«ضیافتی برای ماهی‌ها» برای رزمندگان کربلای چهار
«ضیافتی برای ماهی‌ها» برای رزمندگان کربلای چهار

«ضیافتی برای ماهی‌ها»؛ داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به قلم اسماعیل محمدپور شد.

«ضیافتی برای ماهی‌ها»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم اسماعیل محمدپور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

چون وفات کرد، بر پیشانی او دیدند نوشته به خطی سبز:
«هذا حبیب الله، مات فی حب الله، هذا قتیل الله به سیف الله».
چون جنازه‌اش برداشتند، آفتاب عظیم گرم بود. مرغان
هوا بیامدند و پر در پر گذاشتند؛ و جنازۀ او در سایه
داشتند، از خانۀ او تا لب گور و در راه می‌بردند.
مؤذنی بانگ می‌گفت. چون به کلمۀ شهادت رسید
انگشت از وطا برآورد. فریاد از مردمان برآمد که زنده است.
تذکره‌الاولیا، ذکر ذوالنون مصری

ننه‌باطی می‌گفت: «یونس جانکم، مواظب شکم نهنگ‌ها باش! اسیرت نکنن!». راست می‌گفت این ننه‌باطی. دنیا را می‌گفت. همیشه حرفش این بود که به دنیا دل نبندیم. خودش هم همین‌طور بود. دنیا برایش همان سجاده رنگ‌ورورفته‌اش بود و یک قرآن چند نسل چرخیده و به او رسیده که جلدش را هم به زحمت با سریش چسبانده بود. می‌گفت: «مردم‌دار باش! اگر از خلق‌الله دوری کنی، خدا قهرش می‌گیرد.» ننه‌باطی راست می‌گفت. من توی عالم بچگی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. می‌گفتم: «نهنگ کجا بود آخر؟ مگر ما توی جزیره ماکائو زندگی می‌کنیم؟!»، اما روزی که ساکم را بستم و تصمیم گرفتم که بروم، دیگر خوب می‌فهمیدم. می‌فهمیدم ننه‌باطی می‌خواست چه چیز‌هایی را به من بفهماند.

حالا در این عمق ۱۵ متری، مانده‌ام که من اسیر دنیا شدم یا دنیا اسیر من؟ من اسیر ماهی‌ها شدم یا ماهی‌ها اسیر من؟ دلم برای ننه‌باطی تنگ شده است. این اسم «ننه‌باطی» را از زبان من گرفتند و صدایش کردند. اسمش «ننه‌فاطی» بود؛ بچه که بودم زبانم نمی‌چرخید بگویم ننه‌فاطی، صدایش می‌زدم ننه‌باطی. بقیه هم خوششان آمد و همین‌طوری جا افتاد. ننه‌باطی ته رفاقت بود. هیچ کس از او دل‌چرکین نبود.

دلش رودخانه جاری بود؛ مثل همین اروند. مثل همین عمق ۱۵ متری که من‌وماهی‌ها را اسیر هم کرده است؟ راستی تا حالا ماهی گوشت تنتان را گاز گرفته است؟ آن احساس مورمور‌شدن و کنده‌شدن را بهتان دست داده است؟ من بار‌ها این حس را تجربه کرده‌ام. گاهی گلۀ ماهی‌ها به ضیافت من می‌آیند و هرکدامشان به جایی از تنم بوسه می‌زنند و شکمشان را از من پر می‌کنند. من در شکم هزاران ماهی بوده‌ام. آیا تاکنون کسی در شکم هزاران ماهی زندگی کرده است؟ الان ۳۱ سال از آن اولین شبی که ماهی‌ها به ضیافت من آمده بودند می‌گذرد؛ از آن اولین شب سرد زمستانی دی‌ماه سال ۱۳۶۵ ش.

من و محسن الماسی کنار هم تا گردن توی آب بودیم. بچه‌های دیگر هم در دسته‌های چندتایی با فاصله از هم ایستاده بودند. از کسی صدایی بلند نمی‌شد. سکوت و تاریکی تمام اروند را پوشانده بود. منتظر بودیم دستور شروع عملیات صادر شود. سه‌ربع ساعت می‌شد که بی‌حرکت ایستاده بودیم. چندماه آموزش دیده بودیم برای چنین شبی. آن همه آموزش در شرایط گرمای ۵۰ درجه و سرمای ۳- برای این بود که دسته‌ها و گروه‌ها خوب آب‌دیده شوند طوری‌که حتی نفس‌هاشان را هم کنترل کنند.

ما ماهی نبودیم، اما از ماهی‌ها هم در آب رهاتر بودیم. طوری آموزش دیده بودیم که با نفس‌هامان همدیگر را در بدترین شرایط می‌شناختیم؛ حتی سایۀ همدیگر را. یادم می‌آید بعضی وقت‌ها در حین آموزش از شدت خستگی ضعف می‌کردیم و توی آب به کمک هم می‌خوابیدیم و استراحت می‌کردیم. اما حالا خواب به چشم کسی نمی‌آمد. سرمای هوا و سرمای آب، اووووه دیگر نگوونپرس. شده بود که گاه از شدت سرما دقایقی دست‌های خودمان را حس نمی‌کردیم. به‌زحمت فکمان را تکان می‌دادیم. چاره‌ای نبود؛ باید خودمان را با همۀ تجهیزات به ابوالخصیب می‌رساندیم.

ساعت از ۸ گذشته بود. به نظر نمی‌رسید که به این زودی فرمان شروع عملیات صادر شود. من توی دلم آیه‌الکرسی می‌خواندم. لبم نمی‌جنبید. سرما لب‌هایمان را به‌هم گره زده بود. تازه اگر سرما هم نبود، باید سکوت می‌کردیم. فقط می‌توانستیم توی دلمان با خودمان حرف بزنیم. من هم توی دلم با ننه‌باطی حرف می‌زدم.

«.. ننه‌باطی، ننه‌باطی، ماهی‌ها دوروبر یونست را گرفته‌اند. دارند برای ضیافت آماده می‌شوند. ننه‌باطی، دلم می‌خواست کنارت باشم؛ مثل قدیم‌ها سرم را روی پا‌های استخوانی‌ات بگذارم و چشم‌هایم را ببندم؛ تو برایم چهارقل بخوانی و من آرام‌آرام پلک‌هایم سنگین شود و روی پاهایت آرام بگیرم. ننه‌باطی، اینجا بهشت زمین است. سرد است، ولی بهشت است. بچه‌ها چنان آرامشی به رود داده‌اند که آب از آب تکان نمی‌خورد. ننه‌باطی، ننه‌باطی، من سردم است؛ مرا در آغوش بگیر و برایم وإن‌یکاد بخوان. ماهی‌ها دارند برای ضیافت آماده می‌شوند…»

همین‌طور داشتم با ننه‌باطی حرف می‌زدم که ناگهان بالای سرمان روشن شد. آسمان مثل روز روشن شد. از تعجب خشکمان زد. هاج و واج به اطرافمان نگاه می‌کردیم. اروند دیگر تاریک نبود. حنابندان ماهی‌ها بود. دقایقی بعد، باران گلوله بود که از زمین‌وآسمان به‌سمت ما می‌بارید. دشمن منتظرمان بود. بچه‌ها دستپاچه شده بودند. صدای همهمه‌شان از همه طرف به گوش می‌رسید. هر کس سعی می‌کرد خودش را به نقطه امنی برساند، ولی نقطه امنی نبود. غواص‌ها در آب پراکنده شده بودند.

بعضی‌ها مدام زیر آب می‌رفتند و بالا می‌آمدند. بعضی‌ها هم زیر آب می‌رفتند و دیگر بالا نمی‌آمدند؛ دیگر هیچ وقت بالا نیامدند. بی‌هدف به‌سوی دشمن شلیک می‌کردیم. خون روی آب شتک می‌زد. آن‌هایی که سالم بودند سعی می‌کردند زخمی‌ها را با خود به‌عقب برگردانند، ولی نمی‌شد. مگر یک نفر، در آن سوز سرما و آن وضعیت اروند، چقدر می‌توانست دیگری را به‌عقب ببرد. کف خون روی لباس‌های گشادمان به تقدیری نزدیک بشارتمان می‌داد. محسن الماسی به‌جای اینکه به‌عقب برگردد به‌جلو می‌رفت.

صدایش کردم: «محسن، محسن، دیوونه شدی؟ کجا می‌ری؟». محسن نمی‌خواست صدایم را بشنود. محسن صدای ماهی‌ها را شنیده بود که به ضیافت خون دعوتش می‌کردند. به یک دقیقه نکشید که دیدم محسن تعادلش را در آب از دست داد و رفت زیر آب. خودم را به او رساندم. مثل یک ماهی از دهانش حباب خون خارج می‌شد. با دست چپم گرفتمش و به خودم چسباندم. کشان‌کشان چند متر بردمش. نمی‌خواست بیاید. خودش را با من نمی‌کشاند. روحش اجازه نمی‌داد که جسمش با من بیاید. محسن از دست‌هایم رها شد. رفت زیر آب، من هم به‌دنبالش. دیدم سبک‌تر از قبل دارد به‌عمق می‌رود. ماهی‌ها برایش کل می‌کشیدند. غصه‌ام گرفته بود. کمی آن طرف‌تر، جنازۀ دیگری داشت پایین می‌رفت.

بهروز طهماسبی بود. بهروز همان سال مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان قبول شده بود. ترم اول را نیمه‌کاره رها کرد و با چند نفر از بچه‌های دانشکده آمد و وسط دورۀ آموزش به ما ملحق شد. بهروز بچه شمال بود. ییلاقی ییلاقی؛ اهل رحیم‌آباد رودسر. آمده بود جنوب. حالا داشت با همۀ آرزوهایش زیر آب می‌رفت. محسن و بهروز را رها کردم. رفتم بالا نفس بگیرم.

سرم که از آب بیرون آمد، احساس کردم چیزی با سرعت یک گلوله از پشت با گردنم برخورد کرد. حتی نتوانستم سرم را برگردانم. چشمم به آسمان بود و آب داشت مرا به‌سمت خودش می‌کشید. جوری شده بودم که می‌توانستم آن طرف ابر‌ها و آن طرف آب‌ها را ببینم. نخل‌های اطراف اروند برایم دست تکان می‌دادند. من آرام‌آرام، آرام می‌شدم. رفتم و رسیدم به کف اروند. ماهی‌ها و خرچنگ‌ها دوروبرم را گرفته بودند. بوی خون اروند را آشفته کرده بود. بوی خون، نهنگ‌ها را دیوانه کرده بود. من یونس روی خاک نبودم. من یونس ماهی‌ها و نهنگ‌ها بودم.

حالا از آن شب، شب‌ها گذشته است و من هنوز با ماهی‌ها نفس می‌کشم. گاهی گوفۀ صیادان به استخوان‌هایم گیر می‌کند و مرا از سمتی به‌سمت دیگر و از ضیافتی به ضیافت دیگر می‌کشاند. ماهی‌های کوچک در حفرۀ دهانم بازی می‌کنند؛ صدای جاشو‌ها و نهمه‌هاشان حالم را خوب می‌کند. این یعنی مردم، هنوز حالشان خوب است. صیادان هنوز ماهی می‌گیرند، زن‌ها هنوز سپرتاس‌ها را برای شوهرانشان از غذا پر می‌کنند، بچه‌های نخلستان هنوز ترق‌تروق بازی می‌کنند و….

ننه‌باطی، برایم ذکر یونسیه بخوان! من از میان ابر‌ها و آب‌ها با تو حرف می‌زنم.

انتهای پیام