی هر حاجتی که داره شما اجابتش کن.
پدر با اشک سخن می گوید.مهدی با آمدنش زندگی شان را دگرگون کرده و اینبار نیز با رفتنش تحولی دوباره به زندگی شان بخشیده است.او آنچه که مهدی را لایق شهادت کرده و چنین عاشقانه به خدا رسانیده است را همه مرهون تلاشها و تربیت مادر می داند. او مادر را می ستاید .رد این مهر و ستایش را می توان از لابلای سخنانش و از میان قطرات اشکی که می ریزد دریافت کرد …
مهدی خیلی بچه خوش یومنی بود با اومدنش کلی به زندگیمون برکت بخشید.دوم مهر به دنیا اومد ولی گفتن برا یکم مهر شناسنامه بگیرید که یک سال از مدرسه عقب نمونه.خیلی زود زبون باز کرد وراه رفت.از همون موقع ما به این بچه به یه چشم دیگه ای نگاه کردیم.اصلا تعلقات دنیایی نداشت.من خودم ارتشی بودم وزمان جنگ هم منطقه بودم ولی این شهادت قسمت ما نشدو قسمت پسرم شد.وفکر می کنم که این که ایشون به شهادت رسیدن و لایق شهادت شدن به خاطر تربیت مادرشون بود.چون مادر ایشون خیلی خانم مومنی هستن.خیلی خالصن.اصلا هیچ گونه بدی و ناخالصی تو وجود خانم من نبست.اصلا این زمینه رو نداره.تفریح مهدی هم یا کربلا بود یا مشهد یا گلزار شهدا.جز اینها چیز دیگه ای نبود.حضرت زینب رو هم خیلی دوست داشت.تو هیئتها می گفت به حضرت زینب بگید مادر منو شفا بدن.من تلافی می کنم.خوبیشونو جبران می کنم.وقتی هم دید که حرم حضرت زینب مورد تهدید هستش گفت که باید برم.الان وقتشه.به مادرش می گفت که شما باید الان بهم بگید که اگه من شهید شدم عکس العمل شما چیه؟مامان شک نکنی من شهید می شمها.بعد نگی اینجوری شد اونجوری شد ها.قبلا سوریه رفته بود ولی هیچ وقت مثل همون بار آخر ما رو آماده شهادت خودش نکرد.می دونست که شهید می شه.می گفت بابا من راهم رو انتخاب کردم. همه می گفتن که مادرش از پا در می یاد.ولی مادرش بینش خیلی عمیقی داشت و قبول کرد.من هم خیلی سختم بود شب قبل از شهادتش هم خواب دیدم.خواب صحرای کربلا رو .کلی سر نیزه و بود ابزار جنگی اون موقع.دقیقا مثل وقایع کربلا.یکی کنارم بود.گفتم که تو این زمان چرا با این وسایل جنگی دارن می جنگن.نگو دقیقا همون موقع زمان شهادتش بوده.خودش محل دفنش رو می دونست.همین جایی که الان توش آروم گرفته …
راستی شهید مهدی عزیزی ! شهید مدافع حرم دختر ” شیر خدا “، درآخرین پنج شنبه حضورت در گلزار شهدای بهشت زهرا س ،در آخرین روزی که عطر وجودت در لابلای عکسها و سنگ مزارها ی قطعه ۲۶ پیچید ،درست یک هفته قبل از پروانه شدنت ،دوستانت تو را دیدند و تولبخندت را ،نگاهت را برایشان به یادگار گذاشتی…اینک دوستان به جا مانده ات ، از ره جا مانده ات می خواهند بدانند در آن آخرین پنج شنبه حضورت، در آن آخرین نیایشهایت، از تک تک شهدای حاضر و ناظر چه خواستی ،با آنها چگونه نجوا کردی که راه آسمان را نشانت دادند و دستت را گرفتند وبه جمعشان راهت دادند.مردانگی کن ..و کلید و رمز فتحی چنین عاشقانه را نشانشان بده و اینبار تو ستاره راهشان باش …